part Three

62 18 5
                                    

قبل از پیاده شدن نگهبان ماشین را به در پشتی راهنمایی کرد -حالا باید برای دیدن جان، مخفیانه وارد هرجا شود_او سریع از ماشین پیاده می شود حتی به پرستار اجازه نمی دهد که ادرس بخش را بگوید.
_او برای بار دوم است که خود را در این بخش می بیند__
او خودش را برای شنیدن هر خبری اماده می کند.
به در اصلی بخش می رسد .
احساساتش را زیر کتش پنهان می کند و با یک نفس عمیق به سمت لستراد قدم بر می دارد که سرگردان منتظر اوست.
لستراد او را می بیند پس به سمت او قدم بر می دارد و خود را برای دیدن شرلوک خمار اماده می کند اما وقتی نزدیک تر می اید تعجب می کند که چطور شرلوک با این همه ماجرا خمار نیست.
لستراد:متاسفم شرلوک،نمی دانم چگونه این اتفاق افتاد.همه مواظبش بودنند.
ناگهان لستراد متوجه باندهای سفید می شود...
باعصبانت گفت:وایی خدایا،نکند شما تاریخ مراسمتان هم انتخاب کرده اید....
با این جمله شرلوک فهمید که هنوز جان زنده است اما هرجایی را که نگاه می کند خبری از سربازی در کنار در نبود.
شرلوک:یه کار از تو خواستم لستراد، این بود جواب تمام پرونده هایی که برات اعتبار خریدم. هیچی نگو لستراد،فقط بگو کجاست.سریع!
لستراد:متاسفانه تا رسیدم کل سلول پر از خون شده بود اما هنوز زنده بود پس به سرعت اوردیم او را اینجا و از ان لحظه تا حالا هنوز داخل اتاق عمل است.
شرلوک روی صندلی نشست؛بغضش را فرو داد و رو به او گفت:چطور این کار را کرد؟مگر درست بازرسی اش نکرید؟!
لستراد می دانست که هرچه بگوید با عصبانیت شرلوک مواجه می شود پس حقیقت را گفت:ان قدر خبرنگار در اطراف زندان بود و می خواستند وارد انجا بشوند که نگهبان حواسش پرت می شود و یادش می رود کفش و جورابش را بگردد.وقتی رسیدیم بالای سرش کاملا بیهوش بود و درکنارش یک چاقو افتاده بود...
شرلوک بر روی فعل های اودقت می کرد که مدام دارد از زمان گذشته می کند.با خودش می گفت نکند او حقیقت را نمی گوید.نکند جان مرده است و برای اینکه من را ارام کند می گوید که او در اتاق عمل است اما وقتی لستراد را تحلیل کرد متوجه شد که او دارد راست می گوید.
لستراد:شرلوک،حواست هست من دارم چه می گویم؛شرلوک با تو هستم! وایی خدایا
شرلوک بدون توجه به حرف های لستراد می گوید:میشه اتاق عمل را نشان بدی.ان جا منتظر ماندن بهتر از این است که یک مشت پرستار بهم جوری نگاه کنند که انگار روح دیدن..
او به همراه گرگ به سمت اتاق عمل راه افتادن_تمام حرف های پرستاران را می شنید و مثل خنجر در افکارش فرو می رفتند_
لستراد:شرلوک،توانستی چیزی از این ماجراها به دخترت بگویی؛او حق دارد بداند که پدرش یک پزشک دیوانه است

