Part 5

203 33 1
                                    

تهیونگ حدس نمیزد نامجون رئیس آن بیمارستان باشد. هرچند با عقل جور در می‌آمد با در آمد یک دکتر ساده توی بیمارستان نمیتوانست ساعت به آن گرانی بخرد و به راحتی ساعتش را به او ببخشد یا حتی نمیتوانست ماشین به آن خوبی داشته باشد یا حتی چند خانه که در یکی از آنها او را زندانی کند و در دیگری زندگی کند. معلوم نبود چه چیز هایی دیگری داشت که تهیونگ از آنها خب نداشت. اما اگر از اول مقداری فکر میکرد و در نظر میگرفت که توی سئول شهر به آن گرانی زندگی می‌کردند همه چیز با عقل جور در می‌آمد فقط تهیونگ تا ان موقع هیچکدام را کنار هم قزار نداده بود. به هان نگاهی کرد و گفت
-اوه نه خبر نداشتم که اون رئیس اینجاس
و لبخند بی حالی تحویلش داد. سومین لبخند بیحال آن روز. نامجون پس از امضا کردن آن برگه ها سرش را بلند کرد و گفت
-من چند روز کمتر میام بیمارستان تو حواست بیشتر به اینجا باشه.
بدون انکه منتظر جواب هان باید دست تهیونگ را کشید و از بیمارستان خارج شدند. تهیونگ بی هیچ حرفی دنبال نامجون راه افتاده بود. هیچ مقاومتی نمیکرد. نامجون رو به روی ماشینش ایستاد میخواست دستبند دور دستانشان را باز کند. وقتی دستبند دور دست تهیونگ را باز کرد متوجه شد هنوز زخم دور دستانش خوب نشده است. با انگشتانش باند دور دستش را لمس کرد که باعث شد تهیونگ دستش را عقب بکشد. تهیونگ بدون نگاه کردن به نامجون گفت
-میشه در ماشینتو باز کنی.
نامجون قبل از باز کردن درها دستش را به سمت صورت تهیونگ دراز کرد و صورتش را بالا آورد. با این حرکت نامجون چیزی تغییر نکرد چون تهیونگ هنوز هم به زمین نگاه میکرد. نامجون صورتش را نوازش کرد و گفت
-چرا فرار نمیکنی؟
جوابی از تهیونگ نشنید پس سوییچ ماشینش را از توی جیبش در اورد و سوار شد. تهیونگ هم همزمان با او سوار ماشین شد. نامجون همانطور که رانندگی میکرد گفت
-امروز کارای خاکسپاریشونو انجام میدی یا فردا یا نمیدونم؟
تهیونگ سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و ارام زمزمه کرد
-خستم
و چشمانش را بست. نامجون نگاهی به تهیونگ انداخت که با بی حالی تمام چشمانش را بسته بود. ماشینش را جلوی بک پارک جنگلی متوقف کرد و از ماشین خارج شد. به سمت تهیونگ رفت و در را برایش باز کرد. تهیونگ با بی حالی از ماشین پیاده شد. شروع به غر غر کردن کرد
-هی عوضی چرا پیادم کردی؟ بهت گفتم حوصله ندارم
هر چقدر به اخر حرف هایش نزدیک میشد صدایش بلند تر میشد. نامجون صورت تهیونگ را میان دستانش گرفت و فشرد.
-اروم تر اروم تر
سپس دست تهیونگ را گرفت و با خودش راه برد. تهیونگ همانطور که به زور راه میرفت حرف هم میزد
-چرا دستبندتو نزدی؟
نامجون جوابی نداد. نزدیک یک صندلی شد و نشست. تهیونگ همانطور رو به روی نامجون ایستاده بود و تکان نمیخورد. نامجون دست تهیونگ را کشید که باعث شد تهیونگ روی پاهایش بیفتد. وقتی تهیونگ روی پاهایش افتاد دایره دستانش را تنگ تر کرد که باعث شد تهیونگ نتواند از جایش تکان بخورد. هر چند حسه و حاله تکان خوردن هم نداشت اما برای جلوگیری خوب بود. سرش را نزدیک گوش تهیونگ برد و گفت
-دلت همینو میخواست مگه نه؟
نشنیدن هیچ جوابی از تهیونگ باعث ناراحتی اش شد. لبانش را بیشتر نزدیک گوش تهیونگ کرد انقدر نزدیک که لبانش به داخل گوش تهیونگ برخورد میکرد و با ارام ترین صدایش زمزمه کرد
-همینو میخواستی اره؟
تهیونگ دوباره هم جوابی نداد و فقط خودش را به نامجون تکیه داد. نامجون جایش را باز تر کرد و چانه اش را روی سر تهیونگ فشرد.
