Part 4

228 37 4
                                    

با حس تکان خوردن تخت چشمانش را باز کرد. تهیونگ در تلاش بود تا بزور هم که شده در جایش قلط بخورد. به ساعت توی دستش نگاهی انداخت. ساعت 7 صبح بود. هنوز خسته بود و خوابش میامد اما دلش میخواست تهیونگ را توی خواب نگاه کند. یک ساعت دیگر باید آنجا را ترک میکرد. نمیخواست دوباره شیفت شب بردارد میخواست مدت بیشتری را در شب کنار تهیونگ باشد. دستش را به سمت موهای تهیونگ برد و انها را از روی صورتش کنار زد. حتی بدون استفاده از هیرپروداکت های مختلف باز هم موهایش نرم و خوش حالت بود. روی صدای نفس کشیدنش تمرکز کرد. ارام و منظم نفس میکشید. از روی منظم نفس کشیدنش معلوم بود هنوز خواب است. ارام بوسه ای روی پیشانی اش زد و از جایش بلند شد. تمام تلاشش را کرد تا او را بیدار نکند. وسایلش را برداشت و بی هیچ صدای اضافه ای انجا را ترک کرد.

میتوانست به راحتی روی تخت قلط بزند. اول هیچ توجه ای نکرد که میتواند به راحتی در جایش تکان بخورد. اما کم کم متوجه آن شد که یک چیزی کم است. البته درستش ان بود  «یک کسی کم است». چشمانش را باز کرد. نامجون روی تخت نبود. توی جایش نشست و اطرافش را نگاه کرد. اطرافش هم کسی نبود. دوباره روی تخت ولو شد و با خودش تکرار کرد «دوباره هیچ ادمی دورم نیست». خودش هم از آنکه دلش می‌خواست او را کنارش ببیند تعجب کرده بود اما خب هیچ شخص دیگری اطرافش نبود که دلش بخواهد شخص دیگری ان اطراف باشد. وقت ازاد زیادی داشت اما به چیزی هم دسترسی نداشت که بتواند کاری انجام بدهد. تصمیم گرفت روی تخت بنشیند تا شاید اتفاق جالبی برایش بیفتد.

وفتی وارد اتاقش شد تازه به یاد اورد که فراموش کرده است تهیونگ را همراه خودش برای تحویل گرفتن جسد ها بیرون بیاورد. میترسید فرار کند و یا کاری دستش بدهد. پس تصمیم گرفت تا از طرف هان حرفی زده نشده است هیچ اقدامی نکند. هر چند از شانس خوبش اولین شخصی که وارد اتاقش شد هان بود.
-هی نامجون اون پسررو اوردی؟
نامجون چشمانش را از کتاب روی میزش گرفت و به هان نگاه کرد.
-سلام
هان کامل وارد اتاقش شد. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت
-سلام! خب الان بگو ببینم پسره کجاس؟
مثل همیشه و طبق عادت همیشگی اش عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد و گفت
-یادم رفت بهش بگم.
هان از ریلکس بودن نامجون شوکه شد. از حرص دستانش را مشت کرد. داشت تلاش میکرد از ریلکس بودن نامجون عصبی نشود. مقداری موفق شده بود. انگشتش را به نشانه تهدید به سمت نامجون برد و گفت
-یا همین الان میری میاریش یا خودم با دستای خودم خفتون میکنم اقای کیم. اون باید حتی زودتر ازین حرفا جنازه هارو تحویل میگرفته اما مصه اینکه با تو سرگرم شده و یادش رفته.
بدون آنکه منتظر جوابی از طرف نامجون باشد از اتاقش خارج شد و در را پشت سرش محکم بست. بعد از خروج هان نامجون از جایش بلند شد. هر طور شده بود باید به گونه ای که به خطر نیفتد آن پسرک سرکش را با خودش به آنجا میاورد. سوییچ ماشینش را برداشت. میخواست هر چه زودتر به سمت خانه برود و تهیونگ را با خودش به بیمارستان ببرد. همانطور که به سمت ماشینش میرفت نقشه هایی هم برای اوردن تهیونگ به آنجا میکشید.
در خانه را باز کرد. تهیونگ هنوز روی تخت خواب بود. دلش می‌خواست بنشیند و به چهره اش زول بزند. رفت و روی تخت کنار تهیونگ نشست. تهیونگ به دلیل تکان خوردن تخت بیدار شد. چشمانش را باز کرد و ارام زمزمه کرد «اومدی». دوباره چشمانش را بست و قلط زد. نامجون با چشمانی گرد شده به چهره پسری که جلویش خوابیده بود نگاه کرد. از شنیدن آن کلمه حتی اگر بدون هیچ کنترلی بوده باشد باز هم خوشحال بود. لبخندی زد و سعی کرد با صدا زدن بیدارش کند. تهیونگ برای بیدار شدن مقاومت میکرد. نامجون نیشگونی از گونه تهیونگ گرفت و باعث شد اینبار از جایش بلند شود و با چهره گیجش به نامجون خیره شود. با دستانش چشمانش را مالید و دوباره به نامجون نگاه کرد. اخم کرد و گفت
-هوی عوضی منحرف تو اینوقت روز اینجا چیکار میکنی؟
نامجون لبخندی زد و گفت
-تو از کجا میدونی که روزه؟
تهیونگ ساعت توی دستش را به او نشان داد و گفت
-به لطف ساعتت میتونم بدونم ساعت چنده.
ار دیدن ساعتش در دستان تهیونگ خوشحال شد ارام زمزمه کرد «به دستات میاد».
-چی؟
نامجون شوکه شد. سرش را تند تند تکان داد و گفت
-هیچی هیچی.
لباس هایی که خریده بود را از توی پلاستیک در اورد و جلوی تهیونگ گرفت
-برات لباس سایز خودت گرفتم بپوششون.
تهیونگ نگاهی به لباس ها انداخت و گفت
-اما لباسای خودت ک بودن. راحتم هستن چرا باید اینجا لباس سایز خودم بپوشم؟
نامجون نگاهی به او انداخت و گفت
-بپوششون. با لباسای تنت نمیتونی بری بیرون.
دوباره ارام تر زمزمه کرد «زیادی کیوت میشی». از جایش بلند شد و پابندی که به تهیونگ بسته بود را باز کرد. تهیونگ از حرف ها و رفتار های نامجون تعجب کرده بود.
-چرا باید بریم بیرون؟ مگه من گروگانت نیستم؟ اصن چرا پامو باز کردی؟
نامجون پوف کلافه ای کشید و گفت
-بهت گفتم من مصه همه گروگانگیرا نیستم! حالا لباساتو بپوش و حرف نزن.
تند تند لباس هایش را عوض کرد. موقعیت خوبی برای فرار داشت اما با خودش میگفت «حتما یک چیزی داره که اینقد راحت ولم کرده». توان دعوا کردن با او را هم نداشت پس فقط باید به حرف هایش گوش میکرد تا شاید موقعیتی برای فرارش جور میشد. نامجون با یک دستبند چرمی به سمت تهیونگ رفت و گفت
-الان اینو به دستت نمیبندم. وقتی بخوای سوار ماشین شی به مشکل بر میخوری.
تهیونگ هر لحظه بیشتر از قبل متعجب میشد «نمیفهمم چرا دستبند نمیزنه بهم. چرا باید سوار ماشین شیم. نباید فرار کنم؟».
-بنظرت ممکن نیست فرار کنم؟
نامجون پوزخندی زد و گفت
-نمیتونی و نمیکنی.
سپس به سمت تهیونگ قدم برداشت و محکم دستش را گرفت. به سمت در خروجی حرکت کرد. تهیونگ را همراه خودش کشید. و از آنجا خارج شد. تهیونگ میخواست تا در اولین فرصت برای فرار تلاش کند. میخواست شروع به دوییدن کند اما فقط باعث شد تا نامجون او را از روی زمین بلند کند و در اغوش بگیرد. همانطور که از پله ها پایین میرفت کنار گوشش زمزمه کرد
-با تلاش برای فرارت به خودت لطف کردی. قرار نیست خودت اینهمه پله رو پایین بری.
تهیونگ میخواست برای نجات پیدا کردن از دست او تمام تلاشش را بکند اما خب موفق نشد و فقط نامجون او را بیشتر به خودش چسباند. تصمیم گرفت تا پیدا کردن موقعیت بهتر تسلیم شود.
-چرا از اسانسور استفاده نمیکنی؟
نامجون خسته شده بود و نفس نفس میزد. روی یک پله نشست و به صورت تهیونگی که در اغوشش نشسته بود نگاه کرد و گفت
-خرابه.
تهیونگ چشمانش را روی هوا چرخاند و گفت
-جواب قابل قبولی بود. من حتی فک نمیکردم اینجا اینقد تمیز باشه. به داخلش نمیخورد.
سرش را به سینه نامجون چسباند و ادامه داد
-خب تا تو میری پایین میتونم یکم استراحت کنم.
نامجون ارام زمزمه کرد
-تنبل
پس از چند دقیقه به اولین طبقه رسید و تهیونگ را روی زمین گذاشت و دوباره دستش را گرفت. به سمت ماشینش راه افتاد. وقتی سوار ماشین شدند به سمت تهیونگ برگشت و گفت
-داریم میریم بیمارستان.
-بیمارستان؟
نامجون دستی توی موهایش کشید و گفت
-خب من توی بیمارستانی کار میکنم که جسد پدر و مادرت اونجاس.
دوباره یاد غم بزرگی که تلاش برای فراموش کردنش داشت افتاد. با این حال از آنکه نامجون دکتر تعجب کرده بود. حسه تعجبش از ناراحتی اش پیشی گرفت و گفت
-نمیدونستم بین دکترام منحرف هست.
نامجون توجه ای به حرف تهیونگ نکرد. ماشینش را روشن کرد و شروع به حرکت کرد. پس از چند دقیقه همانطور که رانندگی میکرد شروع به حرف زدن کرد و گفت
-میریم جنازه هارو تحویل بگیریم، تابوت انتخاب کنیم و برنامه مراسم ختمشونو بچینیم. چند روزی نمیرم سره کار قاعدتا نمیخوام تنها ولت کنم.
تهیونگ پیشانی اش را خاراند و گفت
-چرا اینجوری باهام رفتار میکنی؟
-چجوری؟
-احمقی؟ تو یه منحرف عوضی ای که اول منو دزدیدی و بهم ازار جنسی رسوندی. اما الان همه کارامو میخوای بکنی و حتی منو اوردی بیرون که بریم باهم جنازه هارو تحویل بگیریم؟ نکنه دوربین مخفیه و تو منو اسکل کردی؟
نامجون پوف کلافه ای کشید و گفت
-دلایل خودمو دارم.
تهیونگ کلافه شده بود. حوصله بحث کردن نداشت پس ترجیح داد فقط سکوت کند تا زمانی که به بیمارستان برسند. تمام تایمی که توی راه بودند تهیونگ دنبال دلیل میگشت. دلیل برای اینکه چرا نامجون آنقدر عجیب با او رفتار میکند. متوجه توقف ماشین شد اما هیج حرکتی نکرد. نامجون دستبندی که اماده کرده بود را برداشت و از ماشین پیاده شد. در ماشین را برای تهیونگ باز کرد و گفت
-میخواستی من برات درو باز کنم؟
تهیونگ از جایش بلند شد و رو به رویش ایستاد
-اره خودم حوصله نداشتم درو باز کنم.
دستش را به سمت نامجون گرفت و گفت
-بیا. ببندش
نامجون متعجب به او نگاه کرد و گفت
-چیه نمیخوای فرار کنی؟
همانطور که منتظر جوابش بود یک سمت دستبند را به دست تهیونگ بست و سمت دیگرش را به دست خودش بست.
-چرا جوابمو نمیدی؟
تهیونگ دست نامجون را گرفت و راه افتاد. نامجون هم همراهش شد
-مصه اینکه نمیخوای جوابمو بدی. باشه.
دستش را محکم تر گرفت به سمت اتاق هان راه افتاد. قبل از انکه وارد اتاقش شود به سمت تهیونگ برگشت و گفت
-زیاد وول نخور که دستبندت دیده نشه
پس از ان در زد و همراه تهیونگ وارد اتاق هان شد. هان با دیدن تهیونگ لبخندی زد و گفت
-اوه چه عجب اومدی
تهیونگ شانه هایش را بالا انداخت و گفت
-چه دیر یا زود باید میومدم
و لبخند پر از غمی زد.
-اره خب اینم حرفیه.
از پشت میزش بلند شد. همانطور که می‌خواست از اتاقش خارج شود گفت
-دنبالم بیا
زمانی که هر دویشان دنبال هان راه افتادند هان متعجب پرسید
-هی نامجون تو چرا داری میای؟
تهیونگ قبل از اینکه نامجون بخواهد حرفی بزند گفت
-نمیخوام تنها باشم.
