part 18: Child

24 6 3
                                    

شرلوک بر روی صندلی نشسته است ودر میان هیاهوی صداها دارد پرونده را می گردد تا شاید بتواند راه فراری پیدا کند که ناگهان صدای رزی در اتاق کنفرانس شنیده می شود؛
با دستانش بر روی میز می کوبد:همه خفه شید_همه به او نگاه می کنند_گفتم همه ساکت باشید.
شرلوک بلافاصله از روی صندلی بلند می شود؛با عجله در اتاق باز می کند و با بدن نیمه جان رزی که روی زمین سرد نشسته است روبه رو می شود.
شرلوک به سرعت به سمت رزی می دود و بدن نیمه جان رزی را در اغوش می گیرد .
ضربان تند رزی در زیر دستانش شنیده  می شوند؛ او  سر دخترش  را روی شانه اش می گذارد و در گوشش زمزمه می کند:ارام باش..من اینجام‌
اما رزی از وحشت اتفاقی که دیده بود نمی توانست حرف بزند و اشک ها جایگزین کلمات شده بودنند...
شرلوک:چیزی نیست دخترم من اینجام؛نترس!قول
می دم همه چیز زود درست میشه...
مامورها به افراد داخل اتاق اشاره می کنند که از آنجا خارج شوند.
انها می خواستند اعتراض کنند اما وقتی متوجه ماجرا می شوند ؛پرونده ها را جمع می کنند و از اتاق خارج می شوند...
مامورهایی که داخل اتاق بودنند به سرعت به سمت انها می ایند و به شرلوک کمک می کنند تا همان طور که رزی در بغلش است از روی زمین بلند بشود.
رزی را داخل می برد؛_ان را بر روی صندلی مشکی
می نشاند_
یکی از مامورها برای رزی اب می اورد و با اشاره ی شرلوک از اتاق خارج می شوند
لرزش دستان کوچک رزی مثل یک تیر در قلب شرلوک فرو می رفتند.
رزی ان قدر گریه کرده بود که تمام صورتش قرمز شده بود و اشک ها مانع دیدن درست دیدنش شده بودنند. صدای نفس نفس زدن های رزی در دفتر پیچیده است.  او سعی می کند با کشیدن چند نفس عمیق افکارش را کنترل کند که بیشتر از این دخترش را نترساند.
صندلی اش را جلوی رزی می گذارد؛او به رزی نگاه
می کند؛نگرانی تمام وجودش را فراگرفته و فقط امیدوار است که حمله عصبی رزی شروع نشود .
با یک دستش دستان لرزان رز می گیرد  و با دست دیگرش لیوان اب را جلوی لبان خشک او گرفته است وتلاش می کند که کمی از اب را بنوشد.
شرلوک:عزیزم؛ببین من اینجا کنارت هستم،ارام باش؛ این قدر گریه کردی که چشمات قرمز شده.
رزی سرش را بالا می کند و با چشمان تارشده اش نگاهی به پدرش می کند و تلاش می کند تارهای صوتی شده اش را حرکت دهد اما صدای از دهانش خارج نمی شود.
شرلوک:نمی خواد فعلا چیزی بگی.
رزی اب را می خورد و کمی ارام می شود؛شرلوک
می خواهد بلند شود اما رزی دستان پدرش را نگه می دارد  و اجازه نمی دهد شرلوک بلند شود پس بی خیال می شود؛لیوان اب را روی میز می گذارد و دستان دخترش را نوازش می کند تا ترس رزی بخوابد و بتواند با ارامش صحبت کند...
ضربان قلب رزی کم کم آرام می شود و توانست چند کلمه صحبت کند:پدر،بابا،_هنوز نفس هایش امادگی گفتن یک جمله ی کامل را نداشتن_حالش بد؛من ترسیدم...
شرلوک دستش را داخل موهایش کرد؛نفس عمیقی کشید و گفت:لعنت به همشون!ببخشید عزیزم،نباید تو اتاق تنها می ذاشتمت؛فکرمی کردم حال بابا بهتر شده....
شرلوک اوردن قرص را بهانه می کند؛از روبه روی رزی بلند می شود و درحالی که داشت به سمت کتش
می رفت به افکارش اجازه داد تا مجازاتش کنند....
شرلوک به سمتش می رود :رزی؛بیا این قرص بخور؛حالت را بهتر می کند
رزی بدون مخالفت قرص را می گیرد و ان را داخل دهانش می گذارد و شرلوک لیوان را برایش نگه
می دارد تا بتواند به راحتی اب بخورد.
رزی ارام می شود و وجودش را به پشتی صندلی تکیه می دهد.
او وقتی از ارام شدن دخترش مطمئن می شود؛مامور جلوی در را صدا می زد.
مامور زن وارد می شود و احترام می گذارد.
شرلوک بلند می شود و به سمت او می رود:
می خوام دخترم را ببری به اتاق و مراقبش باشی تا من بیایم؛اینم کلید اتاق.
مامور قبول می کند و رزی با التماس برای اینکه پدر ان را ترک نکند به شرلوک نگاه می کند....
شرلوک به سمت دخترش می رود:رزی،من جایی
نمی رم.فقط می روم یک سر به بابا بزنم بعدش زود میام بالا کنارت...
رزی توانی برای اعتراض ندارد پس حرف پدرش را قبول می کند.

The mystery of silenceTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang