[𝗣𝟴: ʟᴇᴛ's ᴛʀʏ ɪᴛ]

52 17 13
                                    

بعد از پارک به خونه رفت و برخلاف تصورش همسرش آروم بود. شاید بخاطر بی خبر رفتنش ناراحت شده بود اما ناراحتیش زیاد موندگار نشد چون اون روز با پیشنهاد دایون به شهربازی رفتن. خوشحال بود که اون روز حداقل برای دختراش و همسرش خاطره خوبی ثبت شده بود.
عصر با دایون و بورامی که از شدت خستگی بیهوش شده بودند به خونه رفتن و چن بدون خوردن شام به اتاق رفت و خودش رو زیر پتو حبس کرد.
کاش میتونست همون جا خودش رو خفه کنه و از افتادن اتفاقات بدتر جلوگیری کنه اما اون شب هم روز شد کنار همسری که بغلش روی تخت دراز کشیده بود چون فکر میکرد خیلی خسته شده کاری بهش نداشت.

صبح روز بعد با اینکه هنوز یک روز از تعطیلات آخر هفته مونده بود، به دروغ گفت که رئیسش به راننده اضافی نیاز داره چون برای عصر مهمونی ای برگزار کردن و حتی ممکنه که شب به خونه نیاد.
همسرش با اینکه سخت باور میکرد اما با قضیه کنار اومد و بهش اجازه رفتن داد و حتی کت و شلوارش رو اتو کرده تحویلش داد.
همین که یک قدم از خونه بیرون گذاشت نفسش رو با اضطراب بیرون داد. یه متن کامل توی ذهنش آماده کرده بود تا با دیدن اون پسر باهاش حرف بزنه اما وقتی که سوار ماشین شد و به عمارت رسید و خواست که شیومین رو ببینه نمیدونست باید چطور از خونه بیرون بیارتش.
فوری جرقه ای توی سرش خورد. خوشبختانه شماره شیو رو از دفتر سر خدمتکار کش رفته بود پس بهش پیام داد که میخواد ببیتش.

روی تختش چهار زانو نشسته بود و کتابای مسخره و حصله سر بر مدرسش رو ورق میزد که صدای 'دینگ' مانندی از گوشیش اومد.
بی حصله برش داشت و پیام رو باز کرد و با دیدن فردی که بهش پیام داده شوکه و البته کمی هم ذوق زده شد.
"باید ببینمت"
"کجایی؟"
"پناهگاه"
"الان میام پیشت"
فوری به طبقه پایین رفت و خیلی آروم و با سرعت درست مثل یه گربه بشقاب کوکی‌های خدمتکار رو از روی میز دزدید و از خونه بیرون زد و به سمت پناهگاهش حرکت کرد.
وقتی شیومین وارد شد همراهش بوی شیرینی هم به داخل آورد.
-شیرینی؟!
-خوشت نمیاد؟
-نه بدم نمیاد.
نگاه کوتاهی بهش انداخت و سعی کرد خونسرد بنظر برسه. دوست داشت شیومین مجبورش کنه شیرینی بخوره و خودش توی دهنش تیکه شیرینی بزاره-
سرش رو محکم به دو طرف تکون داد. این دیگه چه فکر احمقانه ای بود که کرده بود؟
-امیدوارم دلیلی خوبی برای صدا کردم داشته باشی وگرنه تو باید جواب نمره های صفر شدمو به بابام بدی.
به محض نشستن کنار رانندش و زمین گذاشتن بشقاب کوکی‌ها با غر گفت.
-کار مهمی باهات دارم ولی بنظرم درسات مهم تر. هر وقت درس خوندنت تموم شد حرف میزنیم.
دروغ گفته بود که فقط چن رو اذیت کنه ولی انگار دروغش رو جدی گرفته بود.
-نه حصله درس خوندن ندارم.
-منم دلم نمیخواد نمره هات صفر بشه!
با حرف چن با حرص یه شیرینی رو داخل دهنش برد و جوری با دهن باز و تند تند جوییدش که خورده های شیرینی از دهنش بیرون پرید.
از عکس العمل اون بچه خندش گرفت ولی با گاز گرفتن لبش از داخل جلوش رو گرفت و سعی کرد حالا بیخیال بنظر بیاد که شیومین بزاره بره اما اون بچه همیشه برخلاف انتظاراتش رفتار میکرد.
شیومین به سرعت یه گربه سمتش هجوم برد و خودش رو روی چن انداخت.
-چیکار میکنی؟؟
-شیطونی برای رفع خستگی!
با چشمای شیطون و گربه ایش گفت و شروع به قلقلک دادن چن کرد.
-من قلقلکی نیستم.
پس منظورش از شیطونی کردن این بود.
-همه یه نقطه حساسی دارن آقای راننده.
و انگشتاشو روی شکم چن کشید و دوباره قلقلکش داد.
چن که بخاطر تحمل کردن خندش قرمز شده بود بالاخره کنترلش از دستش در رفت و بلند شروع به خندیدن کرد.
شیومین راضی از کارش نیشخند زد و صورتش رو بالا برد و مماس صورت چن نگه داشت.
-حالا حرف مهمت چی بود؟
-من به حرفای اون روزت فک کردم.
شیومین در سکوت منتظر به چشماش خیره شد پس ادامه داد.
-میخوام باهات بخوابم.
و یکبار تمام سخنرانیش یادش رفت و این جمله ناخودآگاه از دهنش بیرون اومد. در برابر اون چشم ها ناتوان میشد.
از پیشنهادی که رانندش داد متحیر شد. اون مردی که از هر تماس کوچیک فراری بود حالا همچین چیزی رو درخواست کرده بود؟ باورش نمیشد!
-اینطوری نگام نکن. برای خودمم سخت بود ولی میخوام امتحانش کن و البته یه شرط دارم.
با صداقت گفت و به چشمای گرد شده شیومین خیره شد که هیچ تغییری نکرده بود.
-اگه من بهت اونطوری که خودت بهم حس داری حس پیدا نکردم دیگه نباید علاقتو به زبون بیاری و بزاری من وظایف راننده بودنمو انجام بدم.
-و اگه حس پیدا کردی؟
کمی سرش رو عقب کشید و با سری که کج کرده بود سوالی پرسید. هر زمان که بحث شرط گذاشتن میشد شیومین حسابی مشتاق میشد چون دیوونه شرط بندی بود.
-هرکاری که بگی میکنم چون اونم جزو وظایفمه.
-قبوله!
و دستش رو دراز کرد و سمت چن گرفت تا باهاش دست بده.
با چرخوند چشماش بین صورتش و دستش که سمتش دراز کرده بود، با تردید بهش دست داد و دیگه هیچ راه برگشتی نبود. برای اینکه مطمئن بشه هنوز همسرش، مادر بچه هاش رو دوست داره یا نه مجبور بود. از اول هم این شغل رو بخاطر خانوادش شروع کرده بود البته راننده بودن رو بیشتر به دلیل پول زیادش که البته امیدوار بود تا آخر ماه اخراج نشه و حقوقی که براش قوانین زندگیش رو شکسته بود بگیره.
آهسته دوباره صورتش رو نزدیک برد و فقط لب هاش رو روی لب های روی هم قفل شده رانندش گذاشت. اگه طبق شرطتشون این آخر بار میشد میخواست که عجول نباشه و نهایت لذت رو ببره.
با تکون خوردن لبایی روی لباش حس عجیبی بهش دست داد و دلش پیچی خورد. حس چندش بودن بهش دست نداد. اون بار اول هم همچین حسی نداشت فقط ترسیده بود.
لبای کوچیک و نرم پسر روی پاهاش با احتیاط و ملایمت
روی لباش حرکت میکرد. حس میکرد اگه چشماش رو ببنده باخته اما اون احساس آرامش و البته ماهر بودن پسر روی پاهاش که براش عجیب بود باعث شد بالاخره پلک هاش بسته بشه ولی باهاش همکاری نکرد. فعلا زود بود.
با اینکه نفس کم نیاورده بود اما عقب کشید و رانندش هم بلافاصله چشماش رو باز کرد.
-انگار همین اول کاری داری نشون میدی که راضی نیستی پس بهتره که ادامه ن...
قبل از اینکه جملش کامل بشه اینبار رانندش خودش رو جلو کشید و با گرفتن پست گردنش اون رو به سمت خودش کشید و بوسه‌ی جدیدی رو آغاز کرد.
فکر میکرد میتونست مقاومت کنه اما دیدن تکون خوردن اون لبای کوچیک و قرمز حس این رو بهش میداد که فقط باید توسط لبای خودش بوسیده بشن.
اینبار بوسه سریع تر و عمیق تری بینشون شکل گرفت و از همه مهم تر بوسشون دو طرفه بود.
دستش رو دور کمر باریک پسر روی پاهاش نشسته بود حلقه کرد و دست دیگش رو دور صورتش قاب کرد و همین که خواست روی زمین بخوابونتش صدای اعتراضش بلند شد.
-چیشد؟
-اینجا کوچیکه من اذیت میشم.
-گربه‌ی لوس، جای دیگه نمیشه رفت که.
-بسپارش به خودم.
خودش رو از زیر چن بیرون کشید و با دست اشاره کرد که دنبالش بیاد و چن هم بدون چون و چرایی دنبالش راه افتاد.
نمیدونست کجا دارن میرن اما امیدوار بود گیر نیفتادن چون این همه با خودش جنگ و جدال نکرده بود که نتونه به جوابش برسه.
با رفتاری که طبیعی بنظر میرسید وارد خونه شدن و از پله ها بالا رفتن و به ته سالن که رسیدند، شیومین در اتاقی که جلوشون بود رو بی صدا باز کرد و اول اجازه داد چن وارد بشه و پشت سرش خودش هم داخل رفت و در رو از پشت قفل کرد.
-اینجا هیچ کس نمیتونه بیاد و صدامونو بشنوه.
قسمت دوم جملش رو با لحن منظور داری گفت و گوشه تخت نشست.
چن نگاهش رو از پنجره ای که رو به حیاط پشتی بود گرفت و پرده رو تا حد امکان کشید تا اتاق دید نداشته باشه.
-چند تا اتاق دیگه اینجوری دارید؟
-دوتا دیگه. به عنوان اتاق مهمان حساب میشن تمام این اتاقا.
با صدای بلند هومی گفت و گوشه دیگه تخت نشست. این طبیعی بود که هنوز هم اضطراب داشته باشه و دوری کنه.
-چرا انقد دور نشستی؟
-وای خدای من ترسوندیم!
شیو چهار دست و پا خودش رو به گوشه تخت که رانندش نشسته بود رسوند و دم گوشش با شیطونی زمزمه کرد و چن تقریبا از شوک به هوا پرید.
-خودت پیشنهاد میدی خودتم فرار میکنی. واقعا عجیبی کیم جونگده.
روی زانوهاش نشست و دستاش رو زیر بغلش زد و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت که از نظر رانندش کیوت تر از همیشه شده بود.
-من اینطوری نبودم.
اما لبخندش رو جمع کرد و با اعتراض گفت.
-لابد تقصیر منه این یکیم؟!
-معلومه که هس!
-الان میخوای باهام دعوا کنی که از زیر کار در بری؟
-نه! نمیدونم. شاید...
با هر کلمه صداش تحلیل رفت و دوباره سرش رو پایین انداخت و لبش رو از تو گزید. چیکار باید میکرد دقیقا توی این موقعیت؟ رسما دیوونه شده بود و شکی درش نبود.
-شروعشو بسپر به من باشه؟ بقیشو خودت مطمئنا بلدی‌.
.
.
‌.
.
.
.
دوست دارم کامنتاتونو بخونم و نظرتونو بدونم چون این فیک برای خودم خیلی مهمه♥️

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang