Part 9

165 26 5
                                    

دقایقی بود که رانندگی میکرد. تهیونگ از نشستن توی ماشین خسته شده بود. هنوز باران میبارید پس طی یک تصمیم ناگهانی شیشه ماشین را پایین داد. مقداری سرش را از ماشین بیرون کرد. نفس عمیقی کشید. گذاشت قطرات باران صورتش را لمس کنند و هوای تازه درون ریه اش به جریان بیفتد. داشت از وضعیتش لذت میبرد اما لذتش با کشیده شدن به داخل ماشین توسط نامجون متوقف شد.نامجون محکم او را به داخل ماشین کشیده بود و غرغر میکرد
-احمق چرا اینجوری کلتو کردی بیرون؟
تهیونگ گیج به او خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد
-اگه میفتادی بیرون چی وای خدای من تو خیلی احمقی تهیونگ!
نامجون چند دقیقه برای دیدن ریکشنی از طرف تهیونگ صبر کرد اما هیچ چیزی ندید. پس سرش را برای چند ثانیه به سمت تهیونگ چرخاند که با چهره متعجب تهیونگ مواجه شد. دوباره به مسیر رو به رویش چشم دوخت و ادامه داد
-هی چرا حرف نمیزنی؟ نباید الان از کار احمقانت همایت کنی؟
تهیونگ لبخند بزرگی زد و بدون توجه به سوال نامجون گفت
-تو قبلنم اسممو صدا کرده بودی؟
و صورتش را مقداری نزدیک نامجون کرد. نامجون متعجب فقط چشمانش را کوتاه به سمت او چرخاند و گفت
-نمیدونم باید صدات کرده باشم. اخه میدونی که اسمته!
تهیونگ هیجان زده تند تند با خودش حرف می‌زد که نامجون فقط متوجه کلمات کمی میشد نه هیچ جمله با مفهومی. پس از انکه حرف زدنش با خودش تمام شد خودش را به سمت نامجون کشید و بوسه کوتاهی کنار لبانش زد. نامجون متعجب شده بود
-هی... هی این چیبود؟
تهیونگ با لبخند بزرگی که هنوز روی صورتش داشت گفت
-نمیدونم حس کردم که اولین باره که قشنگ اسممو صدا زدی و...و...
-و چی؟
به دستانش نگاه کرد و گفت
-حس کردم باید لبایی که اسمم از بینشون خارج شده رو ببوسم و انجامش دادم!
نامجون همانطور که در حال پیچیدن توی پارکینگ بود به تهیونگ نگاهی انداخت و سرش تکان داد
-خب خوبه خوبه
-یعنی فقط خوبه؟
-خب چی بگم؟
تهیونگ عصبانی به او چشم دوخت و سپس درست سره جایش نشست و تکرار کرد
-هیچی هیچی خوبه!
نامجون که از پارک کردن ماشینش خیالش راحت شده بود به سمت تهیونگ برگشت. با دستانش چانه تهیونگ را گرفت و ارام او را بوسید
-اینجوری بهتره.
از تهیونگ فاصله گرفت و از ماشین پیاده شد. کمی استرس داشت. استرس از کاری که میخواست بکند. کاری که باید روزی انجامش میداد. چه بدون تهیونگ و چه با تهیونگ. تهیونگ هم به تبعیت از نامجون از ماشین خارج شد و و دنبالش راه افتاد. هر چه بیشتر راه میرفتند بیشتر همه چیز اشنا میشد تا زمانی که به تابلوی ورودی رسیدند"پارک جنگلی گل برفی". با دیدن این اسم تمامی خاطرتی از جلوی چشمانش گذشتند. در جایش ایستاد و ارام پرسید
-توی این پارک جنگلی چیکار میکنیم؟
نامجون متوجه ایستادن تهیونگ شد و گفت
-دنبالم بیا میفهمی
و دست تهیونگ را گرفت و او را دنبال خودش کشاند. هر چه بیشتر راه می‌رفتند بیشتر همه جا اشنا تر و اشنا تر میشد. چشمانش را بست و بدنش را به نامجون سپرد. گذاشت نامجون او را هر کجا که میخواهد ببرد. اما خب با چشمان بسته آنقدر ها هم نمیتوانست راه برود و دوام بیاورد. پس پس از چند دقیفه نزدیک بود زمین بخورد که نامجون مانعش شد و او را محکم در آغوشش گرفت. همانطور که تهیونگ را بغل کرده بود کنار گوشش زمزمه کرد
-چرا چشاتو بستی؟ یعنی اینقدر بهم اعتماد داری؟
هیچ حرفی از طرف تهیونگ نشنید
-اما من هنوز همون کسیم که دزدیدتت
پس از گفتن این حرف تهیونگ را از روی زمین بلند کرد.
