[𝗣𝟭𝟯: ʟᴇᴛ's ʀᴜɴᴀᴡᴀʏ]

32 9 1
                                    

-میخوای... باهم فرار کنیم؟
بعد از اینکه ماشین رو دم در برای پیاده شدن شیومین پارک کرد بی هوا پرسید.
حس ششم قویش دو سه روزی بود که بهش میگفت 'بهتره بیشتر با این پسر وقت بگذرونی شاید که بزودی انقدر ازت دور بشه که دیگه نتونی ببینیش!' برای همین تصمیم گرفت همچین پیشنهادی رو بیان کنه.

-بعد امتحانا ترمت. آخر هفته. اصلا میتونه فقط یه مسافرت چند روزه باشه.
وقتی که چهره‌ی گیج شیو رو دید که حرفی نمیزنه گفت تا بیشتر تشویقش کنه و البته بخاطر استرسش تند تند جمله ها رو پشت سر هم گفت.

-بهش فک میکنم.
و با لبخند سطحی‌ای به سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خونه شد و زمانی که در رو بست چند لحظه بهش تکیه داد تا تپش قلبش آروم بگیره. مردی که حسابی محتاط بود بهش پیشنهاد فرار کردن داده بود و اون چطور میتونست آروم باشه؟! و از اون مهم تر چطور میتونست ردش کنه؟!
فقط فقط زبونش اون لحظه تصمیم گرفت که چیزی برخلاف خواسته‌ش بگه شاید برای اینکه خیلی ذوق زده بنظر نرسه.

زمانی که شیو از ماشین خارج شد دستی لای موهاش که آنچنان هم مرتب نبود کشید و به فرمون خیره شد و با خودش فکر کرد که اصلا پیشنهاد درستی داده یا نه؟ چرا اصلا بدون ابنکه به خانوادش فکر کنه همچین حرفی زده بود؟ برای هزارمین بار حس ششم کوفتیش رو لعنت فرستاد که کاری میکنه بی فکر و منطق عمل کنه.

کاش به همین سادگی که بیانش کرده بود راحت بود ولی خوب میدونست که پیشنهادش شدنی نیست. جواب خانواده جفتشون رو چی میداد؟
هیچ دلیل یا شاید بهتره بگیم دروغی پیدا نمی کرد که قانع کننده باشه تا بهشون اجازه بدن که دوتایی باهم جایی برن.
البته که شیومین استعداد بالایی تویِ گول زدن همه داشت اما خودش چی؟ اون هیچ وقت سعی نکرده بود که بدون خانوادش جایی بره یا اونارو بی خبر بزاره، حداقل نه تا قبل از آشنایی با شیومین.

با ضربه ای که به شیشه‌ی خودش خورد از فکر کردن دست کشید و نگاهی به شخصی که کنار ماشین ایستاده بود انداخت.
با اشاره دستش در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد و تعظیم کوتاهی کرد.
-سلام آقای کیم.
-اوضاع با پسرم چطوره؟ همه چی خوب پیش میره؟
-بله بله هیچ مشکلی وجود نداره.
با سری که کمی پایین بود جواب داد.
-مشاور مدرسشون بهم گفته که درسش خیلی بهتر شده ولی هنوز یکم پرخاشگر و منزویه.
با دستایی که توی جیب شلوارش بود و لحنی که سرزنده و خوشحال بنظر میرسید گفت که باعث شد چن بالاخره سرش رو بالا بگیره.

-جدا؟؟
-بله و فک کنم اینو مدیون تو هستم.
دستش رو روی شونه چپ چن گذاشت و با افتخار بهش نگاه کرد.
-اگه چیزی نیاز داری یا کاری هس بگو شاید من بتونم برات انجامش بدم.
در جواب لبخند ذوق زده چن گفت که موجب شد چشمای راننده بیشتر از خوشحالی برق بزنه.
-بهم اجازه میدید که برای تعطیلات بعد امتحانا ببرمش سفر؟
-حتما! برید و مثه دوتا رفیق باهم خوش بگذرونید.
با اینکه از نظرش خواسته چن کمی عجیب بود اما موافقت کرد. بهرحال نیاز میدید که پسرش بعد اون همه امتحان و سخت تلاش کردن بهتره که استراحت کنه.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Where stories live. Discover now