red room

6.4K 100 2
                                    

کاپل:هوپگی
ژانر:بی دی اس ام(درخواستی)
آب دهنش رو قورت داد و نگاه سرسری‌ای به دور تا دور اتاق انداخت،
دیوار های خوفناکِ تماما قرمز،پر از وسایل شکنجه،کاملا مناسب برای عذاب دادن.
میتونست خاطرات مبهمی از گذشته رو به یاد بیاره اون باز هم تو این اتاق بوده!
یادش میومد که شلاق خورده و روی تنش زخم انداخته بودن،
اینم یادش میومد که چقدر از اون درد ها لذت برده،
فقط نمیفهمید چرا؟
با صدای باز شدن در،روش رو به سمت در چرخوند و به مرد قد بلند روبروش که داشت دست های تازه شسته شدش رو با لباسش خشک میکرد.
-من قبلا هم اینجا بودم یادمه
هوسوک به سمت تخت فلزی گوشه اتاق رفت و مشغول بستن دستبند های مخملی به تاجش شد.
-معلومه که اینجا بودی یونگی...
با پوزخند و قدم های آروم به سمت پسر رفت و کمی خم شد تا هم قدش بشه و تو گوش پسر ادامه داد:
-اینم یادت میاد که چجوری التماسم میکردی محکمتر بزنمت و زخم های بیشتری روی پوستت بندازم؟
یونگی کمی خودش رو جمع کرد تا نفس های مرد بهش نخوره
-چرا همچین چیزی رو دوست داشتم؟
با فشار دست پسر رو مجبور کرد به سمت تخت بره و در نهایت با ضربه ای که به سینه‌ش زد باعث شد پسر روی تخت پرت بشه.
-قشنگی رابطه ما همینه بیبی تو دقیقا مکمل منی...
مرد مشغول در آوردن لباس هاش شد و ادامه داد
-من دوست دارم به تو درد بدم و تو هم عاشق درد کشیدن از طرف منی،قشنگ نیست؟
بعد از اینکه لباسهای خودش و پسر رو درآورد و دست های پسر رو به دستبند های مخملیِ قرمز و مشکی بست،روی کمر پسر نشست و با شهوت به همه جای بدنش دست میکشید.
-قشنگ نیست یونگی؟
پسر کاملا گیج شده بود،مطمئن نبود که هنوزم از درد کشیدن خوشش میاد یا نه؟
-من...نمیدونم
مرد چنگ محکمی به کتف پسر زد و باعث شد پسر از درد بدنش رو جمع کنه،وقتی از پاره شدن پوست سفید و نازک پسر مطمئن شد از روی کمرش بلند شد و به سمت قفسه روبروش رفت،
شلاق چرمیِ باریکی برداشت و به پسر نشون داد.
-این یکی مورد علاقت بود میدونی...یه جور جایزه بود برات
بالای سر پسر ایستاد و آروم شلاق رو روی پشتش کشید،
پسر با استرس آب دهنش رو قورت داد.
اولین ضربه رو بین کتف و کمرش کوبید و ناله‌ی بلند و کشیده پسر رو درآورد،
ضربه های بعدی رو بلافاصله بعد از ضربه اول به قسمت های مختلف پشتش میزد،
بعضی از ضربه ها اونقدر محکم بودند که پوست یونگی رو میشکافتن و باعث خونریزی‌ش میشدن.
روی باسن پسر نشست و شلاق رو کنارش گذاشت،با دست خون روی پشت پسر رو پخش کرد تا وقتی که پشتش کاملا قرمز و براق شد.
یونگی بی وقفه ناله میکرد و به تاج تخت چنگ میزد،
ناله های از روی درد و سوزش و البته لذت!
فقط هنوز هم متوجه نمیشد چرا از این درد ها لذت میبرد،فکر میکرد این درست نیست و یجورایی...
