Part 13 End

197 20 9
                                    

« من هنوز دوستت دارم کیم نامجون... تو بهم گفتی که دیگه دوستم نداری و همش ماله قبل از از دست دادن حافظت بوده اما خب من هنوزم دوستت دارم. امروز بردمت جایی که اخرین بار همو دیدیم و تو همه اینارو بهم گفتی که دوستت ندارم حافظم که رفت احساساتمم دود شدن رفتن هوا... ممکنه دقیق اینارو نگفته باشی اما خب منظورت که همین بود؟ نبود؟ بود... نمیدونم باید صبر کنم تا حافظت برگرده و بیینم واقعا دیگ دوستم نداری یا ولت کنم و بدون درنظر گرفتن احساساتم به برگشتن حافظت کمک کنم اصلن هیچی نمیدونم. حتا نمیدونم چی دارم میگم. فقط دلم میخواد زودتر منو یادت بیاد تا بفهمم جدا دوستم داری یا نه...»
خودکارش را روی میز ول کرد. سرش را میان دستانش گرفت. دوباره داشت گریه میکرد.
-لعنت بهت تهیونگ همش داری گربه می‌کنی...
از شدت سردرد چشمانش را بهم فشرد. از جایش بلند شد و خودش را روی تختش پرت کرد. سرش را داخل بالشتش فشرد
-باید چیکار کنم تا حافظه لعنتیش برگرده؟
باید تنها ایده ای که به ذهنش میرسید را اجرا میکرد.
-امیدوارم آمادگی احمقانه ترین و جدید ترین حرکتمو داشته باشی

_______________

روی تختش دراز کشیده بود و سقف را نگاه میکرد.
-من که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم پس چرا ناراحتم که اون حرفارو بهش زدم؟
از وقتی تهیونگ را آنجا میان درختان تنها گذاشته بود نمیتوانست از فکر کردن به او دست بکشد. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد
-نکنه هنوز دوستش دارم و خودم نمیدونم؟
چشمانش را محکم بهم فشرد. ناگهان یاد چیزی افتاد. از روی تختش بلند شد. کشوی پاتختی اش را بیرون کشید و دنبال عکس تهیونگ گشت. با پیدا کردن عکس ارام گرفت و به عکس خیره شد
-انگار مدت زیادی دوستت داشتم تهیونگ
انگشتش را روی چهره خندان تهیونگ روی عکس کشید و گفت
-حتی همچین عکس قدیمی ای ازت رو نگه داشته بودم که حتا معلوم نیست چطوری گیرش آوردم.
دوباره روی تختش دراز کشید و عکس تهیونگ را در اغوش گرفت
-باید احساساتمو پیدا کنم.
چشمانش را بهم فشرد و سعی کرد بخوابد.

پسری با موهای حالت دار در مرکز دیدش بود. انگار تهیونگ بود که داشت با کریس حرف میزد. زیر لب با خودش زمزمه کرد
-فاک بهت کریس که با اون دوستی
در زد و وارد کلاس خالی شد ای شد که فقط کریس و تهیونگ آنجا بودند. توجه کریس به نامجون جلب شد. به او اشاره کرد و گفت
-هی تهیونگ این نامجونه دوستم
تهیونگ با لبخندی دستش را به سمت نامجون گرفت
-سلام من تهیونگم! از اشنایی باهات خوشحال شدم نامجون
دست تهیونگ را گرفت. از شدت نرم بودن دست هایش تعجب کرد. برای بیشتر احساس کردن نرمی دستان تهیونگ انگشتش را نوازش وار روی دستش تکان داد. تهیونگ شوکه شد و مقداری دستش را جا به جا کرد. نامجون به خودش امد و تند تند گفت
-اوه ببخشید فقط پوستت خیلی نرمه!
تهیونگ لبخندی زد و گفت
-همه بهم میگن!
نامجون به کریس نگاه کرد و گفت
-آقای چوی کارت داره کریس.
کریس به سرعت از جایش بلند و تند تند گفت
-هی تهیونگ ببخشید اگه نرم چوی عوضی منو میکشه بجای من نامجون بهت توی درسات کمک میکنه
به نامجون نگاه کرد و گفت
-مگه نه نامجون؟
نامجون تند تند سرش را تکان داد و کلافه گفت
-باشه تو فقط برو تا آقای چوی خفت نکرده من...
با بسته شدن در کلاس خالی توسط کریس حرفت نصفه ماند و ارام تر گفت
-من به تهیونگ کمک میکنم
به سمت تهیونگ برگشت و گفت
-خب مشکلت چیه؟
تهیونگ با انگشتش به یک سوال اشاره کرد و گفت
-کله این مبحثو نمیفهمم!
و نامجون شروع به توضیح دادن کرد...

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now