[𝗣𝟭𝟲: ᴛʜᴇ ᴇᴅɢᴇ ᴏғ ᴛʜᴇ sᴇᴀ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜ]

27 10 0
                                    

زمانی که برای رفتن به فروشگاه حاضر میشدن حرفی بینشون رد و بدل نشد، جز چند لبخند و اعلامِ اینکه آماده شدن.
سکوت و آروم بودن پسرکی که دائم در حال حرف زدن بودن و شوخی میکرد، نگران و عصبیش میکرد چون بهش عادت کرده بود. باید یه طوری بحثی رو باهاش شروع میکرد تا به حرف بیارتش.
امیدوار بود حداقل تویِ فروشگاه بخاطر انتخاب موارد مورد نیازشون بیشتر باهم صحبت کنند.

-چیزی شده؟
بهش کاملا نزدیک شد و خیره نگاهش کرد.
-من مارشملو برمیدارم خیلی دوس دارم آخه.
بدون هیچ توجهی به چن و سوالش، بسته‌ی مارشملویی از قفسه برداشت و خواست تویِ سبدشون بندازه که چن اون رو از دستش گرفت و طوری داخل سبد پرتش کرد که با صداش افرادی که نزدیکشون ایستاده بودن با تعجب سمتشون چرخیدن.
-هی.. آروم باش.
نگاه گیجش رو بخاطر رفتار یهویی چن بهش داد.
-جواب منو بده.
صدای زمزمه وار اما پر حرص چن با اون اخم ترسناکش باعث شد تسلیم شه.

-خونه حرف بزنیم جونگ. اینجا نمیشه.
با آروم ترین تُن صداش گفت و سکوت چن رو به نشونه رضایت برداشت کرد و خودش رو با دیدن بسته های تو قفسه مشغول کرد.
تصمیم گرفت صبوری کنه و تویِ ویلا به جواب سوالش برسه تا اینکه اونجا با بحث کردن باهم آبروریزی بشه چون وقتی با کسی که دوستش داشت بحث میکرد با اون آدمی که همیشه بود خیلی تفاوت داشت.

خریدشون تو سکوت گذشت. سکوتی که انقدر واضح بود که بقیه هم میتونستن حس کنن اتفاقی بین اون دو نفر افتاده و متاسفانه زمان از شانس بد شیومین اونقدر زود گذشت که دائم دنبال چیزی میگشت که به سبدشون اضافه کنه تا مدت بیشتری رو تویِ فروشگاه بمونه و دیر تر به خونه و بازجوییش توسط چن برسه.

بعد از حساب کردن خریداشون با کارت بانکی چن، از فروشگاه بیرون زدن.
هوا نزدیک غروب بود.
هر کدوم با دو کیسه به دست راهیِ ویلا شدن.
شیومین با دندوناش به جون لباش افتاده بود و پوستشون رو می‌کند. نمیدونست چرا انقدر ترسیده.
چن که ترسی نداشت. اون مرد آروم و با منطق و ملاحظه ای بود. یعنی بخاطر اون چهره درهم و عصبیش همچین احساسی پیدا کرده بود؟

از طرفی دیگه، چن داشت با خودش حدس میزد که یعنی چه اتفاقی افتاده و هرچی بیشتر فکر میکرد افکار منفی بیشتری تویِ ذهنش ظاهر میشدن و داشتن از فکر کردن منصرفش میکردن. بهتر بود بجای فکر کردن رویِ کنترل خودش بیشتر کار کنه. چرا یهو بسته رو گرفته بود و تویِ سبد پرت کرده بود؟ اونم طوری که توجه مردم رو جلب کنه. شاید داشت زیادی نگرانی از خودش نشون میداد و شیومین فقط بخاطر مسافرت استرس گرفته بود.

هر دو غرق در افکار متفاوت خودشون بالاخره به ویلا رسیدن و شیومین جلو تر حرکت کرد تا در رو باز کنه و بعد چن پشت سرش وارد شد.
با توجه به رفتاری از چن توی فروشگاه دیده بود فکر میکرد الان مجبورش میکنه که کیسه هارو رها کنه و بشینه و باهاش حرف بزنه اما در کمال آرامش، کیسه هارو باهم داخل یخچال و کابینت ها خالی کردن.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Kde žijí příběhy. Začni objevovat