[𝗣𝟱: ғɪʀsᴛ ᴛɪᴍᴇ]

39 15 32
                                    

(از این پارت وارد قسمتای جدی تری میشیم گفدم ک اگه چیزی عجیبی دیدید در جریان باشید:>)
.
.
.
.
.
.
.

'چرا اون اینجا بود؟ یعنی تمام شب رو اینجا مونده بود؟ زنش نگرانش نشده؟!'
این ها سوالاتی بودند که وقتی رانندش رو توی آشپزخونه، نزدیک گاز دید توی ذهنش از خودش پرسید‌
-صبح بخیر آقای کیم.
یکی از خدمتکار ها که داشت به سمت در خروج میرفت با دیدن شیومین گفت و بعد از تعظیم کوتاهی از اونجا بیرون رفت.
-اوه بیدار شدی؟
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
-صبح یکم زود تر اومدم که سوپ برات درست کنم ولی این دختر نزاشت و بجاش خودش داره برات سوپو آماده میکنه منم کمکش میکنم.
با خونسردی توضیح داد و شیومین فقط با ابرویی که از شدت شوک بالا رفته بود نگاهش میکرد اما ته دلش یه چیزی اذیتش میکرد. اون شب رو اینجا نمونده بود تا شخصا مراقب شیومین باشه و شب به خونه خودش رفته بود. خوب میدونست که نباید ناراحت بشه ولی نمیدونست چرا قلبش اینطوری میکرد...
-من هیچی نمیخورم بگو زحمت نکشه!
و با قدم هایی سریع خودش رو به یخچال رسوند و بطری آبی برداشت و سر کشید.
چن با حرف شیومین تونست قیافه دختر رو که دیگه پر از ذوق نبود رو ببینه. اون دختر طوری با ذوق از پسر اربابش صحبت میکرد که مشخص بود ازش خوشش میاد و امروز شانس این رو داشت که بهش نزدیک بشه اما خود شیومین با اخلاق تندش قلب اون دختر رو شکسته بود.
نگاهش رو از دختر بیچاره گرفت و سرش رو با افسوس تکون داد و بعد نگاهی به شیومین که بطری خالی رو داخل سطل زباله پرت کرد و بدون توجهی به اون ها از در بیرون رفت انداخت.
نمیتونست خیلی هم ازش ایراد بگیره چون مطمئن بود دلیل این رفتار پرخاشگرانه‌ش اتفاقی توی گذشته بود که بهش آسیب زده ولی تا وقتی از اون اتفاق سر در نمیاورد هیچ کاری از دستش برنمیومد.
دختر خدمتکار با صدای تحلیل رفته ای اعلام کرد که سوپ آمادست و با برداشت دستمالی برای گردگیری از پیش چن رفت.
از داخل کابینت ها بشقاب گردی برداشت و سوپ رو داخل ریخت و به سالن غذا خوری رفت. خوشبختانه شیومین اونجا بود و با حرص نون ها رو تیکه تیکه میکرد و داخل دهنش میزاشت و با صدای میجویید.
-نون خالی نه مستیت رو میپرونه نه انرژی برای روزت تامین میکنه بجاش اینو بخور.
و بشقاب سوپ رو جلوی شیومین گذاشت و نگاه غضبناک شیومین روی چن اومد.
-یبار بهت گفتم که نمیخورم!
-خب پس بزار مثه بچه ها بهت غذا بدم.
با خنده گفت و قاشق رو پر کرد و جلوی دهن شیومین نگه داشت.
-من دست پخت اون دختره رو نمیخورم! معلوم نیس ممکنه توش چی ریخته باشه!
-من تمام مدت بالا سرش بودم کاری نکرده. اصلا میخوای اول خودم بخورم خیالت راحت شه؟
و باز هم با خونسردی چن رو به رو شد. طبیعتا اون مرد دوباره باید مثل دیروز از دستش عصبانی میشد و دوباره بهش سیلی میزد اما امروزش با دیروزش زمین تا آسمون تفاوت داشت.
-باشه اول خودم میخورم.
وقتی جوابی از اون چشمای متعجب نگرفت قاشق رو داخل دهن خودش برد و سوپ رو مزه مزه کرد.
-هیچ مشکلی نداره میتونی بخوری.
و قاشق رو دوباره توی بشقاب گذاشت تا شیومین سوپ رو بخوره.
-چن...
-بله؟
-چرا...؟
-چی چرا؟
با حالتی خنثی به چشمای شیومین که اشکی بنظر میرسیدن نگاه کرد. چرا این بچه انقدر هر لحظه رفتارش عوض میشد؟ تا چند دقیقه پیش انگار میخواست با چشماش چن رو بکشه ولی حالا چرا انقدر مظلوم بنظر میومد؟
-چرا باهام مهربونی؟ چرا دیگه قاطی نمیکنی؟
نگاهش رو با پرسیدن اون سوال ها دزدید و به بشقاب جلوش زل زد.
-سادس. چون میدونم که شرایط سختی داری و من وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم نه اینکه بدترت کنم.
-باز گفتی وظیفه!
-خیله خب معذرت میخوام. بخاطر حس پدرانه ای که دارم.
چشماش رو توی حدقه چرخوند و حرفش رو اصلاح کرد.
-از اینم خوشم نمیاد!
-بخاطر حس انسانیت خوبه؟!
-بدک نیست.
با بلند تر شدن صدای چن فهمید که هنوز هم میتونه عصبی بشه و خنده آرومی کرد که از چشم رانندش دور نموند.
وقتی خنده‌ی اون بچه رو دید احساس کرد تمام حال بدی های این چند روزش از بین رفته. کاش میتونست هر روز این خنده زیبا رو ببینه.
-من میرم حاضر شم البته ممکنه یکم طول بکشه چون باید دوش بگیرم.
نمیدونست چند دقیقس که به شیومین خیره شده که با جملش از خیره شدن دست کشید و با تکون دادن سرش نشون داد که متوجه حرفش شده و حالا این شیومین بود که اون حالت مبهوت شده چن از چشمش دور نمونده بود.
بعد از رفتن شیومین از جاش بلند شد و بیرون رفت و به ماشین تیکه داد و منتظر موند.
-آقای کیم؟
-بله؟
-باید یه چیزیو بهتون بگم.
-بگو.
مرد باغبون چهره ترسیده داشت که چن رو نگران کرد.
-خیلی دیشب سخت بود که خانوم و آقا متوجه نشن که پسرشون کجا بوده ولی بوی الکل خیلی واضح توی اتاقش پخش شده بود. دنبال شما میگشتن و خیلی هم عصبانی بودن ولی من بهشون گفتم که شما رفتید بعد ازم پرسیدن که بوی الکل برای چیه و من مجبور شدم بگم که شما بودین. اگه یه وقت خواستن باهاتون صحبت کنن حواستون باشه.
-خیله خب ممنونم که گفتی.
سعی کرد خونسردی ای که حالا خیلی دشوار به نظر میرسید رو حفظ کنه و مرد باغبون راضی از اینکه بالاخره تونسته حرف دلش رو خالی کنه به سمت درخت ها و گل ها رفت تا بهشون رسیدگی کنه.
چند ثانیه بعد صدای باز شدن در اومد و شیومین همراه کوله پشتیش از خونه اومد بیرون و توی ماشین نشست، پس چن هم سوار شد.
-هی چن.
-اوندفعه سر میز چیزی بهت نگفتم چون قیافت خیلی مظلوم شده بود ولی دلیل نمیشه همیشه اینجوری صدام کنی.
و کامل به عقب برگشت تا شیومین از چشماش بفهمه که چقدر جدیه و اون بچه در جوابش فقط پوزخند زد و حرفش رو ادامه داد.