او این حرف را جوری می گفت که انگار فراموش کرده بود که زمانی جان دوستش بود.
شرلوک به جمله ی اخر او توجه نمی کند و می گوید:هروقت زمانس برسد به او می گویم._با عصبانت ادامه داد_بهتر کسی این خبرها را به عنوان یک لطف،زود تر از من به خانواده ام نگوید.
با این جمله گرگ خودش را جمع کرد؛قیافه ی جدی به خود گرفت و تا زمانی که پرستار از اتاق عمل بیرون نیامده بود؛خود را مشغول تلفنش و اطلاع دادن خبرها به مایکرافت شد.
پرستار از اتاق عمل بیرون می آید اما بدون توجه به شرلوک می گوید:تا چند دقیقه ی دیگه مریضتان را به بخش مراقبت ویژه می بریم؛می توانید انجا مامورهایتان را قرار دهید._پرستار با نگاهی افسوس به شرلوک نگاه می کند و می رود_لستراد می رود تا به پلیس ها خبر بدهد و شرلوک منتظر می ماند تا دکتر از اتاق عمل خارج شود.
دکتر:جناب هلمز چه قدر جالب که دوباره برای موضوعی یکسان شما را ملاقات می کنم؛باید دکترمان به خاطر این رفتارتان به طور ویژه از شما تشکر کند._لبخند مرموز همیشگی اش بعد از مدت ها ر مغزش شکل گرفت _بابت رفتار همکار هایم معذرت می خواهم. خوش حالم می شوم شما را تا یک ربع دیگر در دفترم ملاقات کنم باید درباره ای وضعیت دوستتان صحبت کنیم

با گفتن این جمله ترس لبخندش را دزدید و افکارش دوباره شروع کردنند اینده را به تصویر کشیدن.
گرگ بر می گردد تا او را باخودش ببرد اما می بیند که دارد با دکتر حرف می زند پس صبر کرد تا دکتر برود.
گرگ:شرلوک،خوبی؟دکتر چی گفت!راستی یادم بیاور قبل از اینکه برگردم پاسگاه یک نامه است که باید بهت بدهم.سرباز ها وقتی داشتن سلول را می گشتند نامه را پیدا کردند.دارند ان را می اورند اینجا.امیدوارم اخرین حرف هایش نباشد.
شرلوک:ممنون گرگ من خوبم.بهتر بری به کارهایت برسی.برای نامه هم خودم میایم ان را تحویل بگیرم.
او از پله ها پایین رفت و خود را زودتر از زمان مورد نظر به دفتر دکتر رساند.
بیشتر از این نمی توانست صبر کند پس در زد و با بفرماید دکتر وارد اتاق شد.
دکتر:بفرماید بشیند جناب هلمز._به دست شرلوک اشاره می کند_معلومه دیشب شب سختی داشتید...بدون مقدمه چینی می روم سر اصل مطلب.
دکتر:خوب بذارید اول با خبر خوب شروع کنم:درسته به موقع نرساندنش بیمارستان اما توانستیم از مرگ نجاتش بدهیم اما_دکتر یک مقدار از
قهوه اش را می نوشد_: همان طور که می دانید بار دوم است که این اتفاق می افتد و بدن هر بار خون زیادی از دست داده و این بار بیشتر از قبل.ما نجاتش دادیم اما نمی دانیم این از دست دادن خون ایا به بافت مغزی هم اسیبی رسانده یا نه. فعلا سطح هوشیاری چندان خوبی ندارد باید امیدوار باشیم که تا صبح وارد کما نشود.
شرلوک سعی می کند با فشار دادن ناخن هایش به کف دست دستش جلوی اشک هایش را بگیرد .
وقتی صحبت های دکتر تمام شد به صندلی تکیه داد؛برای چند لحظه چشم هایش را بست تا دکتر و حرف هایش تحلیل کند...
شرلوک:ممنون دکتر.ایا می دانید احتمال دارد کی بهوش بیاید.
دکتر:به خاطر همان مسئله نمی توانم دقیق به شما زمان بدهم فقط باید امیدوار باشیم که امشب بدون مشکل سپری شود.
شرلوک از صندلی بلند می شود_از دکتر تشکر می کند._به سمت در می رود اما قبل از خارج شدن دکتر می گوید:تا دوساعت دیگر می توانید او را در اتاقش ببنید.نگران نباشید جناب هلمز ما حواسمان به او هست.بهتر بروید استراحت کنید.هر موقع وقتش بود یک پرستار می فرستم تا به شما اطلاع دهد.
شرلوک از دکتر خداحافظی می کند و از دفتر خارج می شود.

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now