part 21:home

30 8 8
                                    

صبح فرا می رسد.
ساعت 10 صبح است.
رزی درکنار پدرش سر میز نشسته است اما افکارش هنوز در بزرگراه کلمات و سوالها گرفتار شده اند.
شرلوک می داند که رزی تا حدودی از ماجرا خبر دارد و در میان هزاران حرف دروغ و راست سرگردان شده است .او مدام به رزی نگاه می کند و منتظر است تا موجی از سوال ها به سمتش سرازیر شوند اما دخترش سکوت کرده پس روبه رزی می گوید:سریع صبحانه ات را تمام کن!ماشین تا یک ربع دیگر می اید دنبالمان.
رزی مخالفت نمی کند و جواب بله را در سکوت بیان می کند.
هر دو از سر میز بلند می شوند؛لباس می پوشندو با صدای گوشی از بیمارستان به سمت ماشین جلوی در می روند.
رزی سرش را به شیشه ماشین چسبانده است و با دیدن خیابان های اشنا، متوجه می شود که دارند به سمت خانه می روند.
رزی:پدر،می ریم خانه؟
او دامنش را مشت کرده است و منتظر جواب خیر پدرش است اما
شرلوک:بله.
رزی با شنیدن جواب،لب هایش را جمع می کند و خود را در صندلی ماشین غرق می کند.
ماشین در مقابل خانه توقف می کند؛هردو از ماشین پیاده می شوند و روبه روی در می ایستند
تا خانم هادسون در را باز کند.
صدای قدم هایش از پشت در به گوش می رسد.
خانم هادسون در را باز می کند و با لباس مخمل قرمزش روبه روی انها می ایستد.
خانم هادسون:اوه شرلوک،خوش حالم می بینمت؛سلام رزی،خوش حالم که حالت بهتر شده است..
هردو از خانم هادسون تشکر می کنند؛خانم هادسون به سمت خانه اش می رود تا چیزی برای انها بیاورد.
هردو روبه روی راه پله های خاکستری ایستاده اند و منتظرند یکی اولین قدم را به سمت نقطه اغاز تمام ماجراها بر دارد.
شرلوک دست رزی را می گیرد و اولین قدم را هر دو باهم روی پله ها می گذارند.
باهر قدم که به سمت خانه بر می دارند ؛مغز سرعت پخش خاطرات را زیاد می کند؛نفس هایشان برای پیدا کردن راه فرار به قلب فشار می اورند و صدای ضربان خسته ی قلب در گوش هایشان شنیده می شود:بوم تاک، بوم تاک,بوم تاک....
رزی دست پدرش را در انتهای راه پله رها می کند و منتظر می شود تا با شجاعت او وارد خانه بشود.
صدای ضربان قلبش اجازه ی فکر کردن را از او گرفته پس برای خاموش کردن صداها،وارد خانه می شود و مثل پروانه ی سرگردان اطراف خانه شروع به گشتن می کند و بعد از پنج دقیقه تند حرف زدن، روبه روی پنجره ی اتاق توقف می کند؛پرده کنار می زد و می خواهد به خلوت بودن خیابان در ان ساعت روز اعتراض کند که متوجه انعکاس رزی بر روی پنجره
می شود؛با تعجب به دستش نگاه می کند؛سرش را بلند می کند و رزی را در جلوی در ورودی می بیند.
سکوت برای چند ثانیه به محیط وارد می شود. درمیان نگاه هایشان هزار حرف در حال حرکت است. رزی عروسکش را محکم بغل می کند ،نگاهش را از شیشه های خرد شده ی کنار حال می گیرد و روی مبل مشکی کنار در خودش را فرو می برد.
شرلوک بین اتاق خواب و حال در رفت و امد است؛برای مدتی روی صندلی می نشیند و اخرین پرونده های ارسال شده به این ادرس را می خواند و بعد از چند دقیقه بلند می شود؛به سمت اتاق انتهای راه رو می رود و برای پیدا کردن وسایل جان همه ی انجا را به هم می ریزد با اینکه می داند همه وسایل در کمد چوبی کنار دیوار قرار دارد.
رزی روی مبل دراز کشیده است؛کتاب داستانش را جلوی صورتش گرفته و از گوشه ی ان سرگردانی پدرش را تماشا می کند.
او می خواهد با تعریف کردن داستان کتاب،افکار پدرش را آرام کند اما نمی داند چه موقع زمان داستان گفتن است.
پیام سکوت را می شکند.
شرلوک از اتاق به سمت گوشی می رود و با شماره ی ناشناس روی صفحه مواجه می شود.
نفس عمیقی می کشد؛روی صندلی می نشیند و پیام را باز می کند:
سلام جناب هلمز
بعدازظهرتان بخیر باشد.
در بیمارستان شما را ندیدم.
امیدوارم حالتان خوب باشد!؟
رزی در فکر فرو رفته و دارد با کلیپس مشکی اش بازی می کند:تق تق تق...
صدای کلیپس مثل صدای چکش بر روی افکار شرلوک کوبیده می شود.
او چشمش را از کلمات می گیرد؛ نگاهی به رزی
می کند. او متوجه نگاه پدرش می شود؛کلیپسش را روی میز می گذارد و به مبل تیکه می دهد.
شرلوک به خواندن ادامه می دهد_
خواستم اطلاع بدهم درباره ی موضوعی که دیشب به شما گفته شد؛ با دکتر واتسون صحبت کردیم و ایشان با شرایط موافقت کرده اند.
ایشان فردا ظهر مرخص می شوند و شما می توانید ایشان را به خانه ببرید.
شرلوک از قبل می دانست که جان موافقت می کند برای فقط چند دقیقه ببیشتر ماندن درکنار عزیزانش اما با خواندن پیام و روبه رو شدن با واقعیت که فقط چند روز دیگر می تواند کنار شوهرش باشد او را خواب امیدواری بیدار می کند.
رزی خسته شده است پس به سراغ کتاب رنگ امیزی اش می رود؛ مدادها ها روی میز می گذارد_تق تق تق..._ و صفحات کتاب را برای پیداکردن نقاشی رنگ نشده ورق می زند
او با کلافگی دستی به موهایش می کشد و سمت جاساز سیگار هایش می رود .
صدای خش خش و صدای تلاش فندک برای شعله ور شدن درحال حمله به قصرافکار شرلوک هستند و اجازه ی فکر کردن به او نمی دهند.
شرلوک سیگار اول را در دستش فشار می دهد؛از روی صندلی بلند می شود ؛رزی متوجه بلند شدن پدرش می شود اما باز کارش را ادامه می دهد.
او به سمت رزی برمی گردد :رزی،
او توجه نمی کند و انگار لذت می برد که پدرش مانند خودش در سرگردانی گرفتار شود
شرلوک صدایش را بلند می کند: با تو هستم؛تمامش کن این مسخره بازی را توهم مثل بغیه دوست داری عذاب کشیدن من را تماشا کنی ؟!
رزی می خواهد عذر خواهی کند اما وقتی دستان لرزان پدرش را می بیند سریع وسایلش را جمع می کند و به سمت خانه ی خانم هادسون می رود.

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now