-پس انگار که همینو میخواستی.
پس از چند دقیقه تهیونگ بدون هیچ مقدمه ای گفت
-مرسی
نامجون متعجب پرسید
-چرا؟
تهیونگ سرش را تکان داد و تلاش کرد تا نامجون را ببیند اما موفق نشد  پس سرش را درون گردن نامجون فرو کرد و دوباره حرفی نزد. نفسش به گردن نامجون برخورد میکرد. باعث میشد احساس خوبی به او دست بدهد اما دلش نمی‌خواست ارامش بگیرد. میخواست جلوی ارامش گرفتنش توسط پسری که روی پایش نشسته بود را بگیرد. پس همانطور که روی پاییش بود او را بلند کرد و به سمت ماشین راه افتاد. تهیونگ از تغییر حالت ناگهانیش تعجب کرد اما شبیه افرادی که خیلی در حال خوش گذرانی هستند دستانش را در هوا تکان داد و لبخند دندان نمایی زد. هیچ چیز برایش مهم نبود و الکی خوشحال بود. نامجون از سرعت تغییر مودش تعجب کرد. هر طور که بود با تمامی رفتار های عجیب تهیونگ توانستند با جلب کمترین جلب توجه نسبت به افرادی که از انجا رد میشدند به ماشین برسند. تهیونگ را روی زمین گذاشت و در را برایش باز کرد
-سوار شو.
میخواست شروع به راه افتادن به سمت خانه اش بکند اما تهیونگ دستش را روی فرمان ماشین گذاشت و مانع او شد
-میشه بریم بار؟
نامجون با چهره ای توی هم رفته به او نگاه کرد و گفت
-دیگه چی؟ میخوای بین اونهمه ادم ولت کنم؟
تهیونگ دستبند چرمی ای که هنوز توی ماشین بود را برداشت و جلوی صورت نامجون گرفت
-این هست. اینجوری نمیتونم فرار کنم.
نامجون پوف کلافه ای کشید و گفت
-باشه
تهیونگ خوشحال شد اما نامجون ادامه داد
-الان نه شب میریم
تهیونگ دستانش را از روی فرمان برداشت که باعث شد نامجون بتواند شروع به رانندگی بکند. چند دقیقه توی ماشین بودند که تهیونگ شروع به صدا زدن اسم نامجون کردن کرد و تند تند پشت سرهم انگار که انرژی بینهایتی پیدا کرده باشد می‌گفت
-کیم نامجون کیم نامجون کیم نامجون نامجون شی نامجون هوی عوضی منحرف نامجووننن...
نامجون کنار خیابان پارک کرد. صورتش را به سمت تهیونگ برگرداند و با عصبانیت گفت
-چته؟
تهیونگ صورتش را در چند سانتی متری او قرار داد و ارام زمزمه کرد
-گشنمه
و لبخند بانمکی زد. نامجون محو نگاه کردن لبخندش شد که این کارش باعث عصبانیت تهیونگ شد و تهیونگ در همان فاصله ای که بود اخم کرد و بلند تر گفت
-کیم نامجون دارم بهت میگم گشنمهه
نامجون دستانش را دور صورت تهیونگ گذاشت و فشرد
-باشه باشه فهمیدم.
دوباره شروع به رانندگی کرد.
-رستورانی مد نظرت هست یا هرجا بریم اوکیه؟
تهیونگ مقداری فکر کرد و گفت
-بریم یه جایی که غذای خوشمزه ای داشته باشه.
