[𝗣𝟭𝟰: ᴀғᴛᴇʀ ᴛʜᴇ ᴇxᴀᴍ]

25 11 0
                                    

[دو هفته بعد از پایان دوره امتحانات]

ذوق و انرژی‌ای که برای رفتن به مسافرت داشت کل اهالی عمارت حتی راننده‌هارو هم شگفت زده و کنجکاو کرده بود.
پسری که می دیدن با پسر گوشه گیر و منزوی ای که می شناختن زمین تا آسمون تفاوت داشت و اینکه دلیل این همه شور و اشتیاق‌ش یه راننده تازه وارد بود بیشتر باعث تعجب اون‌ها شده بود.

-سرخدمتکار!
-بله ارباب جوان؟
-میخوام از اون کیکای خوشمزه درست کنم کمکم کن.
آستین‌هاشو در حالی که داشت با سرخدمتکار صبحت میکرد بالا داد و پیشبندی هم برای خودش بست.
سرخدمتکار در جوابش تعظیم کوتاهی کرد و یکی از خدمتکارها رو به عنوان دستیارش صدا زد.

با کمک سرخدمتکار و دستیارش مواد و وسایل لازم رو آماده کرد و دستور پخت رو ازشون پرسید و بعد اون‌هارو از آشپزخونه بیرون کرد تا خودش تنهایی کیکی که قرار بود برای جونگدش درست کنه رو بپزه.
بدون هیچ مخالفتی از سمتشون اون دو رو بیرون کرد و در رو پشت سرشون بست و دوباره سمت میز که وسایل و مواد مورد نیاز چیده شده بودن رفت.
با راهنمایی های کتاب آشپزی که سرخدمتکار براش گذاشته بود، مواد رو باهم ترکیب میکرد و در این بین انقدر روی کیک پختن تمرکز کرده بود اصلا حواسش نبود که کل هیکلش رو آردی کرده.

-گفتم کسی ن...
با شنیدن صدای باز شدن در میخواست اعتراض کنه که با دیدن شخصی که وارد آشپزخونه شد جملش از حیرت نصفه موند.
-جونگده!
-چیکار میکنی کیتن؟
طرف دیگه میز ایستاد و دستاش رو به لبه‌های میز تیکه داد و با خنده به شیومینی که سرتاپاش آردی شده بود نگاه کرد.
-معلوم نیس؟ دارم کیک میپزم دیگه.
-به چه مناسبتی؟
-هیچی محبتم گل کرده میخوام به خدمتکارا کیک دست پخت خودمو بدم.
با چشم غره جوابش رو داد. رانندش یا واقعا خنگ بود یا خودش رو به خنگی زده بود، در هر صورت متوجه نشده بود که اون کیک برای خودشه.

-دو روز نبودم بلبل زبونیت برگشته.
با اینکه سر شیو پایین بود اما تونست ببینه که اداش رو در میاره و این باعث خندش شد.
میزو دور زد و طرفی که شیو ایستاده بود رفت و پشت سرش وایساد. بی هوا دستاش رو شکمش حلقه کرد و به سمت خودش کشیدش که این کارش باعث شد 'هین' آرومی از دهن شیو خارج بشه.
-چیکار میکنی؟؟
-فقط بغلت کردم! نکنه قهر کردی به همین سرعت؟؟
سرشو جلوتر برد تا بهتر چهره‌ شیو رو ببینه و در همون لحظه شیو هم سرش رو به عقب برگردوند و لباش رو بوسید.
-دلم برات تنگ شده بود...

صدای آروم و لرزون شیو قلبش رو برای بار هزارم لرزوند. اون بچه به قدری تویِ این دو روز دلتنگش شده بود که کم مونده بود گریه کنه!
-منم عزیز دلم. خیلی زیاد.
گفت و اینبار خودش اون لبای کوچیک و شیرین رو بوسید. خوشحال بود که کسی از ترس شیومین جرئت نمیکرد وارد آشپزخونه بشه وگرنه همین بوسیدن ساده هم ازش دریغ میشد اما اصلا از کِی تاحالا انقدر معتاد هم شده بودن که دو روز دوری هم قلبشون رو به درد میاورد؟

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang