part Seven

41 12 2
                                    

نزدیکی های ظهر است.
جان به خاطر مسکن ها خوابیده است.
و شرلوک منتظر رسیدن رزی است و دارد افکارش را برای چند روز اینده اماده می کند تا شاید بتواند حقیقت را بازگو کند.
با صدای لرزش گوشی از افکارش بیرون می اید.
پیام:من در لابی بیمارستان هستم.
شرلوک  بلند می شود؛در را باز می کند و با اسانسور به طبقه ی همکف می رود.
از اسانسور پیاده می شود و رزی را می بیند_که موهایش را بافته،بلوز و شلوار ابی پوشیده و در دستش یگ دسته گل رز صورتی است_ پس بدون توجه به مالی نزدیک رزی می شود و او را صدا می زند.
رزی دسته گل را به مالی می دهد و باعجله به سمت پدر می دود و او را بغل می کند.
شرلوک:سلام زیبای من،خوبی؟چه زیبا شدی توی این لباس.هدیه ات به دستم رسید.
رزی:بابا چرا این قدر دیر به خاله گفتی منو بیاره پیشت. حوصله ام سر رفته بود....
شرلوک لبخند می زند:پس فقط حوصله ات سر رفته بود ای شیطون...
یه خبر خوب برات دارم:پدر بهوش امده.
رزی:هورااااا،پدر بیا بریم بابا را منتظر نذاریم...
شرلوک:باشه عزیزم،صبرکن از خاله مالی به خاطر این چند روز تشکر کنم.
رزی: باشه،پس من کنار اسانسور هستم.
او دسته گل را از مالی می گیرد و به سمت اسانسور می دود.
مالی می خواهد بابت اتفاق دیشب از او عذر خواهی اما شرلوک:مالی نمی خواد چیزی بگی. از همه توقع داشتم جز تو.تو من را ناامید کردی. _او می خواهد صحبت کند_ممنون به خاطر تمام زحماتی که برای رزی کشیدی اما بهتر بری و همه ی ما را فراموش کنی. خداحافظ مالی...
شرلوک به سمت رزی می رود و مالی با ناراحتی  و بدون انکه بتواند از خودش دفاع کند از بیمارستان خارج می شود.
اسانسور در طبقه ی پنجم نگه می دارد و رزی به سرعت به سمت راه روی سفید می دود.
شرلوک:رزی،رزی صبر کن باهات کار دارم.
رزی صبر می کند تا پدر به او برسد.
شرلوک روبه روی رزی قرار می گیرد و خود را هم قد او می کند.
شرلوک:می دانی که بابا تازه بهوش امده پس ازت می خواهم دوتا چیز را رعایت کنی _رزی تمام حواسش را به او می دهد_الان که رفتیم دیدن بابا یک:وقتی خواستی پدر را بغل کنی حواست باشه به زخم هایش فشار نیاری و دوم که از همه ههم تر است:لطفا درباره ی نمایش و هر چیزی که بعدش اتفاق افتاده چیزی نمی گی.هر موقع وقتش شد بهت می گویم..
رزی:چراا پدر،مگر بد است که از نمایش پدر تعریف کنم؟!
شرلوک:عزیزم الان وقت مناسبی نیست.باشه رزی قولی میدی؟
رزی به نشانه ی تایید سرش را تکان می دهد._ان هم اضافه شد به یکی از هزاران سوالی که رزی در ذهنش دارد.
شرلوک:دختر خوب.حالا دستت بده من تا باهم پیش بابا بریم.
رزی دستش را می گیرد و هم قدم با او به سمت اتاق می روند...
شرلوک در اتاق را باز می کند و دست در دست رزی وارد اتاق می شود.
شرلوک:جان،امروز یه مهمان ویژه داریم.
رزی پیش شرلوک ایستاده است.سرش را بلند می کند تا بعد از یک هفته بابا را ببیند اما وقتی قیافه ی شکسته و دستانی که در میان سیم ها اسیر است را تماشا می کند؛ می ترسد،چشمانش تر می شوند و پشت پدر پنهان می شود و بی صدا می خواهد از در خارج بشود 
شرلوک رویش را به سمت رزی برمی گرداند:دخترم،چی شده!؟سرت را بالا کن ببینم!داری گریه می کنی؟مگر دلت برای بابا تنگ نشده بود؟!
اشک های رزی گونه های سفیدش را سرخ کرده اند.او با صدای گرفته می گوید:پدر...چرا بابا_بغضش را فرو می دهد _چرا این قدر سیم به بابا وصله.عمو گرگ که می گفت حال بابا خوبه_اشک ها بی امان می بارند._
شرلوک:دخترم،معلومه که حال بابا خوبه فقط باید چند روز این دستگاه ها ازش محافظت کنند تا زودتر بیاید خانه._شرلوک با دستش اشک ها را از روی گونه های سرخ او پاک می کند_افرین دختر خوب. بابا دلش برات خیلی تنگ شده بود.
رزی جلوی اشک هایش را می گیرد و دوباره وارد اتاق می شود...
او کنار پدر ایستاده است و هنوز برای انکه چگونه رفتار کند؛سرگردان است.
رزی:سلام بابا.خوش حالم می بینمتان.دلم خیلی برایتان تنگ شده بود.
شرلوک و جان از نحوی گفتن رزی خنده ی شان می گیرند.
شرلوک:رزی. میشه بپرسم اینجور حرف زدن از کی یادگرفتی.بیا جلو ببینم. تا بود تو راه رو دست منو
می کشیدی که بریم بابا را ببینم بعد داری اینجوری می کنی....
رزی از ته دل می خندد و می گوید:دختر شما هستم دیگه...
رز می خواهد بابا را بغل کند پس دسته گل را به شرلوک می دهد و به سمت جان می رود.جان پشتی تختش را بالا می دهد تا رزی بتواند او را بغل کند و هم بتواند کنارش روی تخت بنشیند.
رزی بعد از یک هفته موفق می شود که پدرش بغل کند و او مواظب است که به زخم های جان فشار نیاورد

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now