Part 19:News 1

29 6 3
                                    

شرلوک بر روی صندلی کنار راه رو می نشیند؛سرش را به دیوار تکیه می دهد و کارهایی که می خواهد انجام بدهد را در ذهنش مرتب می کند.
موبایلش را برمی دارد و به لستراد پیام می دهد:رفتن جان متوقف کن.
ساعت ها با صدای پیام،هفت شب را اعلام می کنند.
گرگ امروز بیمارستان نرفته و مستقیم از اداره به خانه امده و خودش را سرگرم پرونده هاش کرده است تا زمان انتظار را متوجه نشود.
تمام افکارش پیش خانواده ی هلمز است و مدام گوشی اش را چک می کند انگار می داند اتفاقی قرار است رخ بدهد.
صدای تلفن سکوت عمارت را می شکند.
تلفن:الو رئیس ببخشید بد موقع مزاحم..
گرگ:نه بگو چی شده؟
مامور:متاسفانه متهم حالش بد شده است و دکتر گفته نمی شود فردا مرخص بشود.
گرگ نمی داند چه واکنشی به این خبر نشان بدهد پس با گفتن تشکر؛گوشی را قطع می کند.
گوشی را روی میز می گذارد؛سیگارش با فندک داخل کشو روشن می کند؛سیگار را گوشه ی لبش می گذارد؛به سمت میز اسکاچ می رود؛لیوان را تا لبه پر می کند_دود سیاه،اتاق را با افکار او پر کرده است_و به سمت پنجره نیمه باز اتاق می رود.
به چمن زار پشت عمارت خیره می شود؛نوشیدنی اش را یک نفس تمام می کند؛نفس هایش را با دود سیگار اتش می زند و خود را برای رفتن به بیمارستان سرزنش می کند...
صدای قدم های اشنایی را در راه پله می شنود...
سیگارش را لب پنجره خاموش می کند و به سمت بطری می رود و دو لیوان را پر می کند؛انها را روی میز می گذارد و روی مبل می نشید تا او وارد اتاق شود.
مایکرافت با کت و شلوار خاکستری اش وارد اتاق
می شود و همان لحظه متوجه بوی تنباکوی سوخته می شود پس درحالی که دارد کتش را به چوب لباسی اویزان می کند بدون توجه به سلام گر گ،
می گوید:فکرکنم باید یه چهارتا مامور بیارم کل عمارت را بگرده؛من نگران زندگی برادرم بعد تو به جایی اینکه کمک من کنی!داری نمک روی درد می ریزی؟!
گرگ:مایک؛یه امشب را بس کن!فکرکنم بدانی که امروز توی بیمارستان چه اتفاقی افتاده؟!
مایک:نگاه کن،نمی خواهم به خاطر خانواده ی برادرم دوباره به سراغ اون لعنتی بروی!
گرگ به چشم های سرخ شده ی مایک نگاه می کند
مایک:متوجه شدی چی میگم!؟اون دکتر دیوانه برادر من را نابود کرد؛نمی خواهم تو راهم به تباهی بکشد.
این را می گوید و روی مبل می نشیند و با نوشیدنی داخل لیوانش بازی می کند...
گرگ کنارش می نشیند و
به خاطر رفتارش معذرت می خواهد.
مایک لیوانش را روی میز می گذارد و
می گوید:بسه گرگ،قیافه ات را برایم مظلوم نکن.عذر خواهی ات پذیرفته شد.
گرگ:ممنونم عشق من
مایک:باشه؛راستی اون خواسته ی بود که از من داشتی؛راننده منتظرت است؛بهتر هرچی سریع تر بری بیمارستان...
گرگ با شندین این خبر ارام می شود؛به سرعت بلند می شود و درحالی که دارد کت مشکی اش را می پوشد تا با عجله از اتاق خارج شود می گوید:تو بهترین انسانی مایکرافت هلمز.
پله ها را با سرعت به سمت پایین می رود؛سوار ماشین می شود و مقصد به سمت بیمارستان مرکزی لندن،مشخص می شود...
شرلوک وارد راه رو می شود و می بیند دکتر دارد با پرستار صحبت می کند و کسی داخل اتاق نیست؛نگرانی تمام وجودش را فرامی گیرد
دکتر شرلوک را می بیند که دارد به او نزدیک می شود پس صحبتش را با پرستار تمام می کند و به سمت او می رود.
دکتر:سلام جناب هلمز؛نگران نباشید؛ایشان به بخش مراقب های ویژه بردیم.
شرلوک نفس عمیقی می کشد:سلام دکتر،ممنون،حالش چطوره؟
دکتر شرلوک را دعوت به نشستن می کند:فعلا توانستیم شرایطشان را ثابت نگه داریم اما وضعیت مناسبی برای مرخص شدن ندارند...به دوستتان هم گفتم فعلا نمی توانم اجازه بدهم که ایشان مرخص بشوند.
شرلوک از دکتر تشکر می کند و می گوید:ممنون دکتر،کی می توانم ملاقاتش کنم؟
دکتر:بهتون اطلاع می دهم جناب هلمز.. راستی از پرستار شنیدم که دخترتا پرستارها را با خبر کرده است؛حالش چطور است ؟!
شرلوک:ممنون دکتر,بهم گفت که چه اتفاقی افتاد اما الان حالش خوبه..
هر دو از روی صندلی بلند می شود و از خداحافظی می کنند اما دکتر قبل از رفتنش می گوید:بهتون تبریک می گویم جناب هلمز؛دختر شجاعی دارید. و بعد سوار اسانسور می شود.
شرلوک به سمت راه پله ها می رود....
.کلمات،اتفاقات و ماجراهای امروز مدام دارند در ذهنش رژه می روند و سعی می کنند او را برروی پله ها زمین بزنند.
صدای تند نفس هایش،فریاد را زمزمه می کنند.
خود را به پنجره می رساند_احساسات به دنبال راه فرار می گردنند_پنجره را باز می کند؛دستانش به میله های مشکی،زنجیر می کند و به اشک ها،کلمات و زخم های قدیمی اش،اجازه ی فرار می دهد...
از شدت فریادها،دسست هایش دیگر توان ایستادنند ندارند و خود را ازاد می کنند.او از پنجره کنار می کشد و کنترل بدنش را به پاهایش می سپارد.
لامپ های راه پله با امدن شب روشن می شوند.
شرلوک به دیوارهای انجا تکیه می دهد تا کمی افکارش ارام شوند و کلمات را برای بیان داستان اماده کند.
چند دقیقه ی سکوت همه جا را فرامی گیرد؛شرلوک با دستانش موهایش را مرتب می کند؛چند نفس عمیق می کشد وبه سمت اتاق راه می افتد...
چند دقیقه ی سکوت همه جا را فرامی گیرد؛شرلوک با دستانش موهایش را مرتب می کند؛چند نفس عمیق می کشد وبه سمت اتاق راه می افتد...

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now