Part one

240 25 11
                                    

عقربه ها ساعت 2 بعدازظهر را نشان می دهند.
شرلوک رزی را پیش خواهر خانم هادسون گذاشته و خودش با لندرور مشکی اش دارد به سمت قرارش می رود.
درذهنش جمله هایش را مرتب می کند تا بتواند انجا به خوبی کنترلشان کند.
ساعت 2:45 را نشان می دهد او وارد مطب روانشناس می شود.
با دکتر سلام و احوال پرسی می کند و روی صندلی می نشیند که نور ظهر کمتر چشمانش را اذیت کند.
دکتر:خوشحالم دوباره ملاقاتت می کنم.
شرلوک:ممنون که بهم وقت دادید خانم.
دکتر:خواهش میکنم.می توانم بپرسم که چه اتفاقی افتاده که بهترین کارگاه انگلیس امده پیش من؟!
دکتر سکوت می کند تا شرلوک از قصر ذهنش بیرون بیاید.
شرلوک:دکتر فکرکنم شما اشنا هستید با داستان طبیعت که ماه هیچ وقت پشت ابر نمی ماند._دکتر به نشانه ی تایید سرش را تکان می دهد_و می دانید که با معلوم شدن ماه چه اتفاقاتی رخ می دهد. _با علامت سر حرف او را تایید می کند_متاسفانه این بار ماه بد موقع خودش را نشان داد و فکر کنم من بودم که این ابرها را از زندگی دوستم جان واتسون کنار زدم.
دکتر:فکر می کنی مقصر اتفاقاتی هستی که برای جان رخ داده است؟پس بهتر تعریف کنید تا من هم بدانم.
شرلوک:به نظرتان نیستم؟ می دانید که این برای چندمین بار است که زندگی جان دارد به خاطر من خراب می شود...
دکتر:چرا فکر می کنی که تو باعث فرستادن جان داخل این ماجرا شدی.می دانی که جان....
شرلوک اجازه نمی دهد که دکتر حرفش را تمام کند:فکرکنم شما اینجا هستید که بی طرفانه قضاوت کنید نه حرف های دیگران را به من تحویل بدهید.
دکتر متوجه اشتباهش می شود و معذرت می خواهد.او استرس شرلوک برای حرف زدن را می بیند پس بلند می شود؛یک لیوان اب خنک برایش می اورد و می گوید:می دانی که همه ی ادم ها اشتباه می کنند حتی باهوش ترینشان .
بعد از چند دقیقه سکوت،شرلوک پالتوی مشکی اش را درون خود جمع می کند؛به صندلی تیکه می دهد؛صورتش درسایه دیوار پنهان می کند و شروع به تعریف کردن می کند........
دادگاه دارد به اخر نزدیک می رسد. 10 دقیقه مانده به زمان استراحت.
جان هنوز برای دفاع از خودش حرفی نزده
وکیل هم نتوانسته کاری انجام بدهد و شاکی ها دارند پیروز می شوند
نورها به کم رنگ.حرفی از امید نیست و جان با همان لباس اولین سکانس جلوی دادگاه حاظر شده است.
رز در کنار شرلوک نا ارامی می کند و عروسکش را به صندلی می کوبد.
شرلوک گفته بود این یک نمایش است اگر خوب باشی شب باهم می رویم ماهی سوخاری و سیب زمینی می خوریم.اما رزی دلش برای پدر تنگ شده و از این نمایش می ترسد.از سکوت و نگاه های اطراف، خودش را غرق کت مشکی پدرش کرده.
شرلوک از حرف نزدن جان عصبانی است،رزی بی تاب است و مدام التماس رفتن می کند.
او سکوت کرده است و نمی خواهد از دادگاه بیرون بشود و فرصت حرف زدن با جان را در وقت استراحت از دست بدهد...
قبل از اینکه جان را از دادگاه ببرند؛ بر می گردد وبه بالا نگاه می کند،رزی دست تکان می دهد اما او برایش مهم نیست و با چشمانش علامت خطر را اعلام می کند.
زمان استراحت فرا می رسد.
او بچه را به سرباز می دهد و خود وارد اتاق ملاقات می شود.
بلافاصله وکیل را کنار می زند و سر صندلی جان می رود.دستش را روی میز می کوبند.اب را به صورت جان می پاشد.داد می زد و التماس جان می کند تا از خود دفاع کند اما سکوت ادامه دارد و چشم ها هستند که حرف می زنند.جان را از صندلی بلند می کند،حلش می دهد کنار دیوار و او را در زیرمشت ها دفن می کند. چشم ها سیاه می شوند.سرباز وارد اتاق می شود و با کمک وکیل او را از جان جدا می کنند. جان منتظر است تا شرلوک او را بلند کند اما او کتش را جمع کرد،از در بیرون رفت و در اخرین لحظه ی بسته شدن در دویدن رزی را دید که به سمت اتاق می دود اما سرباز جلویش را می گیرد و فقط اجازه می دهد برای پدرش دست تکان بدهد.
شرلوک به مایکرافت زنگ می زند،غرورش را زیر پامی گذارد و از او می خواهد که جان را از دادگاه نجات بدهد .اگر برای من برای برادرزاده اش این کار را انجام بدهد.حرف ها تمام می شود و شرلوک گوشی را بر روی کاشی های دادگاه می کوبد.صدایش با اولین صدای چکش قاضی پنهان می شود.
پایان زمان استراحت،هنگام دفاع متهم از خود،اعلام نظر هئت منصفه و رای نهایی قاضی:
دیگر برای او نظر مردم،بچه و بیرون انداختنش مهم نیست .
قاضی برای اخرین از جان می خواهد از خودش دفاع کند اما او بازهم سکوت می کند.صبر شرلوک تمام می شود؛حمله می کند از سکوی بالایی داد می زند و شروع به تحلیل شاکی،قاضی و تماشاگران می کند؛زبان جان می شود و می خواهد از او دفاع کند با اینکه حاظر نشده بود در جایگاه شهود سوگند یاد کند اما حالا امده است تا دفاع کند. همه دارند عکس می گیرد.دادگاه پخش زنده است. صدای چکش های مداوم قاضی در میان صحبت هایش گم می شود. جان با زبان چشم هایش التماس شرلوک می کند که این بازی را تمام کند اما او ادامه می دهد و سربازان او را با زور از دادگاه اخراج می کنند و رز را که داشتن میبردند همراه شرلوک با زبان کودکانه می گوید:من می خوام پایان نمایش ببینم. بابا بگو اجازه بدهند.قول می دهم در خانه به حرفت گوش بدهم، این نمایش دوست دارم؛قول میدم ارام بشینم.....
رزی را با گریه از دادگاه بیرون کردنند_جان هیچ توجهی به حرف های رزی نمی کند_ تمام دوربین ها روی چشم های رزی و رفتار جان زوم شده بود...
سکوت در همه جا حکم فرما می شود
شرلوک  منتظر قاضی است و رزی در وسط دایره ی سفید نشسته است و دارد با عروسکش بازی می کند.
صدای چکش در زیر سقف ها شنیده می شود.
رای صادر می شود...
جان هیمیش واتسون،گناهکار اعلام می شود.
مریض روانی
محل زندانی :تیمارستان معروف لندن
از قتل ها ازاد می شود چون دیوانگی اش ثابت می شود
اما حق ندارند از ان مکان ازادش کنند. به نظر دادگاه خود او دشمن برای خودش درست کرده و کسی که به قتل رسیده تنها یک بازیگر بوده که دکتر واتسون به او پول داده بوده و با این کارامنیت کشور و بسیاری از مردم را به خطر انداخته است...
دادگاه به اخر رسید.قاضی یک هفته برای ارسال درخواست تجدید نظر، فرصت می دهد.
بیرون دادگاه خبرنگارها منتظر هستند تا لحظه ی خروج پزشک دروغین را فیلم برداری کنند.
به شرلوک اجازه نمی دهند برای اخرین بار جان را ملاقات کند.
وقتی از دست شویی بیرون می اید؛می بیند که   
چهار نفر با کت و شلوار مشکی دارند به طرفش می اید و رز هم در بغل انهاست؛ او اسلحه را بیرون می اورد اما  در هنگامی که رز را از بغل مرد بیرون می اورد گوشی را از مرد می گیرد؛ان را قطع می کند
با گفتن یک جمله  دنبالشان می اید:به برادرم بگید لازم نبود برای بردن من یک ارتنش بفرسته...
  درماشین که باز می شود.مالی را می بیند که با ترس به در تکیه داده,مالی رزی را می گیرد تا او راحت بتواند سوار ماشین.
مالی :می دونم ناراحت هستی اما لطفا شروع نکن.می تونم بگم به انها که تو دوباره مصرف کرده ی
او برچسب نیکوتین را نشان می دهد.
تا اخر مقصد کسی حرف نمی زند و رزی از شدت خستگی عروسکش را بغل کرده و درکنار کت پدر به خواب رفته است
وقتی رسیدند او رز را صدا زد.
او با صدای خواب الود گفت:پدر پس بابا کجاست.نکه وقتی رسید خانه ببیند که ما انجا نیستم دوباره نگران میشه.
پدر به بابا پیام دادی.چرا نذاشتن در کنار بابا از در خارج بشوم..پدر پدر...
