<🖤>
«خوابم نمی ربود
نقش هزارگونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشمم بود
شب، در فضای تار خود آرام میگذشت
از راه دور، بوسه ی سرد ستارهها
مثل همیشه، بدرقه میکرد خواب را
در آسمان صاف،
من در پی ستاره ی خود می شتافتم...».
.
.
.نمیخواهد بیدار شود ، پس تا وقتی نگاه ها خاموش میشنود و تن های خسته به رخت خواب پناه میبرند ،
مقاومت میکند و بالاخره چشمش را باز میکند و به دماغ و صورت دردناکش دست میکشد ،از جعبه ی کمک های اولیه ، استامینوفن ای پیدا میکند و با نصف لیوان آب میخورد و تمام این کارها را با کمترین صدا انجام میدهد تا هری و نایل را بیدار نکند ،
از اتاق خارج میشود و به سمت پناهگاه هر شبش میرود ، به محض پا گذاشتن بروی آسفالت صاف و سیاه باد ملایم به صورت متورمش میخورد و حالش را عوض میکند .
می نشیند و چشمانش را میبندد ، سعی میکند به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند ، اما دو چشم قهوه ای و سبز دست از سرش بر نمیدارند...
.
.
.
._ ززززیییییینننننن
دیگر در باشگاه هم رهایش نمیکنند
،صدای شاداب و بلند لیلی تمرکزش را از هدف سرخ رنگش میگیرد ، کیسه ی بوکس را با دستش نگه میدارد و بعد عرق پیشانی اش را با مچ بند میگیرد و با نفس نفس میگوید_ من اینجام .
لیلی به سمتش می دود_وای سلام ، برو آماده ششو میخوایم بریم بار ، یه جشن کوچیک گرفتیم همه رو هم دعوت کردیم ، ولی تو باید بیای .
_ میش..
میخواست بهانه بیاورد ولی لیلی وسط حرفش پرید و تکرار کرد "تو باید بیای"
آرام سری تکان میدهد و لیلی با همان لبخند همیشگی اش میرود تا بقیه را هم دعوت کند ، یا مجبور کند !
مشت محکمی به حریف سرخش میکوبد و دوش خوبی میگیرد تا دیگر مجبور نباشد دوش بگیرد و به اتاق برمیگردد ، کت و شلوار سبز تیره رنگی که به سیاه میزند را روی تختش میبیند و هری را در حال بستن دکمه های پیرهن سفیدش .
_ این کت کیه؟
هری سرش را کج میکند و شانه ای بالا می اندازد _ لیلی آورد گفت برای تویه و تاکید کرد اگه چیز دیگه ای بپوشی حسابت رو میرسه .
_ دقت کردی به شدت زور گفتنش اضافه شده؟
به مانند پسر بچه ای شده که مادرش او را به مهمانی ای زوری با لباسی که دوستش ندارد برده .
کت و شلوار فیت بدنش است و تیرگی سبزش چشمان عسلی اش را وحشی تر نشان میدهد .
همراه هری و نایل که با عجله از حمام خارج شده بود و با حوصله آماده شد از ساختمان خارج میشوند
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfiction[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...