نامجون سرش را تکان داد و باشه ارامی زیر لب گفت. پس از چند دقیقه رو به روی یک رستوران کوچک پارک کرد و از ماشین پیاده شدند. دست تهیونگ را محض احتیاط گرفت و وارد رستوران شدند. رستوران کوچکی بود. به سمت یک میز کوچک دونفره رفتند و نشستند. پس از چند دقیقه گارسونی برای گرفتن سفارش ها نزدیکشان شد. اما در نزدیکی آنها متعجب ایستاد و به نامجون خیره شد اما سریع لبخندی زد و گفت
-اوه سلام نامجون هیونگ
تهیونگ با دقت به نامجون و آن پسر نگاه کرد. نامجون لبخند کمرنگی زد که باعث تعجب کردن تهیونگ شد. نامجون عینکش را تنظیم کرد و گفت
-آدما توی رستوران چیکار میکنن؟ ماهم برای همون کار اومدیم.
پسرک که انگار فراموش کرده بود فردی هم همراه نامجون آمده است با شنیدن  جمع بستن نامجون دوباره وجود تهیونگ را به خاطر اورد و با لبخند به تهیونگ نگاه کرد و گفت
-باشه برات همون غذای همیشگی رو بیارم نامجون هیونگ؟ و راستی من رو با ایشون اشنا نکردی؟
نامجون سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت
-دوستمه تهیونگ.
پسر سرش را تکان داد و لبخند دندان نمایی به تهیونگ زد
-خوشبختم تهیونگ شی من هوانم.
تهیونگ هم متقابلا لبخندی زد. پسر دوباره به سمت نامجون برگشت و گفت
-به هیونگ بگم اومدین اینجا؟
نامجون سرش را به نشانه تایید تکان داد و هوان بدون حرف اضافه ای از انها دور شد. تهیونگ که از دور شدن هوان مطمعن شد ارام گفت
-رفت کیو بیاره؟
نامجون به تهیونگ نگاهی کرد و گفت
-وفتی بیاد میفهمی.
تهیونگ با چهره ای اخمو به نامجون نگاه کرد و گفت
-حداقل میگی چی همیشه میخوری؟
-اونم وفتی بیاد میفهمی.
تهیونگ کلافه گفت
-باشه باشه هر دوشونو میبینیم.
پس از چند دقیقه پسری با موهای صورتی و لبخند زیبایی نزدیکشان شد.
-هییی نامجون!
نامجون با شنیدن صدای پسر مو صورتی از جایش بلند شد وبا لبخند دندان نمایی به او نگاه کرد. دستانش را برای بغل کردن ان پسر باز کرد و همدیگر را بغل کردند. تهیونگ انتظار داشت نامجون او را به دوستش معرفی کند اما ان دو شروع به حرف زدن کردند و توجه ای به او نکردند. تهیونگ با عصبانیت به آن دو خیره شد نمی‌دانست چرا ناراحت شده بود اما خب دلش نمیخواست از طرف هیچکس حتی کسی که او را گروگان گرفته بود و دزدیده بود ایگنور شود. متوجه گوشی نامجون که روی میز بود شد و ان را از روی میز برداشت. ارام با خودش زمزمه کرد «بهم توجه ای نشد گوشیمم که گرفتی پس گوشی تورو بر میدارم». در اولین تلاش توانست رمز گوشیش را پید کند «یک، دو، سه، چهار». با خودش زمزمه کرد «احمقانه ترین رمز ممکن». شروع کرد به گشتن. هیچ چیز خاصی توی گوشیش پیدا نمیشد. بیشتر اپلیکیشن ها یا رمز داشتند یا چیز مهمی درونشان نبود. فقط متوجه مقدار زیادی اهنگ شد و البته یک بازی مسخره. چون حوصله اش سر رفته بود تصمیم گرفت مقداری کندی کراش بازی کند چون تنها بازیی بود که توی گوشی نامجون پیدا میشد. پس از چند دقیقه همانطور که داشت بازی میکرد متوجه نگاه خیره نامجون و دوستش روی او شد. سرش را بالا آورد و به انها خیره شد و با انزجار گفت
-امم سلام؟
دوست نامجون به دستانش نگاه کرد و سپس جدی به نامجون خیره شد و گفت
-اون کیه؟ چرا گوشی تو دستشه؟
نامجون متوجه شده بود که تهیونگ گوشیش را از روی میز برداشته است اما اهمیتی نداده بود.
-دوست پسرمه.
تهیونگ با چشمانی متعجب به نامجون زول زد و توی دلش غرغر می‌کرد. دوست نامجون مقداری چهره اش گرفته شد اما  لبخندی زد و دستش را به سمت تهیونگ دراز کرد.
