<🖤>
با انگشتری که یک سال و سه ماه است از انگشتش خارج نشده بازی میکند .
تنها باقی مانده از شان ، تنها چیزی که از نماد واقعی آرامش زندگی اش دارد ...
آهی میکشد و به آسمان سیاه بالای سرش نگاه میکند .
حتی انگشترش با آن یاقوت سبز رنگ هم آرامش بخش است ،
با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بلند میکند ولی هیچکس این وقت شب در پارک نیست ، جز گربه ای خاکستری که روی چمن دراز کشیده و خوابیده .
تصمیم میگیرد به پایگاه برگردد که متوجه برگه ای روی نیمکت میشود .
با دقت به اطراف نگاه میکند ولی باز هم پرنده پر نمیزند .
کاغذ را بر میدارد و به آرامی تایش را باز میکند ولی هیچ چیزی داخلش نوشته نشده ، همین کافیست تا متوجه شود تحت نظر است و با عجله به سمت ماشین میرود تا به پایگاه برگردد .
تنها جایی که آرامش دارد و در امان است .
میداند زیاده روی کرده ولی این کار لازم بود ...
.
.
.
.
.
.
.
.در آینه موهای تازه اصلاح شده اش را شانه میکند و متوجه تار موهای نقره ای که برق میزنند میشود .
دقیقا در قسمت شقیقه اش ، چهره ی مرد در آینه را نمیشناسد .
مرد با چشمان عسلی اش چنان به او زل زده که انگار از او بدهکار است ، نه میزانی پول ، نه
او زندگی اش را طلب دارد ، عشقش را طلب دارد ، سوال بی جوابش را طلب دارد ،رو بر می گرداند از مرد طلبکار و به کوه کارهای روی میز ریاستش نگاه میکند و آه از نهادش خارج میشود .
بعد از ماجرای عروسی بیشتر مواظب دوستانش است ، اشخاصی که جان آن همه آدم برایشان هیچ ارزشی نداشته پس براحتی از هدفشان نمیگذرند .
صدای در باعث میشود سرش را از روی پرونده ی قاچاقی بلند کند _ بیا تو .
سرباز جردن مو قرمز وارد میشود و احترام نظامی میگذارد _ قربان سرهنگ از ولز اومدن
بولدوود اینجا چه میکند؟
با حرص دستش را زیر میز مشت میکند و با چهره ی سرد همیشگی اش به جردن نگاه میکند _ بیان داخل .
سرباز بیرون نرفته ، رابرت بولدوود با لباس شخصی وارد میشود ، زین بلافاصله از جا بلند و به سمتش میرود .
براحتی لبخند جعلی میزند تا از مرد ترسناک این روزها استقبال کاملی کند
با دست به مبل چرم اشاره میکند تا بولدوود بنشیند و به سمت تلفن میرود تا دو لیوان قهوه سفارش بدهد .
_خب چخبر ؟
_خبری نیست
_ اوضاعت؟
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfic[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...