"Chapter fourteen"
سلام😊
خوبین؟!
زنده این؟!نیومدم که گله کنم
ووت و کامنت نداریم از این به بعد🙂از داستان لذت ببرید 🌻
_____________________________
روبروی در ورودی بزرگترین شرکت داروسازی انگلستان ایستاده بود و جملاتش رو با خودش مرور میکرد..
اسم مسیح رو زیر لب تکرار کرد و به سمت در رفت و تصمیم گرفت بدون بستن قرارداد به اون شیوه ای که میخواد از این در بیرون نیاد...
پشت پیش خوان رفت و به خانومی که پشت کامپیوتر نشسته بود لبخندی زد و با با لحن آرومی گفت
لیام: روز به خیر... با آقای تایلر جلسه دارم... لطفا بهشون اطلاع بدین من اینجا هستم..
- روز شما هم به خیر آقا... بهشون اطلاع میدم... آقایِ؟!..
لیام: پین..
لبخندی زد و با اشاره دست اون خانوم به سمت مبل هایی که توی لابی بودن رفت...
میدونست الان نباید به زین فکر کنه ولی محض رضای خدا اون توی خونه تنها بود...
دیشب تا سوپش رو بخوره و لیام یکم براش از شرایط بگه دیر وقت شده بود و اون نزدیک های صبح به خواب رفته بود و انتظار داشت حداقل تا ظهر بخوابه...
ولی باز ممکن بود بیدار شه و بترسه..
نکنه بیدار شه و بره...
به هر حال اون ترسیده بود و چرا باید به لیام اعتماد میکرد...فکر اینکه ممکنه وقتی برمیگرده زین اونجا نباشه...
یا اگر برمیگشت و زین با یه اسلحه بالا سرش میبود چی؟!شرط عقل بود که لیام احتیاط کنه...
با اون همه زخم و جای گلوله و جوری که زین رو پیدا کرده بود و نمیتونست ببرتش بیمارستان... همه این ها هم مشکوک بود هم خطرناک...فشاری به کتفش وارد شد و سرش رو چرخوند..
- آقای پین...
جناب تایلر منتظر شما هستن...
از این طرف بفرمایید..با خودش عهد کرد در طول جلسه به زین فکر نکنه و تمام تمرکزش رو بذاره روی قراردادش و البته که قدم های استوارش و جوری که سرش رو بالا گرفته بود و با آرامش لبخند میزد همون ابهتی بود که هری ازش حرف میزد...
لیام: خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون جناب تایلر...
امیدوارم به پیشنهاد ما فکر کرده باشین...در بسته شده و بازی ای که لیام توش تازه وارد ولی ماهر بود شروع شد...
چهار ساعت گفتگوی بی وقفه و با نیش و کنایه...
چهار ساعت اصرار و انکار و دروغ های بیهوده و خوش رویی های اجباری...لیام: پس با این حال متاسفانه نمیتونیم همکاری کنیم آقا...
با لحنی که حالا کمکم رو به عصبانیت میرفت گفت و بعد از لبخند معناداری که زد از جا بلند شد...
YOU ARE READING
Another Love [L.S]
Fanfictionما غریبه هایی بودیم که به دوست ها و بعد بهترین دوست ها تبدیل شدیم، حالا یا میتونیم این عشق رو بپذیریم، یا دوباره به غریبه هایی تبدیل بشیم، ولی با هزاران خاطره... تو برای این عشق چقدر میتونی شجاع باشی؟! Cause love, is only for the brave :) ...