-بابام دنبالت میگرده. گفتم فعلا باید به وظیفش برسه ولی بعدش میگم بیاد پیشتون. حواست باشه فرار نکنی.
-فرار برای چی؟!
هنوز کامل به سمت فرمون برنگشته بود که دوباره با حرف شیومین به عقب برگشت.
-آخه خیلی قاطی کرده بود انگار.
-بله چون بجای شما من باید تظاهر کنم که مشروب خوردم.
حالا که میدونست به چه علت باید با پدر شیومین ملاقات کنه به سمت فرمون چرخید.
-آیگو نگران نباش میتونی بگی با زنم دعوا کردم اون حتما درک میکنه.
شیومین با خنده شیطنت آمیزی گفت و چن با فشردن فرمون سعی کرد خشمش رو کنترل کنه و بدون حرف دیگه ای سمت مدرسه ماشین رو روند.
زمانی که به مدرسه رسیدند شیومین با گفتن 'موفق باشی!' البته با لحن منظور داری برای در اوردن حرص چن گفت و از ماشین پیاده شد و بعد چن تنهایی به سمت خونه رفت تا با پدر شیومین رو به رو بشه، فقط امیدوار بود که اخراج نشه.
در رو به آرومی باز کرد و وارد خونه شد و با احتیاط خودش  رو به اتاق مطالعه آقای کیم رسوند.
-بیا تو.
سرش رو بلند کرد و با دیدن سر راننده کیم که داشت داخل اتاق رو سرک میکشید به داخل اتاق دعوتش کرد.
با قدمای کوتاه و یواش وارد اتاق شد و با دستایی که توهم گره زده رو به روی رئیسش ایستاد و منتظر توبیخ شدن بود.
-چن؟ میتونم باهات راحت باشم درسته؟
با حرکت سر حرف رئیسش رو تایید کرد.
-میدونم چقد روابط زناشویی سخته مرد، برای همین میخوام بهترین مشروب دنیا رو بهت بدم.
با خنده گفت و هر دو لیوانی که روی میز بود رو با شیشه مشروب قرمز رنگی پر کرد و با سر اشاره کرد که راننده رو به روش بشینه و لیوانش رو سر بکشه.
چن با همون حالت شوکه لیوان رو برداشت و روی مبلی که جلوی میز قرار داشت نشست و زمانی که رئیسش لیوانش رو تکون داد و تمام مشروب رو یکباره سر کشید جرعه ای از لیوان خودش نوشید.
-چطوره؟
-خوبه.
ولی واقعا از الکل و مشروبات خوشش نمیاد. مجبور بود که دروغ بگه و دروغ باغبون رو ادامه بده. ترجیح میداد بجای نوشیدنی های تلخ، چیز های شیرین رو امتحان کنه. نه بخاطر بچه هاش بلکه از اول ذائقه‌ش به چیز های تلخ نمیخورد.
-هر وقت زنت باهات دعوا کرد بیا پیش خودم.
خنده بلندی کرد و لیوانش رو دوباره پر کرد و چن با لبخند مصنوعی ای در تلاش برای همکاری باهاش بود.
با بیان اینکه میخواد به ماشین رسیدگی کنه تونست خودش رو از اونجا خلاص کنه و به حیاط بره. اگه میتونست حتما اون نوشیدنی بد مزه رو بالا میاورد اما نه جلوی صاحب خود مشروب.
-ارباب چیکار کرد؟ اخراجتون که نکرد؟
همین طور که توی حیاط قدم میزد باغبون جلوش ظاهر شد و با نگرانی سوالاتش رو پرسید.
-نه خوشبختانه درکم کرد.
-خوشحالم که خراب کاریه پسر ارباب یجوری جمع شد و از شماهم معذرت میخوام که به دروغ تقصیرو انداختم گردنتون.
با حرف باغبون تازه به یادش اومد که یه کار ناتموم داره پس ازش با عجله خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و به سمت مقصدی که مورد نظرش بود حرکت کرد.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