و دوباره لبخند ساختگی ای تحویل هان داد. هان با تعجب به آن دو نگاه کرد.
-جالبه. همش چند روزه میشناسیش
ترجیح داد دیگر به آن دو اهمیتی ندهد. کارش را انجام بدهد فقط همین. جلوی در اتاقی ایستاد و نفسش را بیرون داد. احتران خاصی برای اجساد قاعل بود و نمیخواست با استرس به جایی برود که اجساد در آنجا حفظ میشود. معتقد بود اگر با استرس و یا اضطراب وارد جایی شود که جسدی وجود دارد روح آن فرد ازرده خواهد شد. قبل از باز کردن در به سمت تهیونگ و نامجون برگشت و گفت
-شماها نمیایین توی اینجا.
نامجون برای چندمین بار در آن روز عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد و گفت
-حتی من؟
هان با چهره جدی به نامجون خیره شد و گفت
-حتی تو. استثناعی قاعل نمیشم خودت ک میدونی؟
نامجون نفسش را با صدا بیرون داد و گفت
-باشه با قلمروت کاری ندارم فقط زودتر کارتو بکن.
هان وارد ان اتاق سرد و تاریک شد. اتاقی پر از جنازه. با سر به آن دو اشاره کرد تا جلوی در بیایند. هر دویشان به سمت در حرکت کردند اما وارد انجا نشدند. هان دوتا جنازه ها را بیرون اورد تا به آنها را به تهیونگ نشان دهد. تهیونگ از دور هم میتوانست تشخیص دهد. پدر و مادرش بودند. پدر و مادری که بخاطر خودخواهی اش از دستشان داده بود البته این عقیده ای بود که او داشت. خودش همه چیز را گردن خودش انداخته بود و معتقد بود مقصر همه چیز است. اما اگر در همان لحظه از نامجون میپرسید «بخاطر من مردن مگه نه؟» نامجون صددرصد می‌گفت  «نه فقط سرنوشتشون بوده که بمیرن» و سپس او را در اغوش میگرفت. اما خب نه تهیونگ همچین چیزی به نامجون گفت و نه نامجون جوابی داد. فقط در سکوت به جنازه ها نگاه کردند. اما تهیونگ نتوانست تحمل کند. روی زانو هایش افتاد و شروع به گریه کردن کرد. نامجون هم کنارش روی زمین نشست. او را در اغوش گرفت. میدانست تنها چیزی که کمی میتواند حالش را بهتر کند گریه کردن در اغوش شخص دیگریست. نمی‌خواست تنهایی هایی که خودش هنگام مرگ عزیزانش کشیده بود را تهیونگ تجربه کند. میخواست به اجبار هم که شده کسی کنارش باشد. تهیونگ محکم تر خودش را در اغوش نامجون ول کرد و بلند تر و بلند تر گریه کرد تا جایی میتوانست مقداری ارام شود فقط اشک ریخت. پس از چند دقیقه مقداری ارام تر شد و از نامجون فاصله گرفت. نامجون متوجه شد که میخواهد از جایش بلند شود و خودش را جمع کند پس در هنگام بلند شدن به او کمک کرد و دستش را محکم تر از قبل گرفت دلش میخواست بازهم اورا بغل کند. سرش را ببوسد و بگوید «ناراحت نباش تو تنها نیستی من پیشتم». اما خب با اینکه او را مصلن دزدیده بود و بزور پیش خودش نگه داشته بود گفتن این حرف ها احمقانه بود. پس فقط سکوت کرد و منتطر حرکت بعدش شد. هان که موقعیت را خوب دید با دو برگه به سمتشان امد و گفت
-اینجاهارو امضا کنین.
تهیونگ با احتیاط دستش را بلند کرد و جاهایی که هان گفته بود را امضا کرد. وقتی نامجون شروع به امضا کردن کرد تهیونگ تعجب کرد و پرسید
-چرا نامجون باید امضا کنه؟
هان اول متعجب به تهیونگ نگاه کرد و سپس به نامجون نگاه کرد
-مگه نمیدونستی؟ نامجون رئیسه اینجاس.

𝑫𝒆𝒂𝒓 𝒌𝒊𝒅𝒏𝒂𝒑𝒑𝒆𝒓Where stories live. Discover now