<🖤>
زین به تصویر مردی قد بلند که کنار مرد جوانتر با موهای مرتب و قهوه ای و چشمانی هم رنگ موهایش که با عینک پوشیده شده ایستاد ، نگاه میکند .
ان مرد قد بلند ، کسی نیست جز مایکل آندریوف...
و آن مرد جوانتر ...
تنها کسی است که از مرض قلبش رد شد ،
تنها کسی که به پاکیش قسم میخورد ،
تنها کسی که با تمام سختی ها کنار خود نگهش داشت .این ممکن نیست ...
فرو ریختن برای او کلمه ی ناچیزی است .
عکس را عوض میکند ، تصویر بعدی و لبخند روی لب های صورتی اش ، مانند تیری در چشمش فرو میرود .
هیچ نمی شنود فقط ناباور زمزمه میکند و سرش را تکان میدهد_ نه نه نه نه ، این ..غیر ممکنه این...این لیام من نیست... درسته سرهنگ این لیام نیست دیگه؟ ولی ... ولی چال روی گونش موقع خندیدن همونه و خط شدن چشمش...، چرا کنار این ...این آندریوفه؟ فوتوشاپه نه؟ غیر ممکنه ..این...
کلمات توان تحمل این حجم از درد را ندارند ، ضعیف میشوند و تحمل این درد را به سکوت می سپارند ، سکوت دنبال کمک میگردد ،
اشک ها دلشان برای سکوت میسوزد ، به کمکش می آیند و صورت مرد را به خیس میکنند .
دیگر توان ایستادن ندارد ، زانوهایش خم میشود و روی زمین سرد و سنگی فر میریزد .
درد قلبش چنان شعله میکشد که خم میشود و به سختی نفسش را از بند سینه اش رها میکند و قطره های اشکش به زمین میریزد ، داغی اشک ها سنگ سفید را میسوزاند ...
تنها مردی که عاشقش کرد ، تنها مردی که به پاکیش قسم میخورد ، کنار خطرناکترین و قسی والقلب ترین مرد اروپا ایستاده و این نمی تواند واقعی باشد ، نباید واقعی باشد...
.
.
.
.
.
همه چیز تار و سیاه شده ،طوری که حتی دیدن ولیحا هم حالش را بهتر نمیکند .
تمام مدت ، فقط میزند ، تیر یا مشت فرقی ندارد
این تنها راه آرام کردن آتش خانمان سوز در قلبش است، او فقط دنبال جواب یک سوال ساده است ،چرا؟
چرایی که به اندازه ی دنیایی درد و حرف پشتش زبانه میکشد و وجودش را خاکستر میکند .
چرایی به رنگ تمام کابوس های شبانه اش ، کابوس هایی که حتی با قرص های آرامبخش تسلیم نمی شنود و جولان میدهند.
اگر میتوانست شب ها هم به کیسه ی بوکس سیاه رنگ که حریف بیچاره ی این روزهایش است مشت میزد ،
چه مدت گذشته؟
برای کسی که هر دقیقه اش مانند سالی میگذرد چه فرقی میکند؟
سالی غرق در غم ، عشقی که نمی خواهی اش ، عشقی که میخواهی ازش متنفر باشی ، ولی نمیتوانی ...
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfic[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...