تهیونگ که هنوز چشمانش را بسته نوه داشته بود ارام زمزمه کرد
-براید استایل!
نامجون فقط به لبان تهیونگ که برای گفتن یک حرف تکان خورده بودند نگاه کرد و لبخند کوچکی زد. پس از مقداری راه رفتن در جایش ایستاد. باید به کمک یک تونل کوچک وارد مابین درختان رد میشدند. به سختی تهیونگ را محکم تر به خودش فشرد و از آن تونل رد شد. نمیخواست با بدنش به درختان اسیب بزند. پس تمام تلاشش را کرد و موفق هم شد. پس از رد شدن از تونل به اطراف، نگاه کرد. هنوز هم درخت های زیادی اطرافشان را گرفته بودند. تهیونگ را روی چمن ها گذاشت و کنارش نشست.
-حالا میتونی چشاتو وا کنی کیم تهیونگ
تهیونگ ارام چشمانش را باز کرد و به شاخه های درختان بالای سرشان خیره شد.
-از کجا اینجارو بلد بودی؟
نامجون همانطور که نشسته بود موهای تهیونگ را نوازش کرد و گفت
-یادته ازم پرسیدی استاکری چیزیم یا نه؟
تهیونگ صدایی شبیه هوم از خودش ایجاد کرد.
-خب دوران دبیرستان بودم!
تهیونگ شوکه در جایش نشست و گفت
-یعنی چی؟ نکنه.... نکنه منو تعقیب میکردی؟
قبل از انکه منتظر جواب نامجون بماند به سرعت روی شکم نامجون نشست که باعث شد نامجون روی علف ها دراز بکشد. دستانش را دو طرف نامجون گذاشت و گفت
-یعنی همون موقع هم امنیت نداشتم اره؟
نامجون دستانش را دور کمر تهیونگ گذاشت و او را به خودش نزدیک تر کرد. کنار گوش تهیونگ زمزمه کرد
-فکر کنم نمیدونم!
تهیونگ مبهوت صدای بم نامجون شده بود و بی حرکت به او نگاه میکرد. نامجون از موقعیت استفاده کرد و دستانش را پایین تر برد. دستانش روی باسن تهیونگ بی حرکت ماند. ارام باسنش را فشرد که باعث شد تهیونگ به خودش بیاید و از او فاصله بگیرد
-هییی نکن!
دست نامجون را پس زد و دوباره کنارش دراز کشید. سرش را روی دست نامجون گذاشت و به سمتش برگشت
-خب ادامشو بگو بیینم دیگه چیکار میکردی.
نامجون لبخندی زد و همانطور که هنوز به جای خالی تهیونگ نگاه میکرد گفت
-اولین بار پیش کریس دیدمت. داشتین در مورد یه مانگا حرف میزدین. به صمیمیتی که کریس باهات داشت حسودی میکردم. دلم می‌خواست جای کریس میبودم.
مقداری مکث کرد
-اما تا وقتی که کریس زنده بود... بعدش توی مراسم ختمشم دیدمت. بعد ازون دنبالت میکردم...
-پس دنبالم میکردی چرا؟
-چون خوشگل بودی و... و بنظرم ازت خوشم اومده بود.
-فقط چون خوشگل بودم ازم خوشت اومد؟
نامجون مقداری مکث کرد به سمت تهیونگ برگشت. صورتش را نوازش کرد و ادامه داد
-لبخند خیلی قشنگی داری کیم تهیونگ. اون زمان دلم میخواست موهاتو نوازش کنم! پوستتو لمس کنم! هر روز لبخندتو ببینم! بغلت کنمو بتونم بوت کنم... و الان میتونم. و اینم بگم که واسه همین... واسه همه اینا ازت خوشم میومد.
تهیونگ دوباره در جایش نشست. همانطور که نشسته بود به نامجون خیره شد وگفت
-بعد از اینهمه سال چرا خواستی منو بدزدی؟
نامجون هم متقابلا در جایش نشست. صورتش را رو به روی تهیونگ قرار داد و گفت
-یادته اونشب رفته بودی بار؟
تهیونگ سرش را به نشانه تایید تکان داد
-اره یادمه و اونجا دیدمت. بنظرم اشنا بودی... خب؟
نامجون سرش را برگرداند و به منظره رو به رویش خیره شد.
-خب اونجا بعد از چند وقت دیدمت
-و نگو که دوباره دلت لرزید!!
نامجون لبخندی زد و گفت
-باید بگم درست حدس زدی اما نمیخواستم هیچکاری بکنم...
تهیونگ شوکه گفت
-خب پس چیشد که منو دزدیدی؟
نامجون انگشت اشاره اش را به معنای سکوت روی لب تهیونگ گذاشت و گفت
-یکم صبر کن تا بگم!
تهیونگ دست نامجون را پس زد و غرغر کنان گفت
-خب زودتر بگو دیگهه...
-بعد ازون یبار دیگم دیدمت یادته؟
تهیونگ دوباره سرش را تکان داد
-وقتی داشتم زمین میخوردم.
نامجون از روی تحسین سرش را تکان داد و گفت
-اینو خوب یادته اما سکسمونو یا.....
تهیونگ دستش را روی دهان نامجون گذاشت و ارام زمزمه کرد
-هیسس ساکت باش نمیخوام در موردش حرف بزنی!
نامجون با لبخند همانطور که دست تهیونگ را دور میکرد بوسه ای رویش زد و ادامه داد
-باشه باشه!
تهیونگ دوباره روی زمین دراز کشید و گفت
-خب ادامشو بگو
-و یبار دیگم دیدمت اما منو ندیدی! وقتی توی بیمارستان بودی... سه بار شد! پس دنبالت کردم و با خودم گفتم باید ببینم کجا میری و باهات حرف بزنم. اما... اما دیدم میخوای خودکشی کنی و بعد هر چی به ذهنم رسیدو انجام دادم...
تهیونگ شمرده شمرده و ارام گفت
-پس بهم گفتی زندگیتو بده بهم! اولین چیزی که به ذهنت رسید این بود
ارام خندید و سرش را به سمت نامجون برگرداند. نامجون صورتش را به او نزدیک کرد و قبل از بوسیدنش زمزمه کرد
-میخواستم پیش خودم نگهت دارم!
ارام او را بوسید. کنارش دراز کشید.
-تهیونگ. زندگی تو بیشتر ازین حرفا ارزش داره... من دلیل مرگ اونارو چک کردم. قبل از تصادف سکته کرده بودن! نباید خودتو مقصر بدونی. باید به زندگی عادیت برسی.
مقداری مکث کرد و ادامه داد
-تهیونگ میخوام دوباره بهت فرصت بدم
بغض کرده بود
-تا...تا اگه میخوای بری...
تهیونگ در جایش نشست. نامجون هم به تبعیت از او در جایش نشست.
-اوندفعه... چرا وقتی میخواستم باهات رابطه داشته باشم بهم گفتی برو؟
نامجون ارام نفسش را بیرون داد
-چون بنظرم ادما توی مستی اشتباه زیاد میکنن! نمیخواستم وقتی مستی همچین چیزی ازم بخوای.
مقداری مکث کرد و گفت
-میدونستم بعدا منصرف میشی پس گفتم برو تا بتونم جلوی خودمو بگیرم اما تو نرفتی!
تهیونگ سرش را به نشانه تایید تکان داد و زمزمه کرد
-که اینطور
برای چند دقیقه سکوت کردند. اما با صدای نامجون سکوت شکسته شد
-میخوای پیشم بمونی؟
تهیونگ با چهره جدی ای به نامجون خیره شد. سپس به زمین نگاه کرد و گفت
-نه میخوام برم.
نامجون شوکه به تهیونگ خیره شد و پرسید
-چ...چرا؟
تهیونگ لبخندی زد. بینی اش را به بینی نامجون چسباند و گفت
-خودت میفهمی!
از جایش بلند شد و  نامجون را ترک کرد. نامجون شوکه به جای خالی تهیونگ خیره شد
-یعنی جدا رفت؟
عصبی خندید
-فکرشو نمیکردم
از جایش بلند و لباسش را تمیز کرد
-جدا؟
از آنجا خارج شد. دو طرفش را نگاه کرد
-نیست!
دوباره عصبی خندید و بلند تر گفت
-نیستتت!!!
سرش را میان دستانش گرفت. روی زمین نشست و ارام زمزمه کرد
-چرا اصلن بهش فرصت رفتن دادم؟
قطرات اشک از گوشه چشمانش روی عینکش ریختند
-الان نباید پیشم میموند؟
عینکش را در آورد و از جایش بلند شد. قطرات اشک روی صورتش را تمیز کرد
-نه بسه.. الان نباید گریه کنم
عینکش را تمیز کرد و تصمیم گرفت بقیه روز را درون خانه اش بگذراند.
_____________________
وارد اپارتمانش شد. جسم خسته اش را روی مبل ول کرد.
