Part 10

148 27 6
                                    

«زیاد نگران نباش پیداش میشه! آخرین حرفی بود که هان بهم زد... الان سه ماه شده که منتظرتم کیم نامجون و تو هنوز پیدات نشده! هر روز خودمو لعنت میفرستم که چرا اونروز حتا اگه بعدش میخواستم مصلن خوشحالت کنم رفتم. اوه راستی هنوز گلایی که اونروز برات خریدمو دور ننداختم خیلی عجیب و خشک شدن اما هنوز هستن. آه نامجون شاید... شاید اگه اونروز نمیرفتم تو الان اینجا پیشم بودی و نمیخواست برات توی این دفتر مسخره هر روز بگم چه اتفاقی افتاده و چقد دلم برات تنگ شده. ته تهش کلن ما 3 یا 4 روز باهم بودیم نمیدونم شمار روزا از دستم در رفته اما خب من هنوز نتونستم فراموشت کنم! تو وقتی قلبم شکسته بود پیدات شد! اگه اون اوایلو فراموش کنیم میتونیم بگیم با رفتار خوبی که باهام داشتی وارد قلب شکستم شدی و خلأ درونشو پر کردی! و اینجوری شد که عاشقت شدم کیم نامجون. عاشق کسی که منو دزدید! یادته میگفتی سندروم استکهلمه؟ دیدی نبود! اگه بود تا الان فراموشت کرده بودم. اوه راستی فردا با شریک جدیدم اشنا میشم! توی خاطرات قبلی گفتم بعد از رفتنت وکیل پدرم اومد و مجبور شدم شرکت اونو اداره کنم. کار خسته کننده ایه! اما خب باید بهش عادت کنم. دلم خیلی برات تنگ شده کیم نامجون! کاش معجزه میشد و فردا تورو به جای شریک جدیدم میدیدم.»
هنوز هم موقع نوشتن گریه اش میگرفت. دوباره قطرات اشکانش روی برگه ریخته بود. از جایش بلند شد. فردا روز سختی داشت. باید زودتر می‌خوابید تا چهره آشفته ای نداشته باشد.

_________________

با صدای زنگ ساعت بیدار شد. خمیازه ای کشید و از جایش بلند شد. عادت داشت همیشه اول صبح برای سرحال شدن اهنگ میزاشت. اهنگ« Bear Hug» را پلی کرد. صدایش را بلند کرد. همانطور که دوش میگرفت با اهنگ همخوانی میکرد
-Right where you are...
پس از دوش گرفتن صبحانه ساده ای خورد. لباس هایش را پوشید و از خانه اش خارج شد. نفس عمیقی کشید و با هوای تازه ریه هایش را پر کرد. سوار ماشینش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. دوباره توی ترافیک گیر کرده بود به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز هم ساعت نامجون را دستش میکرد.
-شت امروز مصلن با اون شریک مسخره جدیدم جلسه داشتم و قراره که دیر برسم! گند زدم
نمیخواست دیر برسد. حداقل برای اولین جلسه باید به موقع میرسید. ماشینش را گوشه خیابان پارک کرد. به اطرافش نگاه کرد سعی کرد به خاطر بسپارد که ماشینش را کجا ول کرده است و میخواهد به سمت شرکتش بدود! شروع به دوییدن کرد. تمام تلاشش را کرد تا هنگام دوییدن با ادم های توی پیاده رو برخورد نکند و فقط راه خودش را برود. همانطور که میدوید به ساعتش نگاهی انداخت
-لعنتت بهشش ساعت نزدیک 9 داره میشه!
سرعتش را بیشتر کرد. از اخر به ساختمان شرکتش رسید. وارد انجا شد. دکمه اسانسور را زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد
-لعنت بهش وقت نیست منتظر اسانسور لعنتی بمونم
به سمت راه پله رفت. تمام تلاشش را کرد تا با بیشترین سرعت ممکن بالا برود. به طبقه مورد نظرش رسید. از شانس خوبش امروز آنقدر شلوغ نبود و کسی او را در آن وضعیت افتضاح در حال دوییدن به سمت اتاق جلسه نمیدید! در همین فکر و خیال بود که با شخصی برخورد کرد. بدون نگاه کردن و توجه به اینکه با چه کسی برخورد کرده است گفت
-ببخشید ببخشید عجله دارم!
