[𝗣𝟭𝟴: ʙᴇʟᴏɴɢs ᴛᴏ xɪᴜᴍɪɴ]

20 7 0
                                    

امروز صبح خودش زود تر بیدار شده بود. اینبار خودش میتونست تمام اجزای صورت و بدن پسر کوچولوش برای مدت طولانی خیره نگاه کنه.
بینی ریز میزش که در حد و اندازه کوچیکی خودش بود، مژه های بلند مشکیش، موهای قهوه ای تیر و کمی فرش و چتریای بلندش که روی چشماش ریخته بود، بدن سفید و لاغرش که با ملافه های کرم رنگ تا حدی پوشونده شده بود و نقطه های قرمز کم رنگی که روی گردنش و ترقوه اش از دیشب جا مونده بود.

باور اینکه اون پسر ماله خودش بود و دیشب با وجود بحثی که بینشون پیش اومده یکبار دیگه جسم و روحشون رو بهم متصل کرده بودن، براش سخت بود.
داشتن اون فرشته کوچولوی بازیگوش رویایی ترین اتفاق زندگیش بود. معجزه اشتباهی که عاشقش بود.

-داری تلافی دیروزو در میاری؟
با صدای خوابالودی گفت. از وقتی که بیدار شده بود میدید که چطور رانندش با چشماش به بدن لختش خیره شده.
-شایدم راند صبحگاهی میخوای.
روی تخت نیم خیز شد و دستی روی گونه مرد که حالا نگاهش به چشماش بود کشید.
-نه دیگه اونقدرام عوضی نیستم.
آروم خندید و کف دستی که گونش رو نوازش میکرد بوسید.

-چشاتو. ببند.
کلمات رو جدا از هم و تیکه به تیکه گفت و روی مردی که دوباره دراز کشیده بود خم شد.
-برای چی؟
آروم خندید و از اون فاصله نزدیک نگاهش کرد.
-فقط چشاتو ببند بعدش میفهمی.
انگشتای دستی که بهش تکیه داده بود روی پلکای چن کشید تا چشاش رو ببنده.
-خیله خب.
چشاش رو با مکث بست و منتظر موند.

-چیکار داری میکنی؟ نکنه میخوای با تخت پرتم کنی بیرون؟
تکون خوردن تخت باعث تعجبش شد و با خنده‌ی ترسیده ای پرسید اما جوابی نگرفت تا اینکه با گذشت چند دقیقه شیو بهش گفت میتونه چشاش رو باز کنه.
زمانی که پلکاش رو از هم باز کرد اولين چیزی که به چشمش خورد، پسری بود که با دوتا زانوهاش بدون شلوار لبه تخت نشسته بود، دستاش رو پشتش قلاب کرده بود و پیرهن گشادی که مشخصا برای خودش بود تن اون بود.

بدون به زبون آوردن کلمه ای بالا تنش رو از روی تخت بلند کرد و به سمتش حرکت کرد.
-مممم.. تو خیلی کیوتی.
دستاش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و بینیش رو از روی پیرهن روی شکم پسر کشید.
-و تو اینو دوس داری؟
سرش رو به سمت پایین خم کرد و به مردی که از روی لباس شکمش رو بو میکشید نگاه کرد.
-خیلی زیاد. انقد زیاد که دلم میخواد گازت بگیرم.
جوری که از لای دندون های بهم چِفت شدش میگفت نشون میداد که چطور از خود بی خود شده و کنترلی رو خودش نداره.

در مقابل حرف چن فقط خندید و دستاش رو از پشتش بیرون آورد.
با یکی دستاش موهای مرد رو نوازش کرد و همون دستش رو جلو آورد و چتریاش رو کنار زد و با دستی که خودکار رو نگه داشته بود روی پیشونی مرد چیزی نوشت.
می‌خواست عقب بکشه چون هیچ ایده ای که قراره روی پیشونیش چی نوشته بشه اما سرش محکم توسط دست کوچیک پسر نگه داشته شده بود و مانع تکون خوردنش میشد.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt