[𝗣𝟮: ɢᴏɪɴɢ ᴏɴ ᴀ ᴘɪᴄɴɪᴄ]

54 15 21
                                    

-چرا باید اسم منو صدا بزنه؟!
-منم هم مثل شما دلیلشو نمیدونم اما انگار ازتون کمک میخواست. مثل اینکه بعد این همه سال تونسته به یکی غیر از خانوادش اعتماد کنه. این حرفارو دکتر روان شناس قبل از اومدن شما گفت.
دختر خدمتکار حرفای روان شناس شخصی اون پسر رو براش بازگو کرد اما این هیچی از تعجب چن کم نکرد بلکه بهش اضافه کرد. نمیفهمید چرا اون بچه بین این همه آدم به اون اعتماد کرده. شخصی که کمتر از یک ماه میشناختش.
-میرم تشت آب رو دوباره پر کنم و از قرصاش بیارم.
و بعد از تمام شدن جملش از اتاق خارج شد و چن رو توی اون شرایطه پر از حیرت تنها گذاشت.
آروم لبه تخت جا گرفت و با اخمای توهم و چونه ای که به دستش تکیه داده بود به چهره غرق خواب اون بچه خیره شد که همچنان داشت با کابوسش میجنگید.
دوست نداشت که اینکارو بکنه اما برای آروم کردن شخصی که در حال کابوس دیدن بود میتونست یه جایگاه امن و پر از آرامش باشه پس، کمی روی تخت خم شد و بدن پسر رو توی آغوشش گرفت و ضربه های آرومی به کمرش زد.
اون بغل در کسری از ثانیه معجزه کرد و باعث شد شیومین توی آغوش چن آروم بگیره و بجای کابوس سیاهش، منظره ای زیبا و سرسبز ببینه و لبخندی روی لباش شکل بگیره که چن نمیتونست اون رو ببینه.
-لطفا سعی کنید بیدارش کنید باید قرصاش بخوره.
دختر خدمتکار به محض ورود با دیدن اون دو کمی شوکه شد و بعد از داخل شدن با صدای آهسته ای گفت.
چن، شیومین رو از بغلش بیرون کشید و آروم تکون داد تا بیدارش کنه و به ناچار ضربه‌ی آرومی هم به گونش زد.
-چیه؟!
شیومین بعد از تکون خوردن ها بی میل از خواب شیرینش بیدار شد و با صورت اخمو و خوابالو نگاهی به رانندش و خدمتکار انداخت.
-باید قرصاتو بخوری.
-اونا فقط یه سری ماده شیمیایی ان که نه تنها خوبم نمیکنن بلکه معدمم داغون کردن نمیخورمشون.
چشم غره ای باید به چن بخاطر حرفش میرفت رو به اون خدمتکار بیچاره رفت و خودش رو زیر پتو قایم کرد.
-اونوقت چی میتونه بجای این قرصا حالتو خوب کنه؟
چن همون طور که رو به شیومین میگفت قرص هارو همراه لیوان از دست خدمتکار گرفت و بهش اشاره کرد که بره بیرون.
-یکی که دوسم داشته باشه و درکم کنه و بغلم کنه.
-برای برآورده کردن خواستت فقط کافیه به مادر یا پدرت بگی.
-اونا فک میکنن فقط با پول میتونن منو خوشحال کنن پس وقتی برای این کارا نمیزارن قطعا.
با حرف شیومین ساکت شد. حالا میتونست حق رو به اون بچه بده. خانوادگی که فقط کار میکردند و پول در میاوردن و اهمیتی به وقت گذروند با بچه هاشون نمیدادند بدترین والدین بودند.
-ولی من شک ندارم که تو با اون زبونت میتونی راضیشون کنی که برات وقت بزارن.
-تا وقتی چیزی نمیدونی انقد چرت و پرت نگو. اونا مثل والدین معمولی نیستن که دلشون بخواد برای یه آخر هفته برنامه پیکنیک بچینن. فقط پول میفهمی؟ فقط پول براشون مهمه!
پتو رو کنار زد و با عصبانیت رو به رانندش داد زد و بعد از یه ارتباطی چشمی کوتاه دوباره خودش رو زیر پتو زندانی کرد. دلش میخواست گریه کنه و توی تنهاییش خودش رو خالی کنه اما تا وقتی که اون راننده مزاحم با نصیحتای به دردنخورش اونجا بود نمیتونست.
-کاملا میفهمم چی میگی برای همین من میبرمت پیکنیک.
نمیدونست چرا همچین حرفی زده اما دیگه نمیتونست پسش بگیره چون اون بچه با ذوق از زیر پتو بیرون پرید و با چشمایی که برق میزد و با چشمای سرد چند ثانیه پیشش تفاوت داشت بهش خیره شده بود‌.
-واقعا؟!
-اگه مشکلت با پیکنیک رفتن حل میشه آره.
شیومین با ذوق توی بغلش پرید و چن فقط تونست برای اینکه از روی تخت روی زمین پرت نشه دستاش رو تیکه گاهش کنه.
وقتی چن بهش گفت که قراره آخر هفته به پیکنیک برن تصور می کرد که فقط خودشون دوتا باشن اما حالا یه زن و دوتا بچه کوچیک رو همراهش می دید و باعث شد تمام اون تلاشایی که برای راضی کردن پدرش کرده بود بیهوده بنظر بیان.
-عزیزم این همون پسریه که بهت گفته بودم.
-خوشبختم آقای کیم.
شیومین به ناچار و با اون چشم ابروهای عجیب غریب چن مجبور به دست دادن شد و زیر لب 'منم همین طور' رو زمزمه کرد و عقب کشید.
با کمی دقت بیشتر به اون خانواده بیشتر متوجه میشد که چقدر از والدین خودش دوره و تا به حال هیچ وقت باهاشون وقت نگذرونده. با افسوس به اون دختر بچه‌ی کوچولو که دور والدینش می‌چرخید و اون پدر و مادر با صبر و حصله به حرفاش گوش میدادند و دختر کوچیک تر دیگه‌ای که توی بغل مادرش با خیال آسوده خوابیده بود.
چن چرخید و با دیدن شیومین که غمی که به وضوح از چشماش مشخص بود بهشون چشم دوخته بود دم گوش دخترش زمزمه کرد: 'برو با شیومین دوس شو دایونا.'
دایون حرف پدرش رو گوش داد و با دویدن خودش رو به پسری که پدرش 'شیو' خطاب کرده بود رسوند.
-سلام اوپا!
-سلام... کوچولو..
از صمیمیت اون دختر بچه کمی معذب شد با این حال جوابش رو داد.
-اسم من دایونه یعنی مهربونی چون من خیلی باهمه مهربونم بابام این اسمو روم گذاشته. اسم تو چیه؟
دایون همون طور که توی جاش وول می خورد و دامنش رو تکون میداد گفت.
-اسم من مینسوکه یعنی سنگ سخت و بزرگه.
-ولی بابا گفت اسمت شیومینه که!
-خب یه رئیس نمیتونه که اسم واقعیشو به کارمندش بگه.
-ولی به من گفتی!
-چون تو قراره دوستم بشی درسته؟
دایون با شوق سرش رو تکون داد و دستاش رو بهم کوبید و شیومین ناخودآگاه لبخند محوی زد. کاش پیدا کردن دوست و اعتماد کردن به کسی براش اندازه دایون راحت بود اما اون بچه چیزایی که شیو دیده بود رو حتی توی وحشتناک ترین کابوس هاشم نمیتونست ببینه. خوشحال بود که حداقل اون بچه برعکس خودش کودکی سخت و ترسناکی رو قرار نبود تجربه کنه.
-اسم خواهرمم که تو بغل مامانی خوابیده بورامه. یعنی ارزشمند. بابا میگه اون درسته هنوز کوچیکه ولی اندازه من ارزشمنده و باید دوسش داشته باشم و بهش حسودی نکنم.
همین طور که دایون از نصحیت های پدرش حرف میزد، شیومین متوجه نگاهی شد که روش زوم نشد. سرش رو بالا برد و دید که چن با لبخند از اینکه اون دو باهم صمیمی شدند بهشون خیره شد.
بار دیگه توی این هفته با رانندش چشم تو چشم شده بود. بار اول با اخم و حالا با لبخند. از این ارتباط چشمی چیزی رو احساس میکرد اما چون از معنی اون ارتباط بینشون اطلاعی نداشت ترجیح داد فعلا بهش فکر نکنه.
با دایون و عروسک هاش روی حصیری که جدا انداخته بودن مشغول بازی شد و زمان ناهار با صدای چن از بازی دست کشیدن و به حصیر بزرگ تر رفتن تا ناهار بخورن.
-چرا چیزی نمیخوری دایون؟
-اوپا باید برای دایون لقمه بگیره. دایون هنوز نمیتونه با دستاش لقمه درست کنه.
با دیدن لبای آویزون دختر بچه و دستای کوچیکش که اون هارو باز بسته میکرد خنده آرومی کرد و برای دایون لقمه گرفت و دستش داد تا گاز بزنه.
همگی مشغول خوردن ناهار بودند که گوشی همسر چن زنگ خورد و مجبور شد که جواب بده.
-بله؟
-......
-همین الان خودمو میرسونم.
گوشی رو داخل کیفش برگردوند و بورام رو توی تخت مخصوصش گذاشت.
-متاسفم من باید برم توی شرکت مشکلی پیش اومده که بهم نیاز دارن.
توضیح داد و بعد از بغل کردن دختر و همسرش، کیفش رو روی دوشش انداخت و ازشون جدا شد.
-انگار سرش خیلی شلوغه...
-برای همینه که هیچ وقت دوس نداشتم کار کنه. نه اینکه بخوام توی خونه محدودش کنم فقط میخوام وقت داشته باشه که پیش بچه ها باشه.
دستی روی سر دایون که حالا کم انرژی تر بنظر میرسید و از لقمه ای که اوپا شیومینش براش درست کرده بود به آرومی گاز میزد، کشید.
-مامان منم همیشه میخواست که پدرم کمتر کار کنه و حواسش به خانوادش که ممکنه تو مغرض خطر باشن باشه ولی بجاش فقط تعداد محافظارو بیشتر می کرد. مامانم وقتی دید نمیتونه هیچ جوره جلوشو بگیره اونم خودشو با کار خفه کرد بدون اینکه به من فک کنه.
شیومین با بی حسی گفت و باقی مونده لقمش رو توی دهنش گذاشت. اونقدری این قضیه براش گذشته بود و تکراری شده بود که دیگه هیچ حسی نسبت به خانوادش نداشت و البته دیگه توانی هم برای مقابله کردن باهاشون رو نداشت و همون طور که اون ها بیخیالش شده بودن اون هم دیگه بهشون اهمیتی نمیداد.
-اوپا ناراحت نباش مامان بابای توهم تورو دوس دارن ولی به قول بابایی شاید یادشون میره بهت بگن.
با حرف دایون که بهش نزدیک شده بود و دستش رو روی پاش گذاشته بود سرش رو بالا گرفت و با لبخند دست روی موهاش بافته شدش کشید. اون دختر واقعا مثل معنی اسمش بیش از حد مهربون بود.
-موهات خیلی خوشگل بسته شده دایونا.
-بابایی برام درست کرده!
با ذوق رو به پدرش که حالا نزدیکشون شده بود و بورام رو توی آغوشش گرفته بود که یه وقت گریه نکنه چرخید.
-باباییت خیلی هنرمنده ها!
نگاهش رو از روی چهره دایون گرفت و به صورت چن که با بورام توی بغلش بازی می کرد داد. اون مرد یه پدر کامل و دوست داشتنی بود و حس میکرد که زنش لیاقت اون مرد بی نظیر رو نداره.
بعد از جمع کردن وسایل ناهار دوباره با دایون بازی کرد و وقتی که دختر بچه از شدت خستگی توی بغلش غش کرد محکم توی بغلش نگهش داشت و سمت حصیر بزرگ تر رفت و کنار چن نشست.
