[𝗣𝟳: ɪ'ᴍ ʀᴇᴀʟ ɪᴅɪᴏᴛ!]

35 13 6
                                    

-کجا میری؟
'کجا میری؟' این چه سوالی بود؟ مسلما نمیتونست پیش کسی که از دستش عصبانی بود بمونه.
از اول زندگیش این مثل یه عادت شده بود که وقتی شخصی ازش عصبانی میشد باید ازش دوری میکرد و خودش رو توی اتاقش حبس میکرد، همون طور که مادر پدرش همیشه میگفتن 'برو تو اتاقت و هر وقت پسر خوبی شدی بیا بیرون!'
و دائما هم در تلاش بود تا شیطنتش رو مهار کنه اما از یه پسر بچه که عاشق ورجه وورجه کردن و فوتبال بازی کردن بود چه انتظاری میشد داشت؟
با سکوت شیومین احساس کرد که سوال اشتباهی پرسیده پس بیشتر از اون سوال پیچش نکرد و دوباره چهار زانو نشست و به کتاب توی دستش زل زد.
وقتی عصبانیت بیشتری از رانندش ندید به خودش جرئت داد که روی پاهاش بچرخه و نگاهش کنه.
خیلی آروم و با کمال خونسردی نشسته بود و کتابش رو ورق میزد و این به شیومین شجاعت بیشتری داد تا باقیه پله ها رو بی سر و صدا پایین بیاد و کنارش بشینه.
جای زیادی نبود تا با فاصله بشینه اما تا حد امکان سعی کرد باهاش برخورد نکنه. انگار که خودش ایدز یا یه بیمار واگیر داشته باشه که نخواد به رانندش منتقل کنه.
-من نشستم.
اعلام کرد. بیشتر برای جلب توجه البته.
-من... من واقعا دست خودم نیس. میخوام که اذیتت نکنم ولی نمیتونم هم عصبانی نباشم. مثه یه پدری که فقط بخاطر نگرانی عصبی میشه. میدونی چی میگم؟
با سری که هنوز داخل کتاب بود اما اصلا یه خط هم ازش نخونده بود گفت.
-پدر؟ تو تاحالا تو این چند هفته مردیو دیدی که برام پدری کنه که من حرفتو بفهمم؟
صداش دیگه بلند نبود. بغض آلود بود، انگار که دیگه سد دفاعیش شکسته بود و میخواست تمام درد های جمع شدش رو بیرون بریزه.
-متاسفم من خیلی احمقم.
هیچ توجیهی برای حماقتش نداشت. قرار بود فقط اون اتفاق بینشون رو فراموش کنه اما انگار کلا همه چیز رو راجب اون پسر از یاد برده بود.
آهسته سمتش خیز برداشت و دستی روی موهای قهوه ای و نرمش کشید. خانوادش لیاقته همچین پسر مظلومی رو نداشتند. درسته که شیطون بود ولی این جزوی از خصلت یه پسر توی دوران بچگی و نوجوونیش بود. البته نمیتونست منکر این هم بشه که شیومین یه ارادت خیلی خاصی به اذیت کردن و شوخی کردن با رانندش داره. شاید باهاش احساس صمیمیت بیشتری میکنه شاید هم...
اصلا دلش نمیخواست به شاید دومی هم فکر کنه.
-بخاطر اون اتفاق...
-میدونم بیا بهش فک نکنیم اصلا.
-نه میخواستم بگم که بخاطرش پشیمون نیستم.
با جمله شیو چند لحظه حتی پلک هم نزد. چطور با اینکه انقدر غمگین بود و هنوز پلک هاش خشک نشده بود همچین حرفی زده بود؟
-منظورت چیه؟
-من جور دیگه ای دوست دارم.
-اگه میخوای از محبتم سواستفاده کنی سخت در اشتباهی!
و دوباره فاصله گرفت و دستش رو از روی سر شیو برداشت.
-این یه حس یه طرفس چرا انقد ترسیدی؟
واقعا چهره‌ش ترسیده بنظر میرسید؟ امیدوار بود اینطور نباشه اما قلبش وحشتناک تند میتپید.
-نکنه توهم از من خوشت میاد؟
-نه!
-پس باهام بخواب. اونوقت میفهمم بهم حس داری یا نه.
نمیدونست چطور حرفاش به اینجا رسید اما احساس میکرد اگه الان حرفی نزنه دیگه همچین فرصتی گیرش نمیاد.
-من اینکارو نمیکنم! این کار خیانته!
-سکس تنها به معنی خیانت نیس نه تا وقتی که بزاری اون طرف قلبتم تصاحب کنه.
از حرفای و چشمای ناخوانای پسر جلوش چیزی نمیفهمید. ترجیح داد فرار کنه تا همچین حرفای بی شرمانه ای نشنوه.
از جاش بلند شد و بدون حرفی با قدمای سریع از پله ها بالا رفت.
شیومین زانوهای که بغل گرفته بود رو رها کرد و روی زمین دراز کشید و نیشخندی روی لباش شکل گرفت. میتونست به وضوح از چشمای ترسیده چن متوجه بشه که داره از چی فرار میکنه و بزودی خودش برمیگرده و هر چقدر لازم بود تا اون موقع صبر میکرد.
همین طور که سریع قدم برمیداشت به ساعت مچیش نگاهی انداخت. برای رفتن به خونه دیر هم شده بود. خودش رو توی ماشین انداخت و با سرعت تقریبا زیادی از اونجا خارج شد.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Onde histórias criam vida. Descubra agora