خب ازش خجالت میکشید!
مرد شلاق رو دور گردن پسر پیچید و با کشیدنش پسر رو مجبور کرد سرش رو به عقب ببره،کمی خم شد و تو گوش پسر زمزمه کرد:
-دوست داری بفاک بری؟...سریع و خشن
حرف هاش باعث میشد بدن پسر از شهوت بلرزه و چشم هاش خمارتر بشن.
-آه آره...آره دوست دارم
مرد روبروی پسر ایستاد و دیک سفت شدش رو به صورت‌ش کشید،
پسر مثل ماهی‌ای که برای تنفس تلاش میکنه،دهنش رو باز و بسته میکرد.
مرد موهای پسر رو گرفت و کمی کشید،پوزخند صدا داری زد و گفت:
-خیلی بی طاقت شدی،اینقدر دوست داری بفاک بری
با فرو کردن دیکش تو دهنش پسر فرصت جواب دادن بهش نداد،آهی از گرما و خیسی دهن پسر کشید.
-آه...یونگیا تو عالی‌ای...فاک پسر
با حس نزدیک بودنش از دهن پسر بیرون کشید روی تخت برگشت،
بزاق دهن پسر هنوز روی دیکش بود پس دیگه نیازی به لوب نداشتن،
هرچند اگه نیاز بود هم هوسوک قرار نبود ازش استفاده کنه،
اصلا همچین چیزی تو خونه‌ش نداشت!
بدون هشدار تمام دیکش رو توی سوراخ پسر فرو کرد و آهی از تنگیش کشید،
پسر از درد ناله‌ی جیغ مانندی زد و سعی کرد روبه جلو بره تا از دردش کم کنه،
هوسوک اسپنک محکمی بهش زد:
-تکون نخور هرزه
چقدر این طرز حرف زدنش پسر رو هیجان زده کرد،
یونگی نمیخواست اینجوری باشه،گیج شده بود،
اما به هر حال نمیتونست جلوی میل شدیدش به دوباره شنیدن اون لفظ رو بگیره.
-آه...هوسوکا...لطفا
مرد ضربه محکمی زد و ناله پسر رو درآورد.
-هرزه‌ی احمق اجازه نیست با اسم صدام کنی
قطره اشکی ناخودآگاه از گوشه چشمش چکید.
-پ...پس چی بگم
با دست تیکه‌ای از خون خشک شده روی پشت پسر رو کند و باعث باز شدن و خونریزی دوباره‌ش شد.
-ارباب...تو هرزه‌ی منی و من ارباب توام
پسر چشماش رو از لذت بست و زیرلب زمزمه کرد:
-آه...آره...من...من هرزه‌ی اربابم
دقیق یادش نمیومد قبل از اینکه تو تصادف حافظه‌ش رو از دست بده چه حسی به این رابطه داشته،اما...
فقط الان میدونست که این فاکینگ عالیه!
مرد با آهی توی بدن پسر اومد و بعد یک ضربه محکم ازش بیرون کشید،
یکی از دست های پسر رو باز کرد.
-زودباش
پسر با گیجی نگاهش کرد:
-ها؟
مرد با فشار دست پسر رو به پهلو برگردوند:
-با خودت بازی کن تا وقتی کام میشی...
به ساعت مچی‌ش نگاه کرد،
-یک دقیقه وقت داری
بعد با آرامش روی صندلیِ چوبی وسط اتاق نشست و به پسر زل زد که چجور به خودش هندجاب میداد و آروم ناله میکرد،
دقیقا بعد از گذشت یک دقیقه پسر توی دست خودش اومد.
کلید رو برداشت و دست دیگه‌ی پسر رو هم باز کرد و براید استایل بغلش کرد.
حالا که رابطه‌شون تموم شده بود اون دیگه یه ددی مهربون بود که با حوصله برای بیبیِ خستش افترکر انجام میداد.
لاو یو
ووت و کامنت یونو

🔞bts oneshot🔞Where stories live. Discover now