[𝗣𝟭𝟬: ʏᴏᴜʀ ᴡᴀʀᴍ ʜᴜɢ]

41 16 12
                                    

بی‌خبر رفتن همسرش و نبودش موجب شده بود تا عصبی بشه و دائم افکار منفی کنه.
میدونست مردش اهل خیانت نیست اما درجه شکاک بودنش تویه همچین موقعیتی بالا رفته بود و کنترلی روش نداشت. بهرحال حق داشت که نگران همسرش بشه و دختراش هم دائم سراغ پدرشون رو که همیشه قبل خواب براشون لالایی میخوند میگرفتن. آروم کردن بچه ها با دروغ گفتن و خوندن کتاب داستان براشون، راحت بود اما آشوب درون قلب خودش رو چطور میتونست آروم کنه؟
کاش قلب خودش هم با چند تا دروغ حداقل تا صبح برای خوابیدن آروم میگرفت...

صبح روز بعد بازم همسرش کنارش نبود. تصمیم ناگهانی ای گرفت. بچه ها رو به مهدکودک سپرد و طبق آدرسی که از خود چن گرفته بود به سمت عمارت رفت‌.
زمانی که رسید نگهبان جلوش رو گرفت و وقتی که توضیح داد که همسر چنه و دنبالش میگرده چون از دیشب به خونه نیومده، در کمال تعجب نگهبان هم بهش گفت که همسرش رو اونجا ندیده.
-چیشده؟
شیومین داشت داخل حیاط قدم میزد که نگهبان عمارت رو دید که داره با خانومی که نگران نظر میرسه صحبت میکنه، پس جلو رفت و وارد بحثشون شد.
-این خانوم دنبال رانندتون میگر...
-بزار بیاد تو.
هیجان زده از اینکه بالاخره با همسر چن قراره ملاقات کنه گفت و مشتاقانه جلوی در ایستاد تا زن وارد بشه.
-همسر من راننده شماست؟
-بله.
-ازش خبر دارید؟ از دیشب خونه نیومده.
-متاسفم منم ازش خبری ندارم و پدرمم اگه پیداش کنه احتمالا اخراجش میکنه.
با چهره به ظاهر متاسفی گفت و به سرعت چهره زن رو به روش رنگ پریده تر از قبل شد. میدونست اگه چن بفهمه بخاطر این کارش دعواش میکنه اما اون حسادتی که به این زن داشت مانع آروم بودنش میشد.

-لطفا اگه پیداش کردید به من خبر بدید.
-بهتره که اول خودتون پیداش کنید چون اگه من یا پدرم پیداش کنیم...
و باقی حرفش رو خورد و سری تکون داد. به معنی اینکه اگه خودشون اول پیداش کنن اتفاقاتی خوبی در انتظار چن نیست.
زن حرف دیگه ای نزد و با همون حالت ترسیده و پاهایی که به سختی تکون میخورد از اونجا خارج شد و همچنان افکار منفی توی مغزش در حال رشد بود.

چند دقیقه ای بعد از رفتن اون زن که شیومین به جای خالیش با پوزخند نگاه میکرد، چن در حالی که میدویید و کتش رو تنش میکرد از خونه بیرون اومد و با چرخوندن سرش شیومین رو وسط حیاط پیدا کرد و سمتش قدم برداشت.
-نباید الان مدرسه باشی؟!
-اوه بیدار شدی؟ الان حاضر میشم بریم‌.
و با بوسه کوتاهی روی گونه رانندش ازش فاصله گرفت و داخل خونه شد تا کوله‌ش رو آماده کنه و برای مدرسه برداره.
انتظار اون حجم از رفتار عادی رانندش رو نداشت اما با یادآوری زمانی که اولین بار بوسیده بودش تعجبش رفع شد چون اون موقع هم چن خیلی خوب نقش بازی میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده.

-صبر کن.
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه صدای چن متوقفش کرد.
-داشتی برای مدرسه حاضر میشدی یه ساندویچ کوچیک برات درست کردم. ممکنه ضعف کنی بگیرش!
وقتی واکنشی از شیومین ندید با صدای بلند تری گفت تا از اون حالت مبهم درش بیاره.
-چرا ضعف کنم؟!
-درس خوندن! فکرت جاهای چرت و پرت نره‌.
و ساندویچ رو توی بغل پسری که با چشمای گربه ای شیطونش نگاه میکرد پرت کرد و دوباره به سمت فرمون چرخید.
-مچکرم!
با ذوق گفت و بعد از ماشین پیاده شد.
به حالت ذوق زده ای که شیو قدم برمیداشت و سمت مدرسه میرفت نگاه کرد. اون بچه میتونست خیلی شیرین و رام شده بنظر برسه تا وقتی که با محبت کردن بهش می‌فهموند که میشه با مهربونی و آروم بودن هم به هرچیزی که میخواد برسه‌. رسیدن به ساده ترین چیز ها، حتی یه ساندویچ کوچیک برای زنگ تفریح توی مدرسه.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin