<🖤>
شان خودش را جلو میکشد و آرام شروع به توضیح دادن میکند _ کنار هم در حال زندگی .
_ یعنی از اتفاقی که برام افتاده بی خبرن؟
_ نذاشتم کسی باخبر بشه ، الان همه فکر میکنن رفتی به ولز تا توی پرونده به رابرت کمک کنی .
_ رابرت کیه؟
شان با حوصله ادامه میدهد_ سرهنگ مبارزه با قاچاق و مواد مخدر اهل ولز ، سه ساله باهاش آشنا شدی .
_ من چه ربطی به سرهنگ ولزی دارم؟
خمیازه ای میکشد و به نظر داروها در حال اثر کردنند .
_ بخواب ، صبح همه چی رو برات توضیح میدم .
زین چشمش را میبندد و احساس میکند که ملحفه ی سفید روی بدنش کشیده میشود و سنگینی نگاهی را به راحتی احساس میکند ولی گیج تر از آنیست که همچنان به این چیزها فکر کند و خوابش میبرد .
.
اما در دنیای آدم دیگری ،
آدمی که عاشق شده ، نمیتواند بگوید عاشق آدم اشتباهی شده و برعکس عاشق آدم درستی شده .زین در آن روزهایی که کنارش بود آرامش داشت و حالا هم بدور از تنش با مسئله ی فراموشی اش کنار آمده .
اما اینطور فکر کردن تا زمانی درست است که خودش را نادیده بگیرد و قلب و روحی که از دست داده را نبیند .
خدا میداند که چقدر قبل از بهوش آمدن زین و شنیدن حرفهایش شکسته و ناراحت بود .
تمام مدت این یک سال و سه ماه مراقبش بود و زیر نظرش داشت .
در پشت پرده ، هر کمکی از دستش بر می آمد میکرد تا فرشتهی طلایی اش احساس بهتری داشته باشد .
اما وقتی نگاه های زین را به انگشتر سبزش دید و فهمید بعد از گذشت یک سال هنوز با مرگش کنار نیامده ، بیشتر از قبل از خود متنفر شد .
هنوز تصویر زین شکسته و گریان بالای قبر خالی اش را به یاد دارد ، هیچوقت فراموشش نمیشود و هر ثانیه از این بابت زجر میکشد .
به زین حق میدهد وقتی او را به خاطر آورد رهایش کند و حتی از او متنفر شود.
این کارها و حس ها قبل زین برایش بی معنی بود ،
همیشه تا جایی که میتوانست از افراد جدید فاصله میگرفت تا مزاحم کارش نشوند.تا درگیری این مسائل احساسی و مشکلاتش آسیبی به کارش نزند .
اما هیچ گاه فکر نمی کرد عاشق یک فرشته ی آسیب دیده ی طلایی شود .
پسری با چشمانی غمگین و خسته از کابوس های هر شب.
دستانی کبود و زخمی از مشت های پیاپی به کیسه ی بوکس
و بدنی ظریف و خوش تراش .
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfic[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...