صفحه مانیتور خیره بود هنوز دست از تلاش برنداشته بود و سعی میکرد کامیون ها رو ردیابی کنه...حق داشت عصبی باشه اون کامیون ها باید چند روز پیش به ایتالیا میرسید..همینطور خیره بود که لحظه ای سیستم روشن شد آخرین بار تو فاصله چند کیلومتری میلان ردیابی شده..همین کافی بود تا فوری گوشیشو روشن کنه و از صفحه مانیتور عکس بگیره و به گروهشون بفرسته..مثل همیشه یونگی سریعتر از همه سین زد
یونگی:ایتالیا..هر چه سریعتر باید ازمون استقبال کنه
-تا فردا شب باید تو میلان باشیم
هوسوک:تو این اوضاع...دلم نمیخواد خواهرم تو یه سئول بمونه
یونگی:حق با هوسوکه...یا باید یکی از ما تو سئول بمونه یا همگی باید بریم
-لعنت بهش،همگی میریم!
بیشتر از این حوصله حرف زدن نداشت گوشیشو کنار گذاشت و سمت اتاق خوابش رفت معمولا این وقت شب افکار یه نفر به سراغش میومد..
سرشو به تاج تخت تکیه داد و چشماشو رو هم فشرد و برنامه های فرداشو از نظر گذروند و کم کم بخواب رفت...
________________________________
ات ویو}
بین خواب و بیداری بودم که متوجه جئون شدم که داشت اسممو صدا میزد...
+تو خوابم ولم نمیکنی..
-زود باش کار داریم
+اول صبحی چه کاری مثلا..
-داریم میریم ایتالیا
جمله اخرش باعث شد خواب بطور کلی از سرم بپره
+ایتالیا؟الان؟شوخیت گرفته دیگه..
-من شبیه کساییم که شوخی داشته باشن؟
+خب به چه مناسبتی میریم؟
-کار دارم
+پس بهتر نیست من نیام؟
-خواسته برادرتم اینه که بیای!
+پس تنها نیستیم..اوکی حله.
از اتاق بیرون رفت که منم دنبالش راه افتادم حوصله عوض کردن لباس خوابم و نداشتم..صبحانه آماده بود سریع غذامو خوردم و مشغول بستن چمدونام شدم
آخرین بار سه سال پیش ایتالیا بودم..اون موقع فکر نمیکردم همچین روزی در انتظارم باشه
—
ساعت چهار عصر و نشون میداد تقریبا آماده بودم اما خبری از جئون نبود با افتادن اسم هوسوک روی گوشیم لبخند کوچیکی روی لبام نشوندم و جواب دادم
+هوسوک..خیر باشه یادی از خواهرتم کردی
# گیرل..بی انصافی نکن..خودت متوجهی چقد سرم شلوغه
+درسته..از وقتی یادمه وضیعت همینه
# حالا اگه میخوای بیا بقیه غر هاتو تو ماشین بزن..جلوی عمارت منتظرتم
+اینجا؟؟باشه صب کن..
چمدون هامو پشت خودم کشیدم و از خونه بیرون اومدم هوسوک با دیدنم سمتم اومد و چمدون هامو از دستم گرفت
+جئون پس کجاست؟
# کارای پرواز و داشت ردیف میکرد..داریم میریم پیشش..
+فقط ما سه تا میریم؟
#نه..بقیم هستن..اینا رو بیخیال..از وقتی برگشتم درست حسابی باهات صحبت نکردم..همه چی رواله؟!
+روال!؟...تو یه کلمه هم درباره بودن من با جئون نپرسیدی و خیلی عادی رفتار کردی!؟
# چون از همه چی با خبر بودم
+بخاطر همین فقط نشستی و نگاه کردی؟
# ا/ت الان وقت این بحثا نیست بعدا دربارش صحبت میکنیم
نگاهمو ازش گرفتم و به خیابون چشم دوختم
اینکه نزدیکترین آدمات متوجه درد کشیدنت باشن و تنها نقششون تماشا کردنت باشه باعث رنجش هر کسی میتونه باشه..
____________________________________
با دیدن جت شخصی پوزخند کمرنگی زدم...صد در صد که جئون اینطوری سفر میکرد..لحظه ای به قدرتی که همسرش داشت بالید اما سریع خودشو جمع کرد و بدون توجه به جئون با دیدن رزا لبخندی زد و کنارش نشست جئون نگاه با دقتی به یونگی انداخت..و حواسشو به گوشیش داد با فاصله چند ثانیه لرزش گوشیم توی دستم احساس کردم نوتیف پیام از جئون؟
"اجازشو میدم که تو راه رفتن کنار رز بشینی"
این مرد واقعا اعتماد بنفس زیادی داشت..
بدون اینکه جوابی براش بنویسم از صفحه چت بیرون اومدم و رو به رز گفتم
+پس ماری..کجاست؟بدون اونا قراره بریم؟
رز:اره..اونا زودتر از ما راه افتادن انگار...
+که اینطور..پس ترجیه دادن دو نفره برن
رز:اره یه همچین چیزی..
نگاهم به جئون افتاد که غرق افکارش بود و اخم غلیظی بین ابرو هاش نشونده بود..
مطمئنا دلیل محکمی پشت رفتنمون به ایتالیا بود..
نگاهمو ازش گرفتم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم بالا تر از ابر ها بودیم..
هوسوک نزدیک اومد و از رز خواست که چند دقیقه ای پیش من بشینه بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
+بله هوسوک...
# ازدواج تو با جئون به سلاح همه بود..و مطمئنا اگه من اعتراض میکردم اتفاقای خوبی نمیوفتاد
+بازم دلیل نمیشد که منو تنها ول کنی
# الان جئونو بیشتر از من میشناسی..کافیه یه چیزیو بخواد..امکان نداره به دستش نیاره
+هوسوک،حرف زدن دربارش الان بیشتر فکرمو بهم میریزه..بیخیال..نمیخوام جئونم بشنوه
با سر حرفمو تایید کرد و بوسه از روی پیشونیم زد و سر جاش برگشت..
مطمئنا سفرمون قرار بود طولانی باشه چشمامو رو هم فشردم و سعی کردم چند ساعتی بخوابم...جئون ویو
فاصله کمی با مقصد داشتیم ا/ت هنوز خواب بود..یعنی دیشب چقدر دیر خوابیده که تا الان هنوز بیدار نشده..از رز خواستم تا بیدارش بکنه برای بار آخر همه چیو چک کردم و از هوسوک خواستم تا حواسش جمع باشه...
ا/ت ویو
میلان هنوز به همون زیبایی قبل بود با لذت داشتم از پنجره ماشین بیرون و نگاه میکردم شهر نسبتا خلوت بود
+داریم کجا میریم؟
-هتل
+اینو خودمم میدونم منظورم اینه کدوم هتل؟
-The Westin Palace
با سر حرفشو تایید کردم و دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم اسم هتل داشت نمایان میشد..انتخاب همچین جاهایی فقط از دست جئون برمیومد
وارد شدیم..
دیزاین بی نقصی داشت و فضا خیلی آروم بود
حرفی بینمون رد و بدل نمیشد هر دو توی آسانسور منتظر وایساده بودیم
فقط یه کارت دستش بود شماره اتاق ۲۲۱روش درج شده بود مطمئنا تو این مدت من با جئون تو یه اتاق نمیتونستم کنار بیام...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صبر کنم امیدوار بودم که من اشتباه متوجه شده باشم..
کارت و روی اسکنر قرار داد و وارد شد..وقتی متوجه شد من جلوی در وایسادم نگاه سوالی بهم انداخت
-تصمیم داری همونجا وایسی؟
+اتاق من کجاست؟
-همینجایی که داری میبینی!
+جئون..
حرفمو قطع کرد و نزدیکم شد..
-الان وقت مسخره بازی نیست،بهتره بی سر و صدا بیای تو..چون الان واقعا حوصله سر و کله زدن با هیچ چیزیو ندارم..خب؟
حرفاشو بقدری قاطعانه بیان کرد که جای هیچ اما و اگری نذاشت..فضای اتاق بزرگ بود..مهم تر از همه کاناپه ای وجود داشت که بشه روش خوابید..
![](https://img.wattpad.com/cover/314638544-288-k237183.jpg)
ESTÁS LEYENDO
He wants me...
Fanfic«دستی که برای لمس کردن تو بلند بشه رو جئون جونگکوک قطع میکنه»🍷 Couple:y/n -jungkook ✨ ژانر/مافیایی/دارک/رمز آلود/عاشقانه به قلم لاورا🌿 Instagram:jeunfic.ir