جفتشون با یه بچه به بغل توی طبیعت نشسته بودند و به غروب آفتاب خیره شده بودند. شیومین کم کم چشماش خسته شد و بدون اینکه متوجه بشه سرش خم شد و روی شونه مرد کنارش افتاد.
چند لحظه شوکه به چهره غرق خواب شیومین خیره شد و با یادآوری اینکه توی بازی با دایون حسابی خسته شده بیخیال بیدار کردنش شد.
اون چهره آروم با چهره آشفته چند روز پیشش کاملا تفاوت داشت. انگار که اونجا و کنار اون خانواده بالاخره میتونست با خیالت راحت بدون هیچ کابوسی بخوابه. با خودش فکر کرد که کاش میتونست شیومین رو به خونه خودشون بیاره تا بتونه همیشه با بچه ها بازی کنه و بتونه همیشه این چهره خندون و بدون استرسش رو ببینه اما این کار از محالات بود چون خانواده اون پسر هیچ وقت راضی به همچین کاری نمیشدند. شاید خیلی پیش بچشون نمیموندند اما مشخص بود که چقدر بهش اهمیت میدن و امیدوار بود که یک روز بالاخره شیومین این رو ببینه.
هوا داشت رو به تاریکی و سرما میرفت پس پسری که روی شونش خوابیده بود رو به هر‌ زحمتی بود بیدار کرد و بعد همگی سوار ماشین شدند. بورام توی گهواره کوچیکش در صندلی جلو خوابیده و دایون و شیو توی بغل همدیگه صندلی های پشتی خوابیده بودند.
اول به خونه خودش رفت و بدون اینکه هیچ کدوم از اون سه تا رو بیدار کنه، دختر هاش رو به خونه برد و بعد شیومین رو به خونش برد.
زمانی که دم در نگهبانی عمارت رسیدند ماشین رو پارک کرد و به سمت عقب چرخید و چند دقیقه با خودش فکر کرد که چطور شیومین رو به خونه ببره که نتیجه‌ش این شد که بهتره تا دم خونه با ماشین ببرتش و بعد بیدارش کنه تا باقی راه رو خودش تا اتاقش بره.
-هی.. رسیدیم بهتره پاشی.
از پشت فرمون پیاده شد و در رو باز کرد و با تکون آرومی به بدن شیومین و صدای آهسته‌ای سعی کرد بیدارش کنه.
با چند تا تکون دیگه بالاخره پلکای شیو باز شد و همون طور که چشماش رو می مالید سمت چن چرخید.
-چیشده؟
-رسیدیم خونه.
-اوه.. باشه..
با صدای خوابالودگی گفت و از ماشین در حالی که تلوتلو میخورد پیاده شد.
چن با دیدن اون حالش ماشین رو دور زد و بهش رسید و دستاش رو دور شونه هاش گذاشت.
-میخوای کمکت کنم؟
شیومین سمتش چرخید و سرش رو به نشونه منفی تکون داد و چند بار پلک زد تا دیدش واضح تر بشه، اما قبل از اینکه داخل خونه بشه یکهو دوباره سمت رانندش چرخید و بغلش کرد.
بغل ناگهانیه شیومین باعث شد بی حرکت سر جاش بمونه. شیومین که مطمئن بود عکس العملی از رانندش دریافت نمیکنه فقط یه لبخند زد و براش دست تکون داد و وارد خونه شد.
انتظار یه بغل رو از طرف اون پسر نداشت اما سعی کرد ذهنش رو از اون‌ بچه دور کنه و به خونه خودش بره تا برای فردا استراحت کنه، ولی ذهنش اونشب به دلایل نامعلومی اصلا آروم نگرفت و خواب رو از چشماش گرفت.
با خودش فکر کرد شاید فقط اونشب بخاطر هیجان پیکنیکی که رفته بودن قرار بود خوابش نبره، اما نه خودش نه شیومین از آینده‌ای که قرار بود هر شب خواب رو ازشون بگیره خبر نداشتند...

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu