Part 1

613 50 0
                                    

مصله همه شبای دیگر توی سئول هوا تاریکو سرد بود. تازه خانواده اش را از دست داده بود. آن هم فقط به دلیل اینکه به جای خوش آمدگویی به آنها وقتش را با دوست دخترش گذرانده بود. احساس عذاب وجدان و گناه میکرد. چهره اش بهم ریخته و آشفته بود. بخاطر احساس گناهی که میکرد از آن شب به بعد نتوانسته بود ارام و راحت استراحت کند. بخاطر همین نخوابیدن ها زیر چشمانش گود و سیاه شده بود. با همان چهره اشفته و خسته خیابان ها را متر میکرد. پس از دقایقی راه رفتن بدون هیچ مقصدی خودش را جلوی بار مورد علاقه اش دید. باری که همیشه برای جشن گرفتن انجا میرفت اما این بار فقط میخواست مقداری خودش را رها کند؛ فراموش کند کیست؟ کجاست؟ چرا آنجاست؟ چرا انقدر ناراحت و غمگین بود؟ همه چیز را فراموش کند و فقط چند دقیقه احساس خوبی داشته باشد. حتا اگر بعد از شدت مست بودن تصادف میکرد و میمرد باز هم ارزشش را داشت. هر چند ان لحظه دلش می‌خواست بمیرد تا از عذاب وجدانش خلاص شود. در هر حال وارد بار شد و روی یک صندلی ای نشست. آنقدر انجا نشست و سوجو خورد که نزدیک بود به هدفش برسد هدفی که برایش وارد انجا شده بود، فراموش کردن. متوجه شد دقایقیست پسری به او خیره شده است. زیبا بود. به نظرش ان پسر زیبا بود. موهای بلوندی داشت پشت موهایش مقداری بلند تر از جلویش بود. چشمان قهوه ای و پر نفوذی داشت هر چند پشت عینک بود اما هنوز هم زیبا بود. به نظر میامد فقط برای خوش گذراندن به دوستانش به آنجا آمده باشد. دلش می‌خواست به جای آن پسر میبود. فقط برای خوش گذرانی به آنجا میامد نه برای فراموش کردن عذاب وجدان مسخره اش. تصمیم گرفت از جایش بلند شود و آنجا را ترک کند. هر چقدر بیشتر آنجا میماند ببشتر به افراد دورش حسادت میکرد و اگر بیشتر از ان حسادت میکرد ممکن بود بی هیچ دلیلی شروع به دعوا کردن با یکی از انها کند. تلاش کرد از جایش بلند شود. به دلیل زیاده روی کردن توی خوردن سوجو نمیتوانست خوب روی پاهایش بیاستد اما تلاشش را کرد. موفق شد بدون صدمه زدن به جایی از جایش بلند شود. از آنجا خارج شد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. مقداری راه رفت اما ناگهان متوجه چیزی شد. دوست دخترش را دید که با همکارش همانطور که خیلی بهم نزدیک بودند راه میرفتند و به سمت او می امدند. برای چندمین بار در آن چند روز شکستن قلبش را احساس کرد. آن دو به او نزدیک شدند متوجه شدند که او کیست. مقداری از هم فاصله گرفتند. همکارش با صدایی که مقداری استرس داشت گفت
-هی رفیق خوبی؟ چقدر چهرت شکسته شده! نمیخوای برگردی سره کار؟ باعث میشه یمقدار اتفاقی که برات افتاده رو فراموش کنی.
بدون هیچ حرفی به چهره اش زول زد پس از چند دقیقه فقط زول زدن به چهره پسر رو به رویش به صورت دوست دخترش نگاه کرد البته که الان دیگر دوست دخترش نبود. دوست دختر سابقش حساب میشد. ناگهان بدون هیچ مقدمه ای و بدون اینکه هیچ ربطی به حرف های همکارش داشته باشد گفت
-یونبیول با تو چیکار میکنه؟
میشد استرسی که داشتند را از چهره هر دویشان فهمید. یونبیول با صدایی که مقداری از استرس میلرزید گفت
-عامم... هیچی اومدیم شام بخوریم فقط!
زیر لب اهایی گفت و سعی کرد از انها دور شود اما نزدیک بود زمین بخورد که همکارش جلوی زمین خوردنش را گرفت و گفت
-هی خوبی؟ کمک نمیخای؟ میتونیم نه یعنی میتونم تا یک جایی برسونمت اگه مشکلی توی راه رفتن و اینها داری!
دستش را پس زد و گفت
-نه نه اصلا مشکلی ندارم! خودم میتونم راه برم
همینجوری که این حرف ها را میزد لبخندی از روی مستی زد و به راه رفتن ادامه داد. میتوانست صدایشان را بشنود که باهم حرف میزدند. یونبیول به دوست پسر جدیدی که پیدا کرده بود میگفت: «بیا کمکش کنیم میترسم تصادف کنه. دیدی چقدر وضعش خراب بود که!». و پسر در جوابش فقط گفت: « نمیخواد دیدی که گفت نمیخوام کمکم کنین. بسه بیا بریم». و دست دخترک را گرفت و آنها هم همزمان از او دور شدند. خسته شده بود. در آن چند روز به گونه های مختلفی ناراحتی را احساس کرده بود. مرگ عزیز ترین افراد زندگی اش فقط بخاطر خودخواهی خودش، شکست خوردن در یک معامله و پایین امدن رتبه اش در محل کارش و حالا از دست دادن یونبیول البته درستش این بود که یونبیول به او خیانت کرده بود با یک فرد بهتر. دلش نمیخواست زنده باشد. شروع به دوییدن کرد. دوباره هیچ مقصدی نداشت. فقط میخواست بدود. تعادلش را از دست داد. نزدیک بود با زمین برخورد کند که متوجه شد دستی مانع برخوردش با زمین شده است. آن دست او را بالا کشید. جالب بود. همان پسری که توی بار دیده بود مانع برخوردش با زمین شده بود. پسر با صدای ارام و بمی گفت

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now