part ten

37 12 1
                                    

باد شبانگاهی پنجره ها را شلاق می زند.


اخرین شلاق ان قدر محکم بود که صدای ناله ی پنجره او را از افکارش بیرون می اورد.


نگاهی به اطراف می کند؛به سمت پنجره می رود و ان ها را زندانی می کند و بعد به طرف تخت رفت و پتوی کنار رفته را دوباره روی رزی انداخت.


کمی روی تخت نشست و دست های کوچک رزی را در دست می گیرد و ارام انها را نوازش می کند.


با دست راستش گوشی را از توی جیب شلوارش در اورد؛بر روی صفحه عکس کودکی های رزی در بغل جان به همراه ساعت 3:45 دقیقه پدیدار می شود.


اهسته از روی تخت بلند


می شود._در ذهنش اشوبی برپاست و دوست دارد از شدت درد فریاد بکشد_به طرف کمد


می رود؛یک دست لباس تمیز انتخاب می کند و ان ها را همراه با یک تیغ مشکی،داخل حمام می برد.


پانسمان دستش را باز می کند و ان را داخل سطل می اندازد.


دوش را باز می کند؛روح خسته اش داشت بدنش را به اتش


می کشید پس بدون توجه به زخم،روح سوزانش را به دست جریان اب سرد می سپارد...


قطره ها مانند سوزن درون زخمش فرو می روند.


او فریاد ِسکوتش را با صدای اب هماهنگ کرد.او از اعماق وجود سوخته اش فریاد می کشد اما صداها اجازه ی شنیده شدنش را نمی دهند...


وقتی ارام شد و توانست هیاهوی ذهنش را بخواباند؛تیغ را برداشت تا صورتش را تمیز کند اما با اولین تماس تیغ بر روی پوست صورتش رنگ قرمز بر روی سفیدی گونه اش نقش می زند.می خواهد بی خیال شود اما نمی خواست درون ویرانش را به جان نشان دهد پس با وجود ناتوانی دستانش،کارش را ادامه می دهد.


کف های صورتش را با حوله تمیز می کند؛لباس خاکستری به همراه شلوار ورزشی هم رنگش می پوشد و از حمام بیرون می اید.


ساعت 5:30 را نشان می دهد؛نور های قرمز بر روی موهای طلایی رزی نقش بسته اند و ابرها به استقبال افتاب می روند.


شرلوک به سمت پرده ها می رود تا ان ها را ببندد اما دیر شده است!افتاب رزی را برای یک صبح دیگر بیدار می کند.


رزی چشم هایش را باز و بسته می کند تا به نور صبح عادت کند.


رزی:سلام پدر._خمیازه ی می کشد_پدر کی میرم پیش بابا.


شرلوک پرده ها را رها می کند و به سمت رزی برمی گردد..


شرلوک:سلام دخترم،صبحت بخیرباشه.می دونی خیلی زود از خواب بیدار شدی.صبر کن الان پرده را کامل می کشم تا دوباره بتوانی بخوابی.


رزی پتو را کنار می زند و به بالشت تکیه می دهد:نه نمی خوام دوباره بخوابم.می خوام زود صبحانه بخورم و برم پیش بابا.مگر قول ندادید؟!

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now