شرلوک بر می گردد تا بگوید ساکت شو جان اما یادش می اید که بچه اش است
روی زانوی اش می نشیند تا هم قد رز شود.لباس سفید رز را درست می کند می گوید:عمو مایک به پدر خبر داد و او بعد از براشتن چندین وسیله می اید پیش ما،دست مالی را بگیر و برو پیش مادربزرگ،منم الان می ایم..
رزی بدون اینکه دست مالی را بگیرد.انگار که قبلا انجا بوده بلافاصله به سمت خانه ی می رود و مالی به دنبالش می رود.
شرلوک به سمت پشت عمارت می رود و مایکرافت با سیگاری در دست منتظر است.
سلام برادر.چه روز جالبی است.می بینم که هنوز درگیر بچه ی دکتر هستی.بهتر نیست بچه را به یکی بدهی و خود را ازاد کنی،منکه بهت گفتم احساسات برای ما مثل سم هست.کاش زودتر این سم را در کابل خاک می کردم.
شرلوک عصبانی بشود؛به سمت مایک هجوم می اورد و او را به سمت سنگ ها حل می دهد
مایکرافت:چه جالب،برادرم دارد برای یک دکتر دیوانه،ادم می کشد.
شرلوک:اسمش را به زبان نیار،اگه حرف مهمی نداری الان با رزی بر می گردم لندن،بهتر زود تر حرف بزنی...
مایکرافت می خواست حرفی بزند اما با دیدن نشانه ها ترسید و فهمید که او هوشیار است پس به سختی خودش را از زیر دستانش نجات داد،خون دماغش پاک کرد؛نگاهش را به اسلحه ی کنار جیب او کرد و گفت:اگر می خواهی پیش ان پزشک دیوانه باشی،کارهای بهتری هم هست می توانی انجام بدهی؛تو که می دانی من از مردم متنفرم.
شرلوک کتش جمع کرد و به سمت داخل خانه.
بدون انکه به مادر و پدرش گوش کند که داشتند اورا  درباره ی رفتارش در دادگاه سرزنش می کردنند؛به  سمت پله ها می رود و از بالا می گوید:رز بیا بالا
رز:دارم به بابابزرگ درباره ی بازی بابا می گویم.
شرلوک:رزی اونا خودشان دیدن.لازم نیست برایشان تعریف کنی،سریع بالا.
رز: اما بابا اونا که ندید که تو پدر را.....
شرلوک:رز گفتم سریع بیا بالا،تا من اجازه ندادم چیزی از نمایش نمی گویی.
مالی می خواهد شکایت کند اما وقتی قیافه ی شرلوک را می بیند که هر لحظه ممکن خودش را نابود کند اما به خاطر رزی دست نگه داشته.به او اشاره می کند که سریع پیش شرلوک برود.
شرلوک:همه ساکت شدید.هیچ فکری نمی خوام.ساکت...
رزی با محکم فشار دادن عروسک از پله ها بالا برود، وقتی بالا رسید به سمت اتاقی که پدرش داخلش است می رود.صدای اسلحه می اید اما او نمی ترسد و وارد اتاق می شود در میان شلیک ها به سمت دیوار می گوید:بابا،چرا اینا درباره ی پدر این حرف ها می زنند.پدرکه نقشش را خوب بازی کرد؛چرا توی اخبار می گویند که مارا از دست پزشک دیوانه ازاد کرده اند.نکند ماهم جز این نمایش بودیم.حیف کاش امروز صبح لباس بهتری می پوشیدم.راستی بابا،یه عالمه ادم دور پدر بود و همه داشتن ازش فیلم می گرفتند.چه قدر خوب که پدرم هم پزشک و هم یک بازیگر معروف،اینطور نیست بابا.
سکوت شب فرارسیده است
کسی جرئت ندارد درباره ی دادگاه حرف بزند.
شام او و رزی روی میز است اما غذا را به پایین می فرستد و حتی رزی هم برای شام صدا نمی زند؛چون نمی داند جواب او را از نیامدن پدر چه بگوید.
وسط های نیمه شب است
او هنوز نخوابیده،سرنگ  در جیب کناری اش است اما وقتی به بچه اش نگاه می کند که در ارامش خوابیده است و می داند که پدر کنارش هست؛سرنگ را در جیبش خورد می کند و دستش پاره می شود. می خواست بگوید جان دستم را بریدم اما یادش می افتد که کسی جز خودش بیدار نیست.
شالش را بر می دارد.به سمت دست شویی می رود،خون دستش مثل اشک به کاشی ها جان می بخشد. دستش را زیر اب می گیرد،شالش را در دهانش می گذرد_فریادش را در ذهنش می کشد_و زخمش را تمیز می کند اما وقتی می خواهد خورده شیشه ی را از کف دستش بیرون بکشد،فریادش زنده می شود

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now