<🖤>
«ای آسمان تیره ی تا جاودان تهی!
من از کدام پنجره پرواز میکنم؟
وز ظلمت فشرده ی این روزگار تلخ
سوی کدام روزنه ره باز میکنم؟...»
.
.
.
.خیالش از بابت مراقبت از لیام راحت است پس طی یک تصمیم ناگهانی به پایگاه بر میگردد .
.
.همه با تعجب به او نگاه میکنند و زین میداند برای درست کردن ظاهرش یک روز وقت لازم دارد .
پس به اتاقش میرود ، حبس میکند خود را در تاریکی اتاق سردش .
به دیوار تکیه میدهد ، پاهایش را بغل میکند و به نقطه های مختلف اتاق خیره میشود و به اینکه چکار کند فکر میکند .
لیام او را دوست داشت ، اما دیگر این حس را نسبت به او ندارد ، باید این را در مغز نفهمش فرو کند.
باید هرچه امید داشت را از ریشه بخشکاند باید لیام را از قلبش بیرون کند ، با اینکه خوب میداند غیر ممکن است ، چون آدم های زندگی او هیچوقت فراموش نمی شنود و یادشان از بین نمی روند .
آدم ها در قلب او زندگی ابدی دارند و لیام که صاحب قلب اوست ، چگونه فراموشش کند؟
مگر اینکه خود را از یاد ببرد چون فراموش کردن معشوق شکلاتی اش غیر ممکن است .نمیداند چقدر گذشته ، ولی بلند میشود تا دوش آب سردی بگیرد و از سوزش قلبش کم کند،
بالای پلکش میپرد ، دستش را رویش میکشد تا پرشش از بین برود ، ولی بی فایده است .
بعد از حمام سریعی ، لباسش را میپوشد ، سمت تلفن میرود و به مرکز فرماندهی زنگ میزند ، وقتی بالاخره تماس به ژنرال وصل میشود ، با صدای سرد قدیم از او میخواهد تا ببخشدش و اجازه بدهد باز رئیس پایگاه باشد .
صدای شاد ژنرال نشان از قبول شدن خواسته اش میدهد _ در صورتی قبول میکنم به جایگاه قبلیت برگردی که عملیات سه روز دیگه رو تو رهبری کنی و توش موفق بشی.
منفعت هایی که از زین به آن ژنرال بی مصرف رسیده خیلی بیشتر از یک عملیات است.
ناچار موافقت میکند و نیم ساعت بعد سربازی پرونده ی جزئیات عملیات حمله به یک آشپزخانه ی زیرزمینی را میدهد ، آشپزخانه ای که تقریبا ماهی ۱۰۰ گرم تولید میکند و می فروشد .
کار سختی نیست ، به راحتی از پسش بر می آید .
.
.
.
.
.با صدای در نگاهش را از پرونده میگیرد_ بیا داخل .
در سیاه باز میشود و سرباز منشی اش احترام میگذارد ، منتطر نگاهش میکند تا کارش را بگوید_ قربان سرهنگ بولدوود اومدن .
_ بفرستشون داخل .
بولدوود حواسش به همه چیز هست ، به همین سرعت فهمیده او برگشته و به دیدنش آمده .
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Hayran Kurgu[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...