-صورت‌بی رنگش-

497 89 358
                                    

<🖤>

با انگشتری که یک سال و سه ماه است از انگشتش خارج نشده بازی میکند .

تنها باقی مانده از شان ، تنها چیزی که از نماد واقعی آرامش زندگی اش دارد ...

آهی میکشد و به آسمان سیاه بالای سرش نگاه میکند .

حتی انگشترش با آن یاقوت سبز رنگ هم آرامش بخش است ،

با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بلند میکند ولی هیچکس این وقت شب در پارک نیست ، جز گربه ای خاکستری که روی چمن دراز کشیده و خوابیده .

تصمیم میگیرد به پایگاه برگردد که متوجه برگه ای روی نیمکت میشود .

با دقت به اطراف نگاه میکند ولی باز هم پرنده پر نمیزند .

کاغذ را بر میدارد و به آرامی تایش را باز میکند ولی هیچ چیزی داخلش نوشته نشده ، همین کافیست تا متوجه شود تحت نظر است و با عجله به سمت ماشین میرود تا به پایگاه برگردد .

تنها جایی که آرامش دارد و در امان است .

میداند زیاده روی کرده ولی این کار لازم بود ...
.
.
.
.
.
.
‌.‌
.

در آینه موهای تازه اصلاح شده اش را شانه میکند و متوجه تار موهای نقره ای که برق میزنند میشود .

دقیقا در قسمت شقیقه اش ، چهره ی مرد در آینه را نمیشناسد .

مرد با چشمان عسلی اش چنان به او زل زده که انگار از او بدهکار است ، نه میزانی پول ، نه
او زندگی اش را طلب دارد ، عشقش را طلب دارد ، سوال بی جوابش را طلب دارد ،

رو بر می گرداند از مرد طلبکار و به کوه کارهای روی میز ریاستش نگاه میکند و آه از نهادش خارج میشود .

بعد از ماجرای عروسی بیشتر مواظب دوستانش است ، اشخاصی که جان آن همه آدم برایشان هیچ ارزشی نداشته پس براحتی از هدفشان نمیگذرند .

صدای در باعث میشود سرش را از روی پرونده ی قاچاقی بلند کند _ بیا تو .

سرباز جردن مو قرمز وارد میشود و احترام نظامی میگذارد _ قربان سرهنگ از ولز اومدن

بولدوود اینجا چه میکند؟

با حرص دستش را زیر میز مشت میکند و با چهره ی سرد همیشگی اش به جردن نگاه میکند _ بیان داخل .

سرباز بیرون نرفته ، رابرت بولدوود با لباس شخصی وارد میشود ، زین بلافاصله از جا بلند و به سمتش میرود .

براحتی لبخند جعلی میزند تا از مرد ترسناک این روزها استقبال کاملی کند

با دست به مبل چرم اشاره میکند تا بولدوود بنشیند و به سمت تلفن میرود تا دو لیوان قهوه سفارش بدهد .

_خب چخبر ؟

_خبری نیست

_ اوضاعت؟

NIGHTMARE Where stories live. Discover now