و دوباره شروع به دوییدن کرد. صدای ان فرد را نشنید
-اینو اندختین!
-داره میره سمت اتاقی که توش جلسه گذاشتن. اونجا میتونی اینو بهش پس بدی!
سرش را تکان داد و به سمت آنجا راه افتاد. تهیونگ رو به روی در اتاق ایستاد. نفسش را بیرون داد و در را باز کرد. با ندیدن هیچ فرد جدیدی نفسش را از روی اسودگی بیرون داد
-هی هیونگ نیومدن هنوز که اره؟
سونگمین سرش را به نشانه تایید تکان داد و به دست های تهیونگ خیره شد
-نباید یک کیف همراهت میبود؟
تهیونگ به دستانش نگاه کرد. چشمانش را محکم بهم فشرد
-لعنت بهش گند زدم فک کنم از دستم افتاد وقتی به اون یارو خوردم!
-کدوم یارو؟
تهیونگ بدون جواب دادن به سونگمین میخواست به سرعت دوباره به سمت فردی که به او برخورد کرده بود برگردد و کیفش را از او بگیرد اما با شخصی محکن برخورد کرد. انقدر محکم که به سمت مخالف خودش برگشت و نزدیک بود زمین بخورد. اما همان فرد مانعش شد و او را گرفت. از ترس افتادن چشمانش را بسته بود. صدای اشنایی را شنید
-خوبین؟
«صداش مصه صدای نامجونه. نکنه... نکنه خودشه». به سرعت چشمانش را باز کرد و به فردی که او را روی زمین هوا معلق نگه داشته بود نگاه کرد. موهای بلوند و عینک میتوانست نامجون را جلوی خودش ببیند. با تعجب به او خیره شد. دهانش را چند بار مصله ماهی باز و بسته کرد اما هیچ صدایی از دهانش خارج نشد. با صدای خفه ای که حتا خودش هم نمیشنید گفت
-نامجون؟
نامجون صدای تهیونگ را نشنید و به فردی که کنارش بود اشاره کرد تا صندلی را برای نشستن تهیونگ جلو بکشد. تهیونگ روی صندلی نشست. میتوانست احساس کند که چشمانش دوباره خیس شده اند. صدای سونگمین را میشنید
-تهیونگ حالت خوبه؟
تهیونگ به چهره نگران سونگمین نگاه کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد. سونگمین به نامجون نگاه کرد
-ببخشید نمیدونم چیشده الان بر میگردیم شما بشینید!
تهیونگ با کمک سونگمین از جایش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی آنجا رفتند. سونگمین مقداری آب روی صورت تهیونگ ریخت. ناگهان بغض تهیونگ شکست و شروع به گریه کردن کرد. همانطور که گریه میکرد خودش را در اغوش سونگمین انداخت.  سونگمین موهای تهیونگ را نوازش کرد و پرسید
-اون کیه؟
-نام... نامجون اون نامجونه هیونگ! اما چرا چرا منو نشناخت؟
سونگمین با تعجب از او فاصله گرفت و گفت
-یعنی چی که اون نامجونه؟ همون نامجونی که باهاش مخمو خوردی این همونه؟
تهیونگ سرش را تکان داد
-اره اون همون نامجونه!
سونگمین نفسش را کلافه بیرون داد و گفت
-اونجوری که من میدونم اون چند ماه پیش فراموشی گرفته و هنوز کامل حافظشو بدست نیاورده!
تهیونگ احساس میکرد تکه ای از وجودش کم شده است. خلأ بزرگی را درون قلبش احساس میکرد. احساس میکرد هوای سردی درون قلبش در حال جابه جایی است. سرش گیج میرفت. دستش را به دیوار کنارش چسباند و سعی کرد در جایش بیاستد. سونگمین نگران به سمتش رفت
-خوبی تهیونگ؟ میخوای جلسه رو کنسل کنم؟
تهیونگ چشمانش را بهم فشرد. سعی کرد خودش را کنترل کند
-نه نمیخواد کنسل کنی!
-اما...
-اما هیچی برو من اوکی شدم میام منتظرشون نزار.
