سادیسم🔞

8.5K 301 18
                                    

ویکوک
بی دی اس ام

بعد از دو روز بحث بدون وقفه با بهترین دوستش که دیگه برادرش به حساب میومد،حالا برخلاف میلش روی صندلی های انتظار نشسته بود.به دونسنگش نگاه کرد،با یک دست محکم دستش رو گرفته بود که مبادا فرار کنه و با دست دیگرش مشغول پیام دادن به دوست پسرش بودن.چشم غره ای بهش رفت و روش رو برگردوند.
-آقای کیم نوبت شماست
-من میتونم همراهشون برم داخل؟
-حتما بفرمایید
دوتایی به سمت اتاقی که منشی با اشاره بهشون نشون داد رفتن.
داخل اتاق سه مبل چرمی مشکی روبه روی میز بزرگی قرار داشتن که پسر جوانی پشت اون نشسته بود.معلوم بود کم سن و ساله اما با این حال خیلی باابهت به نظر میرسید.مرد بلافاصله بعد نشستن به تابلوی شیشه ای روی میز نگاه کرد و با صدای بلند خوندش
-جئون جونگ کوک روانپزشک...
مستقیم به چشمهای پسر نگاه کرد و ادامه داد:
-چندسالته؟
دکتر جوان از این سوال خیلی جا خورد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد
-۲۴سال چطور؟
-اوخی کوچولو
جیمین متوجه شد که دونسنگش تصمیم گرفته با دکتر بیچاره بدرفتار کنه تا انتقام اینکه به زور اومده اینجا رو بگیره،با آرنج به پهلوش زد و بهش اشاره داد که تمومش کنه.دکتر برای اینکه فضا عوض بشه تصمیم گرفت با کلیدی ترین سوال شروع کنه:
-میشه بپرسم مشکلتون چیه؟
-آره میتونی بپرس
-کیم تهیونگ تمومش کن
دیگه بیشتر از این نمیتونست رفتارهای دونسنگ دیونه ش رو تحمل کنه همش یک ساعت وقت داشتن و میدونست چقدر سخته که دوباره اونو برای جلسه بعدی برگردونه اونجا.روبه دکتر برگشت و با صدای آرومتری ادامه داد:
-خب بیماریش یجورایی چیزه بیماریه...
-سادیسم دارم
دکتر از بی پرده حرف زدن مرد شوک شد:
-ها؟
-سادیسم دارم یعنی دلم میخواد همین الان بندازمت رو این میز و اونقد بفاکت بدم که التماسم کنی تمومش کنم اونوقت من بیشتر ادامش میدم تا بیهوش بشی بعد...
-تهیونگ!
پسر بزرگتر که کلافه شده بود فریاد زد.دکتر برگه های روی میز رو جلوش گرفت تا صورت شوک زده ش رو پنهان کنه:
-خب این قابل درمانه اگه تو خیلی اراده قوی ای داشته باشی و از ته دلت بخوای که درمان بشی؛میخوای؟
-نه
تموم اون یک ساعت با لجبازی های تهیونگ،تلاش های جیمین برای آروم کردنش و شوک هایی که هرلحظه به جونگ کوک وارد میشد گذشت.
تا یک هفته هیچ حرفی در این مورد بین اون دو نفر زده نشد،اما همین که نوبت بعدیشون اومد تهیونگ به جیمین زنگ زد:
-ساعت هشت نوبتمونه دیر نرسی
از این متعجب تر نمیشد!یعنی این دونسنگ کله شقش بود که الان داشت میگفت دوباره برن پیش روانپزشک
-جدی جدی میگی؟یعنی واقعا بریم؟مگه نگفتی نمیخوای بیای اونجا میره رو اعصابت؟
-گفتم ولی تو نمیدونی قیافه اون دکتره وقتی سربه سرش میذاشتم چقدر به دلم مینشست
حالا متوجه شد دلیل قانع شدن دوستش چیه،خیلی دلخوش بود که فکر میکرد اون قراره درمان بشه.
راس ساعت هشت دکتر در اتاقش رو باز کرد تا اونا برن داخل.دم در مرد با پشت دستش گونه دکتر رو نوازش کرد بعد پوزخند زد و رفت داخل،جیمین فقط دعا میکرد آخر کارشون به پلیس نکشه.دکتر دستش رو روی سینه اون پسر گذاشت و جلوی ورودش رو گرفت،همین که با نگاه سوالی اش مواجه شد شروع کرد به توضیح دادن:
-ببخشید نمیشه کسی تو جلسات شرکت داشته باشه فقط جلسه اول مجازه
همشون میدونستن همچین قانونی وجود نداره اما خب اون از خداخواسته رفت و داخل سالن نشست.
دکتر در رو بست و قفلش کرد،به سمت اتاقک کوچک گوشه مطب رفت و زیرلب زمزمه کرد
-الان برمیگردم
کمی از اتاقک بیرون اومد در حالی که به جز یک جفت جوراب مشکی ساق بلند چیز دیگه تنش نبود.مرد با دیدن بدن دکتر که خیلی بهتر از تصوراتش بود سرفه ی فیکی کرد و آروم از سرجاش بلند شد،اول با تردید به سمتش رفت اما با دیدن نگاه منتظر پسر کوچکتر با سرعت بیشتری حرکت کرد.با شهوت دستش رو روی شکم برهنه پسر کشید و با صدای دورگه ای توی گوش پسر زمزمه کرد:
-تو مطمئنی تحملش رو داری؟
عضو پسر رو محکم توی مشتش گرفت و برای جلوگیری از افتادنش با دست دیگش کمرش رو نگه داشت.پسر به کت مرد چنگ زد و بلند آهی کشید.
-مشکلی نداری همه صدای ناله و فریادت رو بشنون؟من قرار نیست آروم پیش برم
پسر درحالی که درد بدی رو توی عضوش که در حال له شدن بین انگشت های مرد بود حس میکرد و نفس نفس میزد به سختی جواب داد:
-عا...عایق صداست
-خوبه
پسر رو روی میز انداخت طوری که از برخورد پهلوش با لبه میز فریاد دردناکی کشید.
مرد درحالی که کتش رو در میاورد نگاه سرسری به اتاق انداخت:
-اینجا هیچ وسیله ای که بشه ازش استفاد کرد نداریم.بعید میدونم بتونی ارضام کنی
پسر دستش رو از روی پهلوی دردناکش برداشت و روی میز نشست،به کمد گوشه اتاق اشاره کرد.

🔞bts oneshot🔞Where stories live. Discover now