Last Part: The house of hope

53 5 8
                                    

چندماه بعد...
چندماهی از نبودن جان می گذرد.
رزی تقربیا به شرایط جدید عادت کرده است و توانسته با چندتا از بچه های روستا دوست شود.
او درک کرده است که درباره ی اتفاق های گذشته اش و سوال هایی که مربوط به نبودن پدرش می شود؛ سوالی نپرسد و در رابطه با گذشته خانواده اش با کسی صحبتی نکند
شرلوک در ماه های گذشته در چند پرونده به لستراد کمک کرده است.
صبح ها تا زمان امدن رزی از مدرسه بر روی پرونده ها کار می کند و بعد از امدن دخترش تلاش می کند کمتر سراغشان برود مگر انکه پرونده ی خیلی مهمی باشد. او قبلا پرونده های زیر هفت نمره را برای افراد کند ذهن می دانست اما حالا مجبور است بیشتر درکنار دخترش باشد ، پس خیلی کمتر پرونده های بالای هفت را قبول می کند.
او می خواهد به بهترین شکل جای خالی جان را برای دخترش پر کند اما خوب او شرلوک هلمز بزرگ است و رزی یادگرفته است که نباید از رفتار های ناخواسته ی پدرش متعجب بشود.

*یک ماه مانده به زمان ملاقات*
چندماه از امدنشان به خانه ی جدید می گذرد اما شرلوک وسایل خودش و جان را داخل قفسه ها نگذاشته انها برایش نماد های عذاب اند نه یاد آور خاطرات
امروز یکی از روزهایی است که شرلوک پرونده ایی ندارد پس تصمیم می گیرد به سراغ کارتن های وسایل  برود و وسایلشان را در قفسه ها طبقه بندی کند.شرلوک لباس ها را به ترتیب رنگ  داخل کمد می گذارد و چندتا از لباس های مورد علاقه ی جان را داخل کیف سرمه ای کنار اتاق می گذارد.
کارتن ها تقریبا تمام شده بود و فقط چندتایی گوشه اتاق مانده بود.
شرلوک به سراغ یکی از کارتن ها که لوازم آزمایشگاه اش را درونش گذاشته بود میرود،پس از باز کردن جعبه شرلوک با پاکتی زرد مواجه می شود که روی وسایل قرار داشت ،روی پاکت با ماژیک قرمز نوشته  شده بود:از طرف جان هیمش واتسون هلمز.
شرلوک پاکت را به سمت میز کارش می برد و ان را با چاقوی مخصوص باز می کند.
محتویات پاکت:چندتا عکس از عروسی خودشان،عروسی جان با مری و کودکی رزی در آغوش شرلوک بود، او یادش نیست که جان چه زمانی این عکس ها را گرفته ، چند صفحه نامه و یک عدد فلش خاکستری و یک یاداشت که درون پلاستیک بود. شرلوک  با اشفتگی دستی به موهایش می کشد؛پاکت را روی میز رها می کند و سراغ مرتب کردن وسایل ازمایشگاهش می رود،احساس خوبی به آن پاکت و محتویاتش نداشت  قطعاً یک نامه خداحافظی بود،پس تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد.
حالا تقریباً عصر شده
چندساعتی می شود رزی از مدرسه امده و دارد تکالیفش را انجام می دهد.
شرلوک پشت لب تاپ نشسته و دارد با افکارش کلنجار می رود آیا زمان مناسبی  برای اینکه رزی اخرین حرف های جان را بشنود هست یا نه. بعد از چند دقیقه او با خودش کنار می اید و رزی را صدا می زند:رزی، عزیزم یه لحظه بیا اینجا!
رزی تکالیفش را رها می کند و به سمت پدرش می رود.
شرلوک اشاره می کند که کنارش بشیند .رزی کنار پدرش می نشیند و شرلوک ویدئو را پلی می کند.
بعد از مدت ها صدا و تصویر جان درون خانه شنیده می شود.
جان با جامپر سفید روبه روی دوربین نشسته است؛مقداری از نوشیدنی اش را سر می کشد و با لبخند محوی روی لب هایش شروع می کند:
سلام شرلوک ...الان که داری این ویدیو رو می بینی؛فکر میکنم کنار رزی نشستی و بعد از مدت ها صدام توی خونه پخش شده... این یعنی ...شکست خوردم ...
خب...فکر کنم ...مری راست می گفت، من هیچی نیستم بجز یه معتاد ادرنالین که توی صحنه های جرم لبخند می زنه؛یه سرباز که هیچ وقت از جنگ برنگشته و کسی که ویرانی هیچ وقت رهایش نمیکنه..
جان آه کوتاهی کشید :شرلوک متاسفمم،تو به من خانواده و دلیل زندگی کردن هدیه دادی تا بتونم خودمو از تاریکی نجات بدم اما من تورو هم توی تاریکی فرو بردم.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Dec 08, 2023 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

The mystery of silenceTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang