Part 12

142 22 4
                                    


«فهمیدم که چطور حافظتو از دست دادی. همش تقصیر منه! اگه اون حرفو بهت نمیزدم هیچوقت تصادف نمیکردی. حافظتو از دست نمیدادی و هیچی نمیشد. نمیدونم چرا اما هان عوضی بهم نگفته بود که ازت خبر داره و این خیلی عصبیم کرد اما دیگه مهم نیست مهم اینه که الان میدونم کجایی چیکار میکنی و... کیم نامجون تو منو بوسیدی... اما رفتی... رفتی و گفتی متاسفم متاسفم. تو نباید متاسف باشی از بوسیدنم. کاش حداقل بعد از ابراز تاسفت ترکم نمیکردی. اونوقت میتونستم بهت بگم که چقدر دلم واسه طعم لبات تنگ شده بود. این دلتنگی از بین نمیره فقط هر وقت منو کامل به یاد بیاری میتونم اونقدر بغلت بکنم تا دلتنگیم رفع بشه. امیدوارم دفعه بعد که نتونستی خودتو کنترل بکنی و منو بوسیدی ترکم نکنی! و البته که از همه بیشتر امیدوارم بیای و از ترس از دست دادن کنترلت جلوی دیدن منو نگیری!».
خودکارش را روی میز ول کرد و روی تختش دراز کشید. انگشتانش را روی لبش کشید و زمزمه کرد
-کاش طولانی تر منو میبوسیدی!
چشمانش را بست. با بستن چشمانش فقط صحنه بوسیدن نامجون را میدید.
_________________

روی تختش دراز کشیده بود. چشمانش را محکم به هم فشرد
-لنت بهت نامجون چرا بوسیدیش؟
نفسش را کلافه بیرون داد. دستانش را روی صورتش گذاشت. لبخند کوچکی زد
-اما حسه خیلی خوبی بهم داد!
در جایش قلط زد
-وای اما... اما من گی نیستم؟ شایدم هستم نمیدونم اوه خدایاااا
خودش را آزاد روی تخت ول کرد و به سقط خیره شد
-نکنه قبلا دوست پسرم بوده؟
چشمانش را محکم بهم فشرد و گفت
-لعنت بهش نمیتونم بفهمم

-چهار دستو پا دقیقا مصله یه روباه بیا سمتم
لبخند محوی زد
زود باش
تهیونگ ارام تکرار کرد
-چشم ارباب
میتوانست صدای تهیونگ را بشنود که می‌گفت
-چشم ارباب
ترقوه تهیونگ در راس دیدش بود. میتوانست کبودی های روی بدنش را ببیند. گوش های روباه روی سرش و پلاگی که دم روباه از ان اویزان بود همه انها همه چیز برایش اشنایی داشت. اتاق حرکات تهیونگ همه چیز...

چشمانش را باز کرد. برای چند لحظه به سقف خیره شد.
-این چه کوفتی بود ک داشتم میدیدم؟
دستش را روی سرش کشید. سردرد خفیفی داشت. روی تختش نشست و به ساعت نگاه کرد
-اه لعنتی ساعت 10 شده!
به سمت اشپزخانه اش رفت و شروع به درست کردن قهوه کرد. لیوان قهوه اش را روی میز گذاشت. برای چند لحظه به میز خیره شد. طی یک تصمیم ناگهانی به سمت اتاقش هجوم برد و شروع به گشتن دنبال کلید اتاقی کرد که توی خوابش دیده بود. پس از چند دقیقه کلید را پیدا کرد. به کلید توی دستش خیره شد
-وقتشه ک دوباره برگردم توی اون اتاق و ببینم چخبره!

فلش بک
با کمک هان روی مبل نشست
-به خونت خوش اومدی کیم نامجون! فقط یکم کثیفه اخه یک ماه نبودی!
با دقت به اطرافش نگاه کرد. چشمش به قاب عکس روی میز افتاد. برش داشت و به چهره پسری که توی عکس بود خیره شد.
-این کیه؟
هان با دقت به عکس توی دستان نامجون خیره شد و گفت
-عام نمیدونم؟ این عکس قدیمیه انگار ماله وقتیه که دبیرستانو تموم کردی؟
قاب عکس را روی میز ول کرد و سرش را میان دستانش فشرد
-آزار دهندس ک هیچی یادم نمیاد!
هان لبخندی زد و کنار نامجون نشست
-ایرادی نداره! کم کم یادت میاد
با صدای زنگ گوشیش نگاهش را به گوشیش داد و گفت
-اوه ببخشید فکر کنم مورد اضطراری ای پیش اومده واستا جواب بدم! زود میام پیشت!
از جایش بلند شد و به سمت بالکن رفت تا تلفنی حرف بزند. برای چند دقیقه تنها ماند. چشمانش را اطراف خانه چرخاند و دوباره به عکس روی میز خیره شد
-چهره اشنایی داری
ناگهان فکری به سرش زد. قاب عکس را برداشت و بازش کرد. عکس را از درون قاب عکس بیرون اورد
-لطفا پشتش چیزی نوشته باشه...
و عکس را چرخاند. با دیدن دست خط بد پشت عکس تعجب کرد
-چقد بد خطه! حداقلش اینه ک میتونم بخونم
بخاطر آنکه ریز نوشته شده بود نمیتوانست با دقت ببیند چه چیزی نوشته است. روی میز را نگاه کرد. یک عینک روی میز بود. عینک را برداشت و به چشمانش زد. دوباره سعی کرد متن پشت عکس را بخواند
-مصه اینکه چشامم ضعیفه! اوه اینجا نوشته کیم تهیونگ... اون کیه که من عکسشو دارم؟
با برگشتن هان و شنیدن صدایش توجه اش را به او داد
-هی نامجون من باید برم مراقب خودت باش!
نامجون سرش را تکان داد و گفت
-باشه فعلا
-فعلا
و با بسته شدن در از رفتن هان مطمعن شد. عکس را روی میز گذاشت. از جایش بلند شد و شروع به گشتن اطراف کرد. یک اتاق خالی بود و فقط چند دست لباس روی تخت افتاده بود. یکی از اتاق ها اتاق خودش بود و دیگری یک اتاق پر از کتاب بود. به اخرین اتاق سر زد. با دیدن وسایل توی اتاق تعجب کرد
-اینا چیه؟
پلاگی که دم روباه از ان اویزان بود را از روی زمین برداشت
-اینا سکس توین؟
به وسایل روی دیوار نگاه کرد
-اینهمه نوع داشتن و همشونو داشتم و می‌شناختم و الان حتی اسماشونم یادم نمیاد!
روی مبل ان گوشه نشست
-اصلن چرا باید اینهمه سکس توی داشته باشم؟

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now