[𝗣𝟭: ʜᴇʟʟᴏ ᴍʀ.ᴅʀɪᴠᴇʀ]

126 20 16
                                    

مردی که برای رفاه خانوادش حاضره دست به هرکاری بزنه، هیچ‌وقت فکر نمیکرد که شغل راننده بودن رو به راحتی قبول کنه و در حین پول در آوردن و درست انجام دادن وظیفش مغز بالغش کنترلش رو از دست بده و اون رو به دست قلب دیوونش بسپاره.
داستان این مرد از نوامبر شروع شد که تصمیم گرفت برای پیدا کردن شغل برای خانواده‌ش که حالا یک عضو دیگه هم بهشون اضافه شد بود و درآمد همسرش برای نگهداری دو بچه کافی نبود و همچنین خودش از بیکار و سردرگمی خسته شده بود...

[۱۰ نوامبر ۲۰۱۹]

-بفرمائید تو.
با صدای زنی که متقاضی ها رو یک به یک صدا میکرد بلند شد و وارد دفتری که اشاره کرده بود شد.
بعد از تعظیم روی صندلی رو به روی زن و شوهری که متقاضی هارو بررسی میکردند نشست.
-آقای کیم جونگده؟
-بله درسته خودمم.
-خب اینجا نوشته شده که شما دوتا بچه دارین درسته؟
-بله. یکیشون همین ماه پیش بدنیا اومد.
با ذوقی وصف نشدنی زمان تولد فرزند دومش رو اعلام کرد.
-پس رابطتون با بچه ها خوبه نه؟
-میشه گفت بله.
-پس، از پس پسر شیطون ۱۷ ساله ماهم برمیاید؟!
-مگه قرار نیس فقط راننده باشم؟؟
با شوک پرسید. فکر میکرد توی آگهی نوشتن که راننده نیاز دارن نه پرستار بچه وگرنه هرگز قبول نمیکرد.
-شما قراره رانند باشین اما راننده پسرمون. کنترلش از دست ما خارج شده و دنبال کسی هستیم که زبون بچه ها رو بفهمه بلکه شاید بتونه پسرمونو ادب کنه.
مردی که رو به روش نشسته بود دست همسرش رو به نشونه دلداری دادن گرفت. طوری که زن با ناله حرف میزد باعث شد جونگده دلش به حالشان بسوزه اما توی پس زمینه مغزش صدایی بهش گوش‌زد میکرد که نباید این کار رو قبول کنه چون نگهداری از دوتا بچه خردسال به اندازه کافی برای خودش و همسرش سخت بود اما با اینحال بالاخره تسلیم شد و شغل رو پذیرفت و اون زن و شوهر با خوشحالی از اینکه فرد مناسبی رو انتخاب کردن باقیِ متقاضی ها رو رد کردند.
بعد از اینکه توصیه های لازم و یک دست کت و شلوار رو از اون ها گرفت به خونه برگشت.
در راه به مناسبت استخدام شدنش شیرینی خامه‌ای، همون شیرینی‌ای که دختراش عاشقش بودن رو خرید و به خونه رفت تا این اتفاق رو جشن بگیرند.
-عزیزم این جعبه شیرینی برای چیه؟
-بالاخره یه شغل پیدا کردم و استخدام شدم!
و بعد همسرش رو در آغوش گرفت. طوری که با صدای بلند ابراز خوشحالی کرده بود باعث شد دختر بزرگترش از بازی دست بکشه و به سمتشون بیاد و در حالی که بالا پایین میپره، بپرسه: بابایی چیشده؟
بعد از توضیح دادن وضعیت شغلیش همسرش بهش دلداری داد که اتفاقی نمیفته و اون از پسش برمیاد اما حس ششم قویش بهش میگفت که قراره کلی اتفاق بیفته که زندگیش رو ۱۸۰ درجه تغییر میده...
صبح روز بعد، طبق دستوری که بهش داده شده بود راس ساعت ۸ جلوی در خونه با ماشینی که براش آماده کرده بودند ایستاده بود و منتظر اون بچه بود.
همین طور که انتظار میکشید توی ذهنش چهره پسر رو مجسم میکرد تا اینکه بالاخره در باز شد و پسری همراه کوله پشتیش از پله ها پایین اومد و بهش رسید و اولین جمله‌ای که از مغز چن با دیدن اون پسر گذشت اون بود که: این پسر خودِ دردسره!
-سلام آقای راننده.
لحن صداش و اون چشمای شیطون و تیزِ گربه‌ای تماما بوی دردسر میداد در حدی که مغز و قلب چن باهم بهش دستور میدادند که از این پسر فاصله بگیر اما خودش مخالفت کرد چون به پول این شغل نیاز داشت.
خیلی دیر به خودش اومد و پسر خودش سوار ماشین شده بود و با صورتی بی حس از شیشه منتظر نگاهش میکرد.
به سرعت سوار ماشین شد و طبق لوکیشنی که قبلا وارد جی‌پی‌اس ماشین کرده بودند حرکت کرد.
-اسمت چیه؟
-اسمتون. این درسته.
-حالا هرچی.. جوابمو بده.
-همون راننده صدام کن.
-باشه راننده. منم شیومینم خوشبختم.
با نیشخند شیطونی گفت و ارتباط چشمیش از توی آینه با راننده‌ش رو قطع کرد و به بیرون نگاه کرد و توی ذهنش برای سوژه جدیدش نقشه میکشید.
روز اول دردسری براش درست نشد و طبق برنامش شیومین رو به مدرسه رسوند و بعد از تموم شدن تایم مدرسش به خونه برگردوندش و تا زمانی که کسی صداش نمیکرد بیکار بود، پس تصمیم گرفت چرخی توی اون خونه بزنه و با کارکنان اون خونه یا به عبارتی قصر آشنا بشه.
تمام خدمه اون خونه قدیمی بودند اما چند نفری سال گذشته یا مثل خودش توی چند روزه گذشته استخدام شده بودند. برخلاف اون پسر بچه همه رفتار خوبی داشتند حتی والدین اون پسر. طبق روان‌شناسی کودک که از کتابا یاد گرفته بود با خودش فکر کرد شاید توی گذشته اتفاقی برای اون پسر افتاده باشه اما اگه چیزی بود حتما خانوادش براش حلش میکردن و کمکش میکردند تا بهبود پیدا کنه ولی شایدهم چیزی بود که کسی اصلا متوجه نشده یا شیومین مخفیش کرده بود‌.
حس ششم مثل همیشه به یاریش اومده بود و میگفت که حتما چیزی هست که هیچ‌کس نمیدونه و مثل یه راز بزرگ برای اون پسر میمونه.
باقی روز رو به جز خرید لوازم تحریر برای شیومین داخل خونه گشت زد و موقعی که تایم کاریش تموم شد با پدر شیومین مواجه شد و روز کاری رو بهش گزارش داد. این هم یکی دیگه از شرط ها بود که باید رعایت میکرد.
حالا که با خودش فکر میکرد شاید خانواده شیومین متوجه رفتارِ عجیبی شده بودند و با گرفتن گزارش روزانه سعی در فهمیدن موضوع داشتند.
بعد از تحویل گزارش دیگه با اون پسر رو به رو نشد و یک راست به خونه رفت و حالا نوبت گزارش دادن به همسرش بود، که البته این گزارش رو بیشتر دوست داشت چون اگه از چیزی ناراضی بود همسرش قصد اخراجش رو نداشت و دلداریش میداد و یه راه حل برای آروم کردنش پیدا میکرد.

𓇬 𝗔𝐍𝐀𝐌 𝗖𝐀𝐑𝐀 𓏲ꪆ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora