part 24: child's cry

35 6 19
                                    

چند روزی است که همه چیز ارام سپری می شود.
خانواده ی واتسون-هلمز دوباره درکنار هم جمع شده اند و ساعت ها،زمان های باقی مانده ی امید را در خانه فریاد می زنند..
بعدازظهر همان روزها  در خانه با وکیل ها جلسه داشتن تا ببیند شانش پیروزی را  می توانند ازآن خود کنند یا نه.
خانم هادسون ،قبل از امدن وکیل ها،رزی را بیرون
می برد تا صدای انها را نشنود و پس از رفتن اخرین وکیل،او را به خانه بازمیگرداند

پنجشنبه عصر است؛درکل لندن 8:00 شب اعلام
می شود و خورشید یک ساعتی است که غروب کرده و در گوشه ای اسمان درحال پایین رفتن است
" اخرین وکیل از در خارج می شود؛سکوتی حاصل از ناامیدی”در
در ساختمان 221B حکم فرما شده است.
شرلوک روی صندلی مشکی اش نشسته است و_درحال کوک کردن سازش است_منتظر امدن رزی است.
صدای در از پایین شنیده می شود
_خانم هادسون:رزی،مواظب باش زمین نخوری _
رزی با عجله از پله ها بالا میرود؛در را باز می کند و با سکوت عجیب خانه روبه رو می شود.
رزی _درحال دراوردن کت صورتی اش_:سلام پدر،امشب قراره جایی برویم؟

_او با نگاهش جواب رزی را می دهد
_باشه پس من میرم کتم را داخل اتاق بزارم
شرلوک ویولونش را روی میز می گذارد و روبه رزی میکند:رزی! بعداً انجامش بده!بیا بشین اینجا،باهات کار دارم.
رزی،کتش را روی مبل می گذارد و روی صندلی_قرمز جان_می نشیند
رزی چند دقیقه است روبه روی پدرش نشسته است.
او از سکوت خسته می شود و ناچاراً میپرسد:پدر،چیزی شده؟ایا من کار اشتباهی انجام داده ام...پدر،پدر...
شرلوک با صدای رزی از افکارش بیرون می اید،نگاهی به اطراف خانه می کند و می گوید:اگر این هفته اخرین لحظه هایی باشه که با "بابا" هستی؛چطوری بهترین خاطره را برایش می سازی.
با تعجب به پدرش نگاه می کند_ذهنش مدام کلمه "اخر"را فریاد می زند_و زیرلب می گوید:خوب،یه مهمانی خداحافظی برگذار میکنم.
شرلوک:موافقم؛پس یه مهمانی براش می گیریم.
رزی در چشمان پدرش نگاه می کند و می گوید:مهمانی خداحافظی!
شرلوک:بله رزی...
نفس هایش به شماره افتاده؛دستانش را مشت می کند تا لرزش دستانش را حس نکند از روی صندلی بلند می شود و به سمت در انتهای راه رو می رود.
رزی:بااااابا،بااابا_ترس از دست دادن،زبانش را قفل کرده است_بااا.._تق تق_در بازکن!خواااهش_تق تق _باااابااااا..._تق تق_
لکنت زبان و صدای در زدنش مدام مثل یک چکش درسرش کوبیده می شود_تق تق،بابا،خوااااهشش_او تحملش را از دست می دهد:رزی،بسه دیگه!_تق تق_تمامش کن_رزی باز ادامه می دهد_شرلوک به سمت رزی می اید و دستش را از روی در جدا
می کند:مگه بهت نمیگم بس کن
رزی دستش را از دست پدرش بیرون می اورد
و می گوید:نمی خوام تمامش کنم؛می خواممم بیااد بیرون؛این آخرین بار نیست
دست بسینه روبه روی شرلوک می ایستد
شرلوک نگاهی بهش می کند:هرچه قدر در بزنی اون جواب نمیده؛ پس تمامش کن!
رزی:نمی خوام؛نمی خوام؛نمی خواممممم.‌..
شرلوک رویش را از رزی می گیرد و به سمت پرونده ها می رود:هرجور راحتی؛اما بدون اون هیچکس براش اهمیت نداره؛حتی تو رزی...
رزی خودش را به دست احساستش می سپارد و
می گوید:نههه؛تو دروغگویی؛ اون نمی خواد بره؛من نمی ذارم بره؛تو باعث شدی این اتفاق بیفته؛
تو گناهکاری....
کلمه "گناهکار"در اتاق خانه پخش می شود؛شرلوک کاغذهای زیر دستش را مچاله می کند؛نگاهش را به رزی می دهد_او کنار دیوار ایستاده و با نگاه پدرش کلمات در دهانش خشک می شود_و می گوید:من گناهکار؛خوش حالم که فهمیدی اما فکر می کنی اون به خاطر تو نمیره!؟_رزی نیم نگاهی به پدرش
می کند_اشتباههه،اون حتی به خاطر تو که یادگار مادرت هستی حرف نمی زند.
رزی زیر لب جوری که پدرش صدایش را بشنود میگوید:اون حرف می زنه!
شرلوک:بله،می دونم حرف می زنه _تن صدایش را کمی بالا می برد_اما توی خواب رزی...
رزی صدای کودکانه ااش را بلند می کند:نههه،تو دروغ می گی،من میشنوم_ شرلوک از روی صندلی بلند
می شود و رزی به در نزدیک می شود:گناهکارها
نمی تونند بشنوند_خشم را در چشمان پدرش می بیند پس به سمت راه پله می رود و در انجا بلند داد
می زند_تو یه گناهکاری،گناهکااااررر...
جان پشت در اتاق ایستاده است و_تمام حرف هایشان را شنیده است_ گونه هایش از قطره های اشک قرمز شده است؛نفس هایش دگر تحمل یاری رساندن به قلب را ندارند پس تن خسته اش را به در وصل میکند...
شرلوک به سمت اتاق می رود_جان صدای قدم هایش را می شنود_
شرلوک_تق تق_:جان،منم در را بازکن!جان،رزی رفت پایین_تق تق_ جان،بازکن!_جان،صدای نگران شرلوک را می شناسد_جاان،جااا....
_کلمات با شنیدن صدای باز شدن در قطع می شوند_ 
جان سرش را بالا می اورد؛چشمانشان باهم در تماس می شوند_حرف ها در میان چشمهایشان جابه جا می شود_جان نگاهش را از شرلوک می گیرد و از او دور می شود؛شرلوک دستش را می گیرد اما او دستش را بیرون می کشد و روی تخت می نشیند.
شرلوک از رفتار جان تعجب می کند ؛ برای چند ثانیه به او نگاه می کند و بعد کنار جان می نشیند.
شرلوک خودش را به او نزدیک می کند اما او کنار
می کشد....
شرلوک:می دانی که مجبور بودم این حرف ها را بزنم._جان اشفتگی اش را با پوشاندن صورتش پنهان می کند_رزی باید به نبودنت عادت کند...

جان ،با سرعت کلمات را تایپ می کند__نبودن من!؟از همین الان برای بعد از رفتنم نقشه کشیدی!؟اون دختر منه ؛من تصمیم می گیرم که منو فراموش کنه یا نه.

شرلوک:دخترتو،باشه جان! فقط میشه بگی که چه زمان هایی کنارش بودی؟_جان دستش را از عصبانیت مشت کرده و با انگشتانش بر روی تشک ضرب گرفته است_یا بگی چه کسی بود که تا مدت ها نمی خواست کنارش باشد؟

پوزخندی می زند: بعد میگی دخترم؟!

صورت جان از عصبانیت سرخ شده است

شرلوک ادامه می دهد:میگی دخترم!خنده داره.جناب دکتر،فراموش کردی می خواستی وقتی رزی بچه بود اونو  بکشی؛ یادت رفته وقتی رزی سه سالش بود با اسلحه بالای گهواره اش رفتی... اگه من نبودم‌ الان د سالها بود که دخترمان کنار مادرش خوابیده بود..

سعی می کند صدایش را بلند کند اما گلوی خشکش اجازه نمی دهد پس روبه شرلوک برمی گردد؛مشتش را روانه ی فک شرلوک می کند

شرلوک مزه ی شور خون را در دهانش احساس می کند

جان زمزمه میکند:لعنت به تو!

شرلوک به سمت صدا برمی گردد

جان ادامه میدهد: چطور جرئت می کنی بگی که  خودم نمی خواستم کنار دخترم باشم؛اره شرلوک،
می خواستم...میخواستم دخترم بکشم چون نمی خواستم زیر دست یک پزشک دیوانه _که مدت هاست از جنگ برنگشته _و یک کاراگاه جامعه گریز بزرگ شود.شرلوک من نمی توانستم مری دوم را جلویم تحمل کنم .نمی توانستم برای لحظه ی  تو چشماش نگاه کنم وقتی تمام زندگی اش رو خراب کرده ام..

نگاه شرلوک بر روی لبان جان قفل شده است.

جان به سختی ادامه میدهد: کاش هیچ وقت اون بچه نبود ، کاش مایکرافت هرگز متوجه نمیشد که من واقعا چه کسی هستم...کاش تو مانع میشدی...

جان رویش را از شرلوک می گیرد؛با کلافگی دستی به موهایش می کشد؛ سرش را پایین می اندازد؛به اشک هایش اجازه ی خروج می دهد و  می خواهد از روی تخت بلند شود اما شرلوک او را به سمت خود
می کشد؛او از ذهن آشفته ی شوهرش استفاده
می کند و تن خسته اش را در اغوش می گیرد. لبانش را بر روی لبان جان قفل می کند. لبان جان مثل همیشه نرم نبود  مثل چشمانش خشک و بی رمق شده بود پس  شرلوک با زبانش لب های او را تر می کند.؛اغوشش را محکم تر می کند و او را عاشقانه
می بوسد، بوسه هایش صرفاً از سر عادت نبود، تمام احساساتش بود که معمولاً پشت چهره سردش پنهان شده بودند
جان اشک هایش را رها می کند؛دستش را دور کمر شرلوک می برد و او را برای بوسیدن همراهی می کند.
بعد از چند دقیقه از هم جدا می شوند. شرلوک نفس عمیقی می کشد و می گوید:خوش حالم که دعوا باعث شد صدایت را بشنوم.
جان تن خسته اش را در بغل همسرش رها می کند و او با سرانگشتانش موهای سفید جان را نوازش
می کند.
شرلوک سرش را نزدیک گوش جان می برد و ارام زمزمه می کند:  امشب می توانیم تنهایی شام بخوریم.

The mystery of silenceWhere stories live. Discover now