سونگمین همانطور که نگران تهیونگ بود از او فاصله گرفت و باشه ارامی زیر لب گفت. تهیونگ پس از رفتن سونگمین به خودش توی ایینه نگاه کرد. همانطور که رنگش پریده بود بخاطر گریه کردن بینیش قرمز شده بود. صورتش شست.
-باید این قرارداد فاکیو باهاش ببندم اونوقت بیشتر میبینمش. و... و شاید منو یادش اومد!
دوباره میتوانست احساس کند که میخواهد گریه کند اما تمام تلاشش را کرد.
-تهیونگ تو نباید گریه کنی از امروز حتا بیشترم میبینیش!
به خودش درون ایینه خیره شد
-باید خودتو کنترل کنی تا تورو یادش بیاد!
به خودش لبخندی زد و از انجا خارج شد. به سمت اتاق جلسه رفت. قبل از وارد شدن نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
-خودتو کنترل کن تهیونگ!
در را باز کرد و وارد آنجا شد. با دیدن چشمان نگران نامجون میتوانست تند شدن ضربان قلبش را احساس کند.
-خوبین؟
تهیونگ سعی کرد خودش را کنترل کند. لبخند کوچکی زد و وارد شد
-بله ببخشید برای اتفاقی که افتاد.
به سمت صندلی اش رفت و نشست.
-متاسفم بخاطر تاخیری که توی جلسه ایجاد شد!
-نه مشکلی نیست
دوباره میتوانست احساس کند که ضربان قلبش بالا رفته است. انگار نفس کشیدن سخت شده بود. به سونگمین اشاره کرد تا پنجره ها را باز کند. سونگمین قبل از باز کردن پنجره ها ارام از او پرسید
-خوبی تهیونگ؟ میخوای جلسه رو بزار یک روز دیگه!
تهیونگ فقط زمزمه کرد
-خوبم پنجره هارو لطفا...
قبل از تمام شدن جمله اش سونگمین از جایش بلند شد و شروع به باز کردن پنجره ها کرد. نامجون به چهره رنگ پریده تهیونگ نگاه کرد
-آقای کیم مطمعنید حالتون خوبه؟
تهیونگ شوکه به نامجون نگاه کرد و گفت
-چی؟
نامجون تکرار کرد
-میگم اگه حالتون خوب نیست جلسه رو بزاریم یک روز دیگه؟
تهیونگ به زور لبخندی زد
-نه خوبم اونجوری الکی وقتتون رو گرفتم.
با خودش فکر کرد  «وقتی تو جلوم نشستی و منو یادت نیست چطور میخوام خوب باشم کیم نامجون؟».
-پس میتونیم جلسه رو زودتر شروع کنیم.
به کیف کنارش نگاهب انداخت و گفت
-اوه راستی وقتی بهم برخورد کردین کیفتون افتاد!
و با لبخند کیف تهیونگ را به سمتش گرفت. تهیونگ کیفش را از دست نامجون گرفت و ارام تشکر کرد. برگه های قرارداد و موارد دیگر را از درون کیفش در اورد و شروع به توضیح دادن در مورد قراردادشان کرد. چندبار وسط توضیح دادن کنترلش را از دست داده بود با دیدن چهره جدی نامجون که به او خیره شد بود هول شده بود وحرف های نامربوط زده بود اما نامجون زیاد به انها توجه ای نکرده بود. پس از بستن قرارداد وقت خداحافظی کردن بود. نامجون لا لبخند دستش را به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت
-امیدوارم شریکای خوبی باشیم!
تهیونگ سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند و با نامجون دست بدهد. اما خب نامجون هم متوجه لرزش دست تهیونگ شد و هم سرد بودن بیش از اندازه دستانش. همانطور که دست تهیونگ را میفشرد گفت
-روز خوبی داشته باشین
تهیونگ سرش را تکان داد و لبخند کوچکی زد
-شما هم همینطور!
داشت رفتن نامجون را تماشا میکرد که متوجه ایستادن ناگهانی نامجون شد.  نامجون دوباره به سمت تهیونگ برگشت. تهیونگ متعجب به او خیره شد «نکنه یادش اومد من کیم یهو اومد؟».
-من میتونم اینجا اتاق مخصوص خودمو داشته باشم؟
تهیونگ متعجب به او خیره شد و گفت
-اوه اره حتما!