-چرا گفتم میخوام برم؟
سرش را میان دستانش گرفت
-وای لنت بهم چرا؟ الان میخوام چیکار کنم؟
به سمت اتاقش رفت. هنوز همه چیز شبیه شبی بود که خانه اش را ترک کرده بود. کنار تختش نشست و یکی از کشو های زیر تختش را بیرون کشید. همه لباس هایش را بیرون ریخت. با پیدا کردن لباس مورد نظرش ارام گرفت. از جایش بلند شد. رو به روی ایینه ایستاد. بافت سفیدش را جلوی بدنش گرفت و از توی ایینه به خودش نگاه کرد. لبخند خسته ای زد و ارام زمزمه کرد
-قشنگه
ارام لباسش را روی تخت گذاشت. دوش گرفت. صورتش را اصلاح کرد. موهایش را مرتب کرد و بافتش را پوشید. همه این کار ها نیم ساعت شاید کمتر و شاید بیشتر زمان برد. برای چند لحظه به خودش درون آیینه نگاه کرد. چشمکی زد و ارام زمزمه کرد
-خوشگل شدی کیم تهیونگ
سوییچ ماشینش را برداشت و از آپارتمانش بیرون رفت. وارد ماشینش شد. برای چند دقیقه رانندگی کرد و رو به روی گل فروشی نگه داشت. نمیداست نامجون علاقه ای به گل دارد یا نه اما خب خریدنش بهتر از نخریدنش بود. پس از خریدن یک دسته گل به سمت ماشینش رفت. دسته گل را روی صندلی شاگرد گذاشت و با دقت بررسی اش کرد.
-چرا حس میکنم اینکار شبیه کاپلای دبیرستانیه؟
شروع به رانندگی کرد
-اما خب هر کاپلی به لوس بازی نیاز داره!
اهنگ «smile on my face» را پلی کرد و به سمت خانه نامجون راه افتاد. رو به روی برجی که نامجون زندگی میکرد ماشینش را پارک کرد و پیاده شد. میخواست وارد آسانسور شود که اقای پارک جلویش را گرفت.
-پسرم کجا میری؟
تهیونگ با لبخند به سمت آقای پارک برگشت
-منو یادتون نمیاد؟ من همونیم که با نامجون که شما بهش میگین اقای کیم میومدم میرفتم...
-اهاا اهااا! یادم اومد
-میتونم برم بالا؟
-اما آقای کیم هنوز نیومدن خونه. فقط اگه رمز و کلید خوده واحد رو داشته باشین میتونین برین
تهیونگ ناراحت به آقای پارک نگاه کرد و گفت
-من رمز یا کلید ندارم!
مقداری فکر کرد
-اوه شما رمز اونجارو نمیدونین؟
-نه میتونین توی لابی منتظر بمونین
و با دستش به مبل های توی لابی اشاره کرد. تهیونگ روی یکی از مبل ها نشست. چند ساعتی بود که منتظر نامجون بود. به ساعت توی دستش نگاه کرد. هنوز ساعت نامجون دستش بود. ارام زمزمه کرد
-ساعت نزدیک 12 شبه کیم نامجون کجایی؟
______________
-پسرم...اسمت تهیونگ بود فکر کنم تهیونگ! تهیونگ! چرا بیدار نمیشه
ارام چشمانش را باز کرد و با چهره خواب الود به او خیره شد. به ساعتش نگاهی انداخت «9:00». با تعجب گفت
-ساعت 9 صبحه؟
به سرعت از جایش بلند شد و به آقای پارک نگاه کرد. تند تند پشت سر هم شروع به حرف زدن کرد
-ببخشید من... من خوابم برد! نامجون.... نامجون چیشد دیشب نیومد؟
آقای پارک لبخندی زد و گفت
-اروم باش! نه متاسفانه نیومد.
تهیونگ ناامید به زمین خیره شد و زمزمه کرد
-یعنی کجاست؟
گل هایی که خریده بود را از روی میز برداشت. با خداحافظی کوتاهی از انجا بیرون رفت. هوای تازه را درون ریه هایش کشید. سوار ماشینش شد
-نکنه تصادف کرده؟
مضطرب شده بود تصمیم گرفت به بیمارستانی که نامجون انجا کار میکرد برود. پس از چند دقیقه رانندگی کردن رو به روی بیمارستان پارک کرد و از ماشینش پیاده شد. تند تند به‌ سمت اتاق هان رفت. قبل از در زدن نفس عمیقی کشید. در زد و وارد اتاق هان شد. هان با دیدن تهیونگ تعجب کرد و گفت
-کیم تهیونگ؟ اوه اینجا چیکار میکنی؟
-ببخشید! ببخشید یهویی اومدم اینجا. نامجون... نامجون اینجاس؟
هان متعجب به تهیونگ خیره شد و گفت
-نه نیومده چیزی شده؟ میخوای بشین تا حرف بزنیم.
تهیونگ لبخند مضطربی زد و به سمت مبل رو به روی هان رفت و نشست.
-دیشب رفتم خونش و نبود و منتظرش موندم... اینقدر که خوابم برد. و نیومد!
هان مضطرب به تهیونگ نگاه کرد و گفت
-من خبری ازش ندارم اما اگه خبری دستم اومد بهت میگم! لطفا زیاد نگران نباش پیداش میشه!

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now