Part eleven

47 12 4
                                    

خانم هادسون برای ملاقات جان به بیمارستان آمده است؛
او وارد اتاق می شود؛رزی وقتی او را می بیند از تخت پایین می پرد_شرلوک:رزی،مواظب باش!_و خانم هادسون را بغل می کند.
رزی:سلام خانم هادسون.دلم خیلی برایتان تنگ شده بود..
هادسون:سلام رزی،منم دلم برایت تنگ شده بود._و بعد نگاهش را به سمت جان می برد_جان،خوش حالم میبینم حالت بهتر شده ....
در میان احوال پرسی ها  صدای زنگ شنیده می شود؛ جان به ساعت روی دیوار نگاه می کند و ناگهان استرس تمام وجودش را فرا می گیرد.
شرلوک که متوجه تغییر حالتجان می شود؛ بلافاصله صدای زنگ را قطع می کند؛دست جان را ارام فشار
می دهد و در گوش او زمزمه می کند:نگران نباش دکتر،اجازه نمی دهم مریض از دست برود...
لبخندی ارام بر روی صورت جان پدیدار می شود.
شرلوک رو به رزی می کند:دخترم،_رزی حواسش را از بازی می گیرد_من یه چند ساعتی نیستم.اگر چیزی لازم داشتی به خانم هادسون بگو و از این اتاق هم خارج نمی شوی مگر با خانم هادسون...
رزی اول می خواهد اعتراض کند اما وقتی نگرانی پدرش را می بیند؛بدون انکه سوالی بپرسد حرف پدرش را قبول می کند.
او از اتاق خارج می شود و به صدای زنگ پاسخ
می دهد....
وکیل:سلام جناب هلمز.امیدوارم بدموقع مزاحم نشده باشم.می خواستم بپرسم کجا باید هم دیگر را ملاقات کنیم؟
شرلوک:سلام،به پلیس ها بگوید،ان ها شما را به دفتر کنفرانس راهنمایی می کنند.من هم تا چند دقیقه دیگر می ایم.
شرلوک تماس را قطع می کند و به سمت دفتر کنفرانس در طبقه ی شیشم می رود.....
اسمان ابرها را در اغوش گرفته است و منتظر یک کلام است تا حواس همه را از زندگی بیرون بکشد.
شرلوک ساعت هاست دارد با وکیل ها صحبت می کند اما هرچه به ساعت های پایانی روز می رسند هیچی در کنار نیست.
تمام اطلاعاتی که شرلوک 10 سال پیش تا لهستان رفته بود برای پاک کردنش؛روی میز قاضی پیدایشان شده بود و او نمی دانست که چطور این پرونده ها دوباره پیدا شده اند._این بار حتی مایکرافت هم جوابی برای این سوال نداشت_
انها هرکاری  که می تواند گناه جان را کم کند را دارند برسی می کنند اما انگارکاغذ ها قرار نیست خبر خوبی بدهند... 
وکیل ها مدام تکرار می کنند که جان تنها دو راه فرار دارد تا مجازاتش کم تر شود:
1:جان باید به هر روشی که می تواند از خودش دفاع کند و خودش را قربانی اعلام کند.
2:شرلوک را به عنوان شاهد معرفی کنند تا او بتواند از جان دفاع کند و جلوی پیش روی شاکی را بگیرد.
شرلوک سعی می کرد راه جدیدی برای دفاع از جان پیدا کند اما انگار مسیرها روی این دو مورد قفل شده بودنند.
افکارش داشتند از این همه راه ها و صداهای بی نتیجه کلافه می شدند و داشتند کنترل شرلوک را به دست می اورنند اما او هرکاری می کرد تا هیاهوی ذهنش را به دست بگیرد همه چیز داشت خوب پیش می رفت اما نیم ساعت مانده به پایان جلسه،یکی از وکیل ها دلش را به دریا زد و شروع کرد به گفتن حرف هایی که اصلا مناسب حال الان نبود.
وکیل:جناب هلمز،شما می خواهید شوهرتان نجات بدهید یا نه.چون اینجوری که من نگاه می کنم شما هیچ کاری جز درگیری با دادگاه و قبول نکردن راه های ما بلد نیستید. به نظرم ما داریم وقتمان را صرف شما و اون دکتر دیوانه می کنیم._دو جمله ی بعد همه چیز را ویران کرد_این راه درستی برای محافظت از یک خانواده نیست.لعنت به شما فریک ها،نمی دانم کی به شما جواز ازادی از تیمارستان را داده؟!
شرلوک کنار دیوار ایستاده است و سعی دارد به حرف های وکیل و صداهایی که بغیه انها برای ارام کردن همکارشان در می اورند،توجه نکند اما همه چی با شنیدن دو جمله ی اخر برایش بی معنا شد پس کنترلش را به دست ذهنش داد و شروع کرد...
شرلوک:خفه شو جناب وکیل._اما او داشت ادامه می داد_پس شرلوک لیوان را به زمین پرت کرد؛زمین مزه ی شیرین خشم را می چشد_صدای شکستن مثل اواز بیداری بود_جناب وکیل فکرکنم الان بیدار شدید.
وکیل بعد از چند ثانیه سکوت ادامه می دهد:تو یه فریک هستی که کل انگلستان را بازیچه ی خودش کرده...شرلوک وسط حرف می اید:فکرکنم هشدارهای را من را شنیدید
جناب وکیل،اول اینکه من روانی نسیتم.من یک جامعه ستیز بلفطره ام و فکرکنم پلیس ها خوش حال
می شوند که یک جامعه ستیز برایشان یک جاسوس دستگیر کرده است. وکیل ترسیده است و دستانش را به دور میله های مشکی صندلی کشیده است او می خواهد خودش را بی گناه نشان دهد اما لحظه ی که خواست دهانش را باز کند؛شرلوک این اجازه را از او می گیرد:شما بهتر از من اطلاع دارید که دولت با جاسوس ها چه قدر دوستانه رفتار می کند.باید به شما مدال بدترین جاسوس را داد.
شرلوک بلند می شود تا به معاون گرگ اطلاع دهد._سکوت ترس همه جا نشسته است_معاون به همراه او وارد اتاق می شوند.
معاون:ممنون جناب هلمز که با اطلاع دادید.جناب وکیل بهترهمراه من  بیایید خیلی ها منتظر شما هستند.
قبل از اینکه او را از اتاق خارج کنند؛شرلوک روی صندلی می نشیند و می گوید:ممنون از همه ی شما.فردا ادامه کارهایمان را انجام می دهیم.جناب وکیل از شما هم تشکر ویژه دارم برای کمک در این پرونده.
معاون جاسوس را بیرون می برد و بلافاصله تمام وکیل ها وسایلشان را جمع می کنند و به سرعت از اتاق خارج می شوند.
وقتی اتاق خالی می شود او عصبانیتش را با کلمات برسر مایکرافت خالی می کند؛پیام:سلام.فکرکنم ادم با افزایش سن عقلش کم می شود.البته اگر طرف انسان باشد.وکیل مورد اعتمادت جاسوس بود.تا نیم ساعت دیگر او را دست بند به دست خواهی دید.شرلوک هلمز.
با ارسال پیام و صدای زنگ ساعت بلند می شود و اسمان خبر باران را پخش می کند.

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now