Day 10

227 26 0
                                    

Jk's pov

جوری دستم رو گرفته بود که انگار زندگیش بهش وابستس
وقتی که این واقعا مهم نبود.
خنده داره
مرگ اون رو نمیترسوند
ولی ترن هوایی چرا.

منو رو برد سمت چرخ و فلک
که به آسمون نگاه کنیم و از آخرین روزهامون لذت ببریم
هیچ معنی ای نمیداد

قراره به زودی تموم شه
پس چرا خودمون رو اذیت کنیم؟ با اینها؟
هرچند این جوری نبود که اون میدیدش.

من رو به خودش نزدیک تر کرد و به ستاره ها خیره شد؛ درحالی که سیگار مشترکمون رو برمیداشتیم.
دود آسمون رو پر کرده بود
با اینکه من شونزده سالمه
و اون دوسال بزرگتر

تا خونه راه رفتیم
گفت وقتی رسیدیم میتونیم بنوشیم
از اونجایی که خانوادش خونه نبودن

و همینکار رو هم کردیم

مست کردیم جوری که نمیتونستیم درست فکر کنیم
حرف های نامفهوم
محو بودن هرچیزی

نیمه شب خیلی نزدیک، کنارم دراز کشید
جوری که میتونستم بوی ویسکی رو از سمتش حس کنم
در همون حال زمزمه کرد
"نُه روز مونده"

Suicide Pact| translated Where stories live. Discover now