[𝗣𝟲: ғᴏʀɢᴇᴛ ᴀʙᴏᴜᴛ ᴇᴠᴇʀʏᴛʜɪɴɢ ᴏʀ...]

47 14 17
                                    

-ولی تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم.
با این جمله شیومین بار دیگه ساکت شد. محبتی که بهش میکرد از روی احساس مسئولیت بود و طبیعی بود که اون بچه از بین تمام آدمای اطرافش فقط به اون اعتماد کنه اما بوسیدنش اشتباه محض بود و اگه حس دیگه‌ای جز حس دوستی و اعتماد بهش داشت بهتر بود خودش نامه استعفا بنویسه و ازش دور بشه و البته که قبل از رفتن باید سوتفاهم ایجاد شده رو رفع میکرد.
تنها کاری که الان از دستش ساخته بود این بود که از اونجا بیرون بزنه و برای اتفاق پیش اومده جفتشون تنها فکر کنند ولی این هم باید میدونست که اون بچه هرگز نظرش عوض نمیشه.
وقتی رانندش بی حرف دیگه‌ای از پیشش رفت یا به عبارتی فرار کرد ثانیه ای بخاطر حماقتش به خودش فحش داد. نمیخواست که هیچ‌وقت همچین کاری بکنه اما کنترلش از دست خودش در رفته بود و قلبش اون لحظه فقط میخواست که مرد رو به روش رو ببوسه اما از طرفی هم میدونست که بوسیدنش احمقانه ترین کاره ولی خب بالاخره قلبش پیروز شده و حالا داشت غصه میخورد بخاطر اینکه چرا مغزش مانع نشده.
ترجیح داد دنبالش نره و تصمیم داشت فردا به مدرسه نره یا راننده دیگه ای رو انتخاب کنه اما پیچوندن مدرسه اون هم جلوی چشم پدرش غیر ممکن بود و رفتن با راننده دیگه فقط کنجکاوی بقیه رو تحریک می کرد.
شاید بهتر بود هردو فراموش کنند چه اتفاقی رخ داده و عادی برخورد کنند اما مطمئنا کار راحتی نبود...

زمانی که به خونه رسید حسابی ترسیده بود. قطعا همسرش نه اونجا بود که ببینه نه قرار بود متوجه بشه اما ترس از اینکه شاید اون بچه از قصد اینکارو کرده و اونجا دوربین کار گذاشته تا فیلم بگیره و برای همسرش بفرسته تا زندگیش رو بهم بریزه دیوونش کرده بود. حدس میزد که اون بچه یک روی شیطانی هم داشته باشه ولی نمیتونست انقدر بی دلیل و مدرک قضاوتش کنه.
همسرش موقعی که داشتن شام میخوردند متوجه رفتار غیر عادیش شد، پس زود تر دختر هارو بعد از خوردن شام توی اتاقشون خوابوند تا ماجرا رو از زبونش بشنوه.
بالاخره روی مبل تنها درحالی که به یه نقطه نامعلومی زل زده بود گیرش آورد و سر صحبت رو باز کرد.
-عزیزم امروز چطور بود؟
-مثل روزای دیگه.
-ولی قیافت یه چیز دیگه میگه..
-نه نه چیز مهمی نیس.
و دستاش رو توی هوا به نشونه منفی تکون داد.
-خیله خب پس بیا بریم بخوابیم.
دست همسرش رو گرفت و از روی مبل بلندش کرد و همون طور که زیر چشمی نگاهش میکرد به سمت اتاقشون رفتن و روی تخت دراز کشیدند.
-بغلم نمیکنی؟
-چرا چرا. بیا اینجا.
و دستش رو دراز کرد تا همسرش سرش رو روی دستش بزاره. به طور کل حواسش رو توی اون لحظه جا گذاشته بود و با اینکه بغل کردن زنش جزو عادت هاش بود اما اون شب فراموش کرده بود.
-هر چیزی که تویه دلته میتونی بهم بگی یادت که نرفته؟
-نه نرفته.
-هر وقت آمادگیشو داشتی بهم بگو پس باشه؟
دستش رو نوازش وار روی پهلوی همسرش کشید تا بهش آرامش بده و بعد چشماش رو بست اما مسلما ذهنش هنوز درگیر بود.
و کسی که اونشب اصلا خواب به چشماش نیومد خودِ چن بود. فردا چطور باید با شیومین برخورد میکرد؟ چطور باید رفتار میکرد که ضایع نباشه؟ اون تاحالا تویه زندگیش پنهون کاری نکرده بود اما از وقتی با اون بچه آشنا شد بود دست به کارایی زده بود که خودش هم باورش نمیشد...
روز بعد با چشمایی که کمی گود افتاده بود جلوی آینه دستشویی با خودش رو به رو شد. باید زود تر از خونه بیرون میرفت تا همسرش این فاجعه رو نبینه.
نامرتب کت و شلوارش رو پوشید و با کفشایی که هل هلکی پوشیده بود و پشتشون خوابیده شده بود از خونه بیرون زد و با ماشین به سمت عمارت رانندگی کرد. در طول مسیر اونقدر حواسش پرت بود که نزدیک بود چراغ قرمز رو رد کنه و به یه عابر پیاده بزنه. فحشی نثار خودش کرد و سعی کرد روی رانندگیش تمرکز کنه تا به کسی آسیب نزنه.
به دم در عمارت رسید و نگهبان در رو براش باز کرد و همراه ماشین تا دم در اصلی عمارت رفت و پارک کرد و سرش رو برای چند دقیقه، برای آروم کردن خودش روی فرمون گذاشت تا شیومین بیاد و سوار ماشین بشه.
وقتی صدای باز شدن در رو شنید، نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد و ماشین رو روشن کرد.
-بازم ساکتی.
-دلیلی هست که صحبت کنم؟ فقط موظفم ببرمت و بیارمت!
-تا دیروز کلی حرف بی ربط داشتی یهو همه چی عوض شد؟!
-با من از عوض شدن حرف نزن که خودت عامل همه اینایی!
ناگهانی پاش رو روی ترمز گذاشت و با اخم سمت شیومین چرخید و سرش داد زد که باعث شد پسر توی صندلیش جمع بشه و دیگه کلمه ای حرف نزنه و فقط با چشمای بغض آلود بهش خیره بشه.
میخواست حرفش رو پس بگیره اما عصبانیت جلوی دلسوزی کردن رو گرفته بود، پس دوباره به سمت فرمون چرخید و سمت مدرسه حرکت کرد.
شیومین به محض ایستادن ماشین، از ماشین بیرون پرید و سمت مدرسه دوید. انتظار دیدن همچین عصبانیتی رو از راننده مهربونش نداشت. آرزو کرد کاش میمیرد اما هیچ وقت اون کار احمقانه رو انجام نمیداد.
بعد از رفتن اون بچه هر دو دستش رو روی صورتش کشید و نفسش رو با صدا بیرون داد. دلش میخواست خودش رو گم و گور کنه. هم بخاطر خودش و زندگیش هم برای آرامش روح و روان اون بچه. کاش میتونست به راحتی خودش رو محو کنه اما نمیشد. حس میکرد داره به مرز جنون میرسه. دلش میخواست شیومین رو بغل کنه و ازش عذرخواهی کنه اما از بعدش میترسید، از بزرگ تر شدن پنهون کاریش.
خودش رو به یه جای خلوت، به یه کتابخونه برد. برای ساعت ها اونجا، کنار یه قفسه کم طردد نشست و راجب گزینه ها فکر کرد و در آخر به یه نتیجه جدید رسید.
فراموشی بهترین انتخاب بود. خودش تظاهر میکرد که همه چیز رو از یاد برده و مثل سابق رفتار میکرد اما کاش عمل کردن به راحتی فکر کردن و حرف زدن بود...
زمانی که دوباره برای برگشت به مدرسه رفت، شیومین با احتیاط بیشتری توی ماشین نشست و جز 'سلام' کلمه دیگه ای حرف نزد.
این کار همه چیز رو برای چن راحت تر میکرد. اگه اون بچه صحبتی نمیکرد پس نیاز خودش هم باهاش حرف بزنه در نتیجه دیگه اتفاقی هم نمی افتاد‌.
خوشبختانه مسیر برگشت براش راحت تر گذشت اما برای شیومین نه...
اون دوباره از همه چیز و همه کس میترسید و دوباره توی لاک خودش رفته بود. دوباره تصمیم گرفته بود گوشه گیر و کم حرف بشه. شاید این برای رانندش خوب بود اما از درون شیومین رو نابود میکرد اون هم درست وقتی که فکر میکرد برای اولین بار کسی درکش میکنه و وقتی درد میکشه درمانش میکنه.
وقتی به خونه رسیدند بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و داخل خونه رفت و چن هم برای خلوت کردن دوباره با خودش و البته گذروند وقت که دیر تر به خونه بره، وارد پناهگاهی که شیو یاد داده بود شد.
پله ها رو با کمک چراغ قوه گوشیش پایین رفت و با پیدا کردن کلید برق روشنش کرد و روی فرش کوچیک وسط اتاقک نشست و یکی از کتاب هارو برداشت و مشغول خوندن شد.
چشمش برگه های کتاب رو دنبال میکرد اما مغزش جای دیگه ای بود. به خیال خودش داشت مطالعه میکرد ولی ذهنش باهاش تویه اون اتاق نبود و توی ماشین جایی روی صندلی عقب جا مونده بود.
همین طور که کتاب رو ورق میزد صدای قدم های پایی رو شنید. امیدوار بود کس دیگه ای این پایین رو بلد نباشه وگرنه توضیحی برای اینجا بودنش نداشت.
وقتی شخص از پله ها پایین اومد، با دیدن چهره همدیگه چند ثانیه ای بهم خیره شدند و در همون چند ثانیه انگار چشماشون باهم حرف زدند.
شیومین روش رو برگردوند و ارتباط چشمیشون رو قطع کرد و همین که دو سه پله بیشتر بالا نرفته بود، با صدای چن متوقف شد...
.
.
.
.
.
.

برای این چند قسمت میتونید آهنگ afterglow تیلور سوییفت رو گوش بدید و پارتارو همراهش بخونید و اگه حدس زدید که متن آهنگ به حال و هوای کی شبیه کامنت کنید^^💙

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Where stories live. Discover now