Part 3

217 37 3
                                    

روی تخت دراز کشیده بود. آنقدر لباس ها گشاد بودند که میتوانست تویشان غرق شود. خودش را درون لباس ها زیر پتو قایم کرده بود. همیشه اینکار حسه خوبی به او میداد مخصوصا وقتی تازه از حمام امده بود و پوستش نرم بود. حمام! یاد دقایقی پیش افتاد و یا شاید ساعاتی پیش. حتی با اینکه ساعت داشت باز هم زمان از دستش در رفته بود. نمیخواست به آن حمام رفتن مسخره فکر کند. اتفاقاتی که افتاده بود برایش خجالت اور بود. تمام تلاشش را کرد که به آن موضوع فکر نکند و بخوابد. خواب میتوانست ذهنش را به جای دیگری ببرد. ساعت نامجون را از کنار بالشتش برداشت. ساعت 3 ظهر بود. نیاز به غذا داشت اما هنوز نامجون غذایی برایش نیاورده بود.چشمانش را بست و تمام تلاشش را کرد تا بدون فکر کردن به نامجون و اتفاقاتی که برایش افتاده بود که حتی قرار بود بیفتد به خواب برود.
____________

روی زمین چهاردستو پا راه میرفت. پلاگ توی باسنش اذیتش میکرد. داشت به سمت فردی که روی مبل نشسته بود حرکت میکرد. نمیدانست چرا اما نمیتوانست بالا را نگاه کند. فقط به زمین نگاه میکرد. میتوانست پاهای فرد روی مبل را ببیند. موهایش محکم به سمت بالا کشیده شد. درد وحشتناکی را توی سرش حس میکرد. هنوز هم تلاش داشت تا فقط به پایین نگاه کند. انگار شخصی او را مجبور به این کار کرده بود. صدای اشنایی کنار گوشش زمزمه کرد
-پت خوبی هستی به حرف اونرت گوش میدی.

چشمانش را باز کرد. نفس راحتی کشید و زمزمه کرد «همش خواب بود». عرق کرده بود و بخاطر عرق دسته ای از موهایش به پیشانی اش چسبیده بودند. با دستش موهای روی پیشانی اش را کنار زد. روی تخت نشست. نمیخواست به خوابش فکر کند اما صحنه هایی که توی خوابش دیده بود را مرور میکرد. کنترلی روی این مرور کردن نداشت. با خودش تکرار کرد «من ازین فانتزیای لعنتی داشتم اما نمیخواستم خودم پت باشم!». سرش را میان دستانش گرفت. با صدایی که ترسیده بود گفت «من داره چم میشه». سعی کرد با تنظیم کردن نفس هایش به افکراش هم سرو سامان دهد.  «اون صدا. صدای کیبود؟». صدایی اشنایی بود اما به خاطر نمیاورد صدای چه شخصیست. تصمیم گرفت به جای فکر کردن به خوابش دنبال راهی برای فرار باشد. پایش ازاد نبود اما دستانش که ازاد بودند. شاید میتوانست راهی پیدا کند تا خودش را آزاد کند. با دستش موهای حالت دارش را از روی صورتش کنار زد و شروع به نگاه کردن اطراف کرد. جاهایی را نگاه کرد که وقتی به تخت بسته بود نمیتوانست ببیند. هیچ چیز مهمی ان اطراف نبود. حتی هیچ وسیله تیزی هم نبود که نه بتواند به خودش صدمه بزند و نه بتواند آن پابند چرمی را ببرد. تصمیم گرفت به سمت دسشویی برود شاید پنجره یا حتی وسیله ای انجا پیدا میکرد. پنجره ای وجود نداشت اما جای تعجب بود که مسواک پیدا کرد!
-عجیبه! اون مصلن منو گروگان گرفته اما همه چی واسم اورد.
واقعا داشت به حرفش پی میبرد «کدوم گروگانگیری دیدی که با گروگانش اینقدر خوب رفتار بکنه؟». البته که تاحالا هیچ شخص دیگری او را ندزدیده بود که بداند بقیه گروگانگیر ها چگونه رفتار میکنند اما باز هم فکرش را نمیکرد اگر روزی کسی او را گروگان بگیرد با او آنقدر خوب رفتار کند. البته که منظورش از خوب رفتار کردن با فاکتور گرفتن ازار جنسی اش بود. هنوز هم گشنه بود. به سمت میز کنار دیوار رفت اما فقط اب و قرص های ویتامین روی میز بود. دوباره با زمزمه کرد «حتی فقطم غذای تازه میاره نه غذای مونده!». نمیتوانست رفتار مصلن گروگانگیرش را درک کند. تصمیم گرفت تا زمانی که نامجون شاید با غذا برگردد معده اش را با اب پر کند. دلش نمیخواست هیچکدام از آن قرص های روی میز را بخورد. نمیتوانست اعتماد کند. با خودش میگفت «شاید اصلن قرص ویتامین نباشن. میتونن هر چیزی باشن.» دوباره به سمت تخت برگشت نمیدانست تا زمانی که نامجون برمیگردد باید چه کاری انجام دهد. خوابیده بود. گشنه بود. همه جارا هم که گشته بود. پس هیچ کاری نمیتوانست بکند. زجیری هم که به پابندش وصل بود انقدر کوتاه بود که فقط میتوانست به سمت میز و یا دسشویی رو به رویش برود. دلش میخواست کتاب روی میز نامجون را بردارد تا شاید بتواند با مطالعه کردن خودش را سرگرم کند. آنقدر بیکار شده بود که به جای فکر کردن و گشتن دنبال راه فرار میخواست با مطالعه خودش را سرگرم کند. نگاهی به میز نامجون انداخت و فهمید هر چقدر هم تلاش کند نمیتواند نزدیک آن میز شود. چون زنجیر ان پابند لعنتی کوتاه تر از آن بود که بتواند به آنجا برسد. تصمیم گرفت به جای گشتن دنبال سرگرمی تلاش کند پابندش را باز کند. درد باسنش را فراموش کرده بود اما وقتی پر سرعت پایش را روی تخت گذاشت و دردی در ناحیه باسنش احساس کرد میتوانست دوباره دردش را به خاطر بیاورد. آخ ارامی گفت و سعی کرد دردش را تحمل کند و به روی باز کردن قفل آن پابند تمرکز کند. نگاهی به پا بند انداخت. قفل عجیبی رویش وجود داشت. و البته کنار ققل روی آن چرم نوشته شده بود «تلاش نکن بازش کنی موفق نمیشی کلیدش فقط دسته منه کیم تهیونگ». تعجب کرد. انگار که ان پابند فقط برای او درست شده بود چون اسمش روی ان حک شده بود. تصمیم گرفت به جای کلجنار رفتن به پابند دنبال کار دیگری باشد. اما هیچ سرگرمی ای پیدا نمیشد. فقط روی تخت نشست و نشست در انتظار نامجون.

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now