<🖤>
صدای زنگ گوشی اش را میشنود، آن را از جیبش خارج میکند و تماس را وصل میکند _ بله فینچ؟
_ مستر جونز ، متوجه شدم امروز ساعت یک دومین جلسه ی دادگاه موکل میس سیدنیِ و موکلش متهم به قتل مردی به اسم شِمَنسکی کینگ شده .
_ ممنون
تماس را قطع میکند و مستقیم به سمت باری که همیشه استفان در آنجا به دیدن پدرش میرود، حرکت میکند
وارد بار میشود، نگاه ها خسته و غیر دوستانه است، بی توجه و سریع از کنارشان میگذرد
انگار به سمت توالت میرود ولی به راست میپیچد و وارد اتاق در سبز میشود، هفت نفر داخل اتاق به سمتش بر میگردند و اسلحه هایشان را به طرفش میگیرند
_ تو کی هستی ؟ اینجا چی میخوای ؟
به مردی که سمت دیگر میز ایستاده نگاه میکند، چشمانش شباهت زیادی به استفان دارند و به استفان که با اخم نگاهش میکند، لبخندی میزند _ سلام استفان ، بینیت چطوره؟
_ تو اینو میشناسی استف؟
_ من تا حالا ندیدمش قسم میخورم دَد .
_ همین الان گورت رو کندی عوضی.
به پسری که سمت چپش ایستاده و اسلحه را کج به سمتش گرفته نگاه میکند، گردنش را کج میکند و با لحن خونسردی میگوید _ او او ، نباید کج بگیری اینطوری پوکه تو صورتت خالی میشه .
با یک حرکت سریع اسلحه را میگیرد داخل دستش شلیک میکند ، خشاب به صورت پسرک میخورد و در حالی که اسلحه هنوز دست اوست ، به پای پنج نفر دیگر شلیک میکند
همه بجز استفان که طوری به خود میلرزد که انگار تازه یادش آمده او کیست .
_ چه اسلحه های خوبی، حیف دست شما باشه، برای مدتی قرضشون میگیرم.
اسلحه هارا داخل ساک میریزد و بیرون میزند .
به ماشینی که راننده اش روشن رهایش کرده تا برود از مغازه سیگار بخرد نگاه میکند ، به سرعت به سمتش میرود و به طرف کتابخانه حرکت میکند
وارد کتابخانه میشود و فینچ را مشغول کتاب خواندن میبیند
_ سلام مستر جونز .
سرش را بالا می آورد و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکند، انگار از تغییری که کرده متعجب شده _ برای شروع تغییر چشم گیریه.
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfiction[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...