-اسمم جینه از دیدنت خوشبختم... امم میتونم اسمتو بدونم؟
تهیونگ با او دست داد و گفت
-تهیونگ
و لبخند زورکی ای زد. سپس به نامجون نگاه کرد و گفت
-گشنمه
نامجون دهانش را باز کرد تا جوابی بدهد اما هنوز صدایی از خودش تولید نکرده بود که جین گفت
-اوه ببخشید الان به جونگین میگم تا زودتر سفارشتونو اماده کنه نمیدونم چرا اینقدر لفتش داد اخه فقط دو نفرین
لبخند مضطربی زد و به سمت آشپزخانه رستوران رفت. تهیونگ که از دور شدن جین مطمعن شد به نامجون گفت
-چند تا سوال وجود داره
نامجون به او زول زد و گفت
-خب بپرسشون
تهیونگ گوشی نامجون را روی میز گذاشت و دست به سینه نشست چشمانش را ریز کرد و گفت
-خب انگار که جین صاحب اینجاس؟
نامجون سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-خب این که واضح بود. چرا وفتی اون اومد ایگنورم کردین؟
نامجون میخواست جواب بدهد که تهیونگ دستش را به نشانه سکوت جلویش گرفت و مانعش شد. با دلخوری ای که نمیدانست از کجا به وجود امده است تند تند گفت
-نمیخاد جواب بدی واضحه خب من گروگانتم اوه راستی سوال بعدیم اینه چرا به اون پسره گفتی دوستتم اما به جین گفتی دوس پسرتم چرا بهشون نمیگی منو دزدیدی ها؟
در اخر از روی صندلی بلند شد و دستان مشت شده اش را روی میز گذاشت. نامجون هم از جایش بلند شد و صورت تهیونگ را میان دستانش فشرد. تهیونگ با عصبانیت دستانش را پس زد و دوباره روی صندلی اش نشست. نامجون همانطور که ایستاده بود با صدای ارامی گفت
-الان ک ولت کردم چرا فرار نمیکنی؟
و روی صندلی اش نشست. از عصبانیت بغض کرده بود. همیشه وقتی خیلی عصبی میشد ناخودآگاه بعض میکرد. از پنجره های رو به رویش به بیرون زول زد و با صدایی که بخاطر بغضش ارام و گرفته شده بود گفت
-کسیو ندارم. کجا میخام برم؟
نامجون با شنیدن بغص توی صدایش تعجب کرد. عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد و گفت
-نیازی به بقیه نداری خودتو داری.
تهیونگ با چشمان اشک الودش به چشمان نامجون زول زد و گفت
-من نیاز دارم.
مقداری مکس کرد و ادامه داد
-من میخواستم زندگیمو تموم کنم. تو جلومو گرفتی. زندگیمو میخواستی.
چشمانش را بست و ارام تر ادامه داد
-حداقل میدمش به تو.
چشمانش را باز کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه اش شروع به حرکت کرد
-تا تو یه سودی ازش ببری؟
نامجون از حرف های او تعجب کرده بود. صورتش را نزدیک تر برد و ارام گفت
-نکنه به این زودی به سندرم استکهلم مبتلا شدی؟
تهیونگ خندید. صورتش را در چند سانتی متری نامجون برد و زمزمه کرد
-من فقط خستم و البته که گشنمه.
نامجون میخواست حرفی بزند اما با ورود جین حرفش شروع نشده تمام شد.
-هی هی غذاهاتونو اوردم.
جین از دیدن ان دو انقدر نزدیک یکدیگر متعجب شد و گفت
-اوه خلوتتونو بهم زدم.
نامجون هول شد و به سرعت از تهیونگ فاصله گرفت اما تهیونگ با ارامش به سمت جین برگشت و گفت
-اوه از اخر غذاها رسید منم داشتم میگفتم گشنمه

پس از خوردن غذا تهیونگ نفسش را بیرون داد و ارام گفت
-الان دلم میخاد بخوابم
نامجون لبخندی زد از جایش بلند شد و از جین خداحافظی کرد. دوباره به سمت تهیونگ برگشت و گفت
-بلند شو بریم
سوار ماشین شدند و نامجون بدون هیچ حرفی شروع به حرکت کرد.

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now