نامجون عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد. تهیونگ با دقت به کاری که نامجون میکرد خیره شد. میتوانست احساس کند که چقدر دلش برای این حرکت نامجون تنگ شده بود. نامجون متوجه شد که تهیونگ به او خیره شد است. دوباره خداحافظی کرد اما تهیونگ متوجه نشد. پشتش را به تهیونگ کرد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. همانطور که راه میرفت لبخندی زد «بهش نمیخوره فرد جدی ای باشه. برای جدی بودن زیادی کیوته! اوه من چی دارم میگم». لبخندش را جمع کرد. به چان نزدیک شد.
-چقد رئیس اینجا عجیبه. همینجوری بهت خیره شده.
-اره شاید!
تهیونگ تا وقتی که سونگمین حواسش را پرت کند به جای خالی نامجون خیره شده بود
-هی تهیونگ گند زدی! چند دقیقس به جایی که نیست خیره شدی احمق!
تهیونگ با چهره ناله ای به سونگمین نگاه کرد و گفت
-اره خودمم میدونم ریدم...
سونگمین لبخندی زد و گفت
-تاحالا ندیده بودم اینقدر یکیو دوست داشته باشی که اینجوری هول شی!
تهیونگ دوباره میتوانست احساس کند که میخواهد گریه کند. به زمین خیره شده بود. سونگمین متوجه حرفش شد و او را در اغوش کشید
-هی هی گریه نکن دوباره ببخشید یادت انداختم!
تهیونگ چشمانش را محکم بهم فشرد و گفت
-باید یادش بیارم که من کیم؟ اما چطوری؟
سونگمین تهیونگ را از خودش جدا کرد و گفت
-میتونی یادش بندازی که تو کی ای تهیونگ!
تهیونگ لبخند محوی زد و گفت
-امیدوارم
سونگمین متقابلا لبخندی زد
-الانم بهتره بری خونه و استراحت کنی بقیه کارارو من میکنم
تهیونگ لبخندی زد
-مرسی هیونگ
خداحافظی کرد و از او فاصله گرفت. حوصله رانندگی کردن نداشت و حتا ماشینش هم از او دور بود. تمام راه را تا خانه اش قدم زد. هوا رو به گرم شدن بود. از گرما متنفر بود. پس از چندین و چند دقیقه رانندگی خودش را جلوی اخرین جایی که نامجون را دیده بود پیدا کرد. لبخندی زد و گفت
-دوباره برگشتم اینجا!
شروع به قدم زدن کرد. وارد جای همیشگی اش شد. اخرین جایی که نامجون را دیده بود. میان درختان! همان جا نشست. دفتری که تویش برای نامجون خاطراتش را مینوشت از توی کیفش در اورد. شروع به نوشتن کرد
«نامجون امروز دیدمت! تو منو یادت نمیاد اما من تورو خوب یادمه. میگن فراموشی گرفتی... وفتی اینو شنیدم احساس میکردم یه تیکه از وجودم کنده شده و جاش فقط هوای خالیه. باهام قرارداد بستی. موقع رفتن برگشتی و گفتی میتونی واسه خودت اونجا یه اتاق مخصوص داشته باشی؟ از خواستت تعجب کردم اما خیلی خوشخال شدم! میتونم بیشتر ببینمت. اونقدر که شاید منو یادت بیاد... اوه راستی نمیدونی چقدر دلم برای اون کارت تنگ شده بود. منظورم وقتیه که عینکتو روی صورتت تنظیم میکنی! خیلی دوستش دارم نامجون! خیلی دوستت دارم! کاش زودتر منو یادت بیاد. اونوقت میتونم کله روز رو بهت خیره شم. به صدات گوش کنم بدون اینکه بترسم حواسم پرت میشه و ممکنه سوتی بدم و گند بزنم! کاش زودتر منو یادت بیاد تا همش نگم کاش فلان میشد کاش فلان میشد». پس از چندین و چند وفت گریه کردن موقع نوشتن خاطراتش امروز اولین باری بود که گریه نکرده بود و با لبخند در حال نوشتن خاطراتش بود. جشمانش را بست و روی چمن ها دراز کشید. سعی کرد نقشه بکشد که چگونه حافظه نامجون را برگرداند. کاری کند که نامجون او را به یاد بیاورد.

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now