امروز مثل بقیه ی روزها نیست چون بدتره!
+بیا بسکتبال بازی کنیم!
-نه ییبو من کار دارم
اعصابم بیشتر از روزهای گذشته خورد میشه چون یه بچه ی زیبا دنبالم راه افتاده که تقریبا کل مردم بهش خیره شدن و براش افسوس میخورن حتی پول گیرش اومده!
+جان گا! پول!
اون هرچی می گرفت توی دستم میذاشت و مردم جوری بهم نگاه میکردن انگار صاحبکارشم و بهش هیچی نمیدم!
من اینجا یه قربانی اممم!
-بریمم!
و از اونجایی که هم سرش داد میزدم و هم از دستش می کشیدم باعث شد که مردم بیشتر دچار سوء تفاهم بشن که دارم یه دختر رو اذیت می کنم
=هوی پسره ی خراب! چرا داری به دختره زور میگی؟!
+پدر و مادرتون کجاست؟! اصلا نسبت خانوادگی دارید یا دختره رو دزدیدی؟!
پچ پچ ها و فریادها ادامه داد و منم رو به ییبو کردم که خودش توضیح بده
-جان خوبه و منم گلشم!مگه نه؟
با لپ های سرخ شده فقط گاری رو هل دادم و از بین جمعیت روستایی ها خارج شدم
صدای پاهایی که خورده خورده و کشیده کشیده دنبالم میومدن نشون می داد که اونم پشت سرمه..
هرازگاهی به مردم سلام میده و ازم پول میگیره که یه چیزی برای خودش بخره ایرادی نداره چون پول خودشه و به منم میده!
شاید تنها نکته مثبت امروز همینه! اذیت هاش بیشتره!
-میرم درس بخونم..توهم برو!
+دیروز تا غروب اینجا بودی الان چرا انقدر زود میریم؟!
-دیروز تعطیلی بود امروز دوشنبه است!
چشم چرخوندم و دوباره به اون سربالایی رسیدم اما این بار سخت نبود چون یه پسر بزرگ و قوی داشت بهم کمک می کرد
+وقت هایی که پسرم رو بیشتر دوست داری!
اون زمزمه کرد و من ترسیدم..
از اینکه اون راست بگه میترسیدم..
اگه اون یه روح باشه و شاید یه گل..
ما هرگز نمیتونیم باهم باشیم پس نباید گاردم رو پایین بیارم
*****
من هیچوقت مدرسه نرفتم!!
شهریه میخواد و مدرک..
منم هیچکدوم رو ندارم و مثل یه یتیم فراری زندگی می کردم!
شناسنامه قدیمم دیگه به کارم نمیاد و قیمی هم ندارم که ضامن من بشه تا درس بخونم پس لوهان به ما درس میده تا جایی که بتونه یعنی تا آخر دبیرستان
اون نزدیک بیست سالشه و هرسال برای کنکور میخونه اما کنکور نمیده..
دفعه پیش تا جلوی در محل آزمون رفت اما برگشت..
چرا؟!..
منم نمیدونم ولی انگار از یه چیزی ترس بزرگی داره!!
سهون میگه پپیچ مسئله نشم و سعی کنم فقط درکش کنم اما باید بهم بگه تا درکش کنم!
الان فقط سوال توی ذهنم میگرده!
/حواست کجاست لنگ دراز؟! فرمولت غلطه چطور میخوای جواب بدست بیاد؟!
با اون کتاب قطور توی دستش پس کله ام کوبید و وقتی صدای خنده ییبو رو شنید رو به اون کرد
/تو کلاس چندمی؟!
+ییبو توی هیچ کلاسی نیست و نمیخواد توی کلاس لوگه باشه چون نمیخواد کتک بخوره! آره آره..
خیلی کیوته و البته خنده دار..فقط برای لوهان بامزه نبود چون سریع سمتش پرید و مثل ببر گرسنه اون رو پای کتاب ها انداخت
/یکیش رو برام بخون!
خب همه ی ما هفت نفر انتظار داشتیم اون حسابی خیط بشه اما چه زبان چینی چه زبان فیزیک و شیمی اون میتونه هر درسی رو تا حد عالی برامون توضیح بده و حل کنه!
/یه گل با سواد بین خودمون داریم!
فکر کنم الان خندیدن مجاز باشه چون لوهان داره لبخند میزنه
-میزنی رو دست لوهان بچه کوچولو!
یه خنده بزرگ بهش زدم نگاه کن چقدر به خودش گرفته!
چسبید بهم و کمکم کرد سوالهایی که لوهان بهمون داده بود رو حل کنم البته که وسط هاش انقدر خسته بودم که بزارم خودش انجامش بده
+جانی! جوابش میشه سی و دو..نگاه کن دو به توان پنج!
چیه ریاضی انقدر قشنگه که ذوق میکنه؟!
-باشه..آفرین..
جوری رفتار میکنه انگار اون رو بیشتر از من دوست داره! برو با ریاضیت بگرد نه من!
اصلا به من چه!
سرم رو روی میز طرف دیگه ای کردم و گرفتم روی دستم خوابیدم که دوباره ضربه ی کتاب لوهان رو چشید
/بشین حل کن! مگه میخوای تا آخر عمرت اینجا بمونی؟!با اون نگرد مثلش میشی بوبو!
-توچی؟!..چرا اون کنکور رو نمیدی تا از اینجا خلاص بشی!؟ فقط بلدی به ما سخت بگیری و خودت رو قوی نشون بدی در صورتی که توهم هیچ فرقی با ما نداری یه ترسو و..
=شیائوجان!
همه اش الکی بود وقتی عصبانی میشم خیلی آدم بیخودی ام!
اما این بار یکم بیشتر از چیزی بود که همیشه می گفتم..
از دیشب وقتی اونقدری من رو آدم نمیدونن که گذشته شون رو بهم بگن اعصابم داغون بود
=لوهان بیخیالش جان رو که میشناسی! اون..
/درست میگه! منم مثل شماها یه بازنده ام با این تفاوت که من..من فراری ام..خیلی می ترسم..تو میتونی راحت باشی چون کسی اون بیرون دنبالت نیست اما من هنوزم شب ها با فکر کردن به اینکه ممکنه هر لحظه پیدام کنه نمیتونم بخوابم! نمیتونم اون کنکور احمقانه رو بدم و خلاص بشم چون ممکنه با همون یه اسم من رو پیدا کنه..کافیه که زنده باشم تا اون سراغم بیاد..
لوهان از اینجا رفت و سهون هم دنبالش از اینجا رفت
+لوگه خیلی سختی کشیده..تو آدم بدی هستی جان جان!
همین کم مونده که تو من رو سرزنش کنی!
+ولی میخوای بهت بگم چی شده؟!
میخوام..میخوام که بدونم اما از زبون خودش نه تو! نه یه غریبه که فقط یه روزه داره سعی میکنه بهم نزدیک بشه!
پسرهای طبقه پایین جلوی اتاقم اومدن تا از من بپرسن چی شده و من فقط بهشون گفتم یه دعوای ساده بوده
اونها عضوی از خانواده ما نیستن چون به عنوان مستجر اینجان و همشون کارهای حقوقی دارن!
اینجا ساختمون متروکه ایه ولی برای اون پسرهای بیست و خورده ای ساله که قربانی نظام چین و کارمندهایی با سابقه تحصیلیه عالی به حساب میاد و میدونن که این زمان پیش لوهان رفتن یعنی از دست دادن یه خونه اجاره ایه ارزون!
تا غروب آفتاب ندیدمشون..نه اون رو دیدم نه سهون رو اما خب صدای بوسه شون رو از اتاق بی در و پیکرم به خوبی میشنیدم
+اونها دوباره خوب شدن اما تو با من قهری؟!
-لوهان و سهون هیچوقت باهم مشکلی پیدا نمیکنن! من و تو اصلا دوست هم نیستیم که بخوام قهر کنم!
+درسته من گلتم..و پای همه ی حرف ها و رازهات میشینم!
اون دستی به گوش هام کشید و ازم خواست براش بگم..
مثل اعتراف کردن به اتاق قهوه ای کلیسا من همه چیز رو برای اون پسر به زبون آوردم..
-من فقط میخوام همونطور که من باهاشون احساس راحتی دارم راحت باشن!..من همه ی رازهام رو بهشون گفتم اما اونها اصلا اهمیتی به اینکه من چه احساسی دارم نمیدن!
از حس نوازش شدن گوش هام لای انگشت هاش خوشم میومد..
اینکار رو آخرین بار کی برام انجام داده بود؟!
+لوهان هرموقع آماده بود بهت میگه!
-اما کی؟!
+داره میاد..
/جان بیداری؟!
من در رو درست نکردم اما اون بیرون ایستاده تا من بهش اجازه بدم داخل بشه!
-آره گا بیا داخل!
صندلی چوبی پوسیده رو از جلوی میز برداشت و مقابلم نشست
/میخواستم این گذشته رو همونجایی که ازش در رفتم خاک کنم اما هیچوقت نمیشه از اینجور چیزها فرار کرد!..جان! من و سهون قاچاقی از چین به اینجا اومدیم و توی متروکه ترین روستای این کشور قایم شدیم..چون پدرخوانده مون بزرگترین باند قاچاق چین رو داره!
ها؟! یعنی اون الان پسر مافیاست؟!
حرفی نزدم چون دهنم بسته نمی شد..
اون خیلی زیبا و نازه حتی یادمه موقعی که باهام توی شهر میومد بعضی ها با دخترها اشتباهش می گرفتن حالا ادعا میکنه توی یه گروه مافیا بوده؟! اونم با سهون احمق؟!=/
/از اونجا در رفتیم و پدرم دنبالمونه!
-چند سال گذشته حتما بیخیال شده!
اون خندید البته نه از روی خوشی یا مسخرگی یه خنده ی غمگین..
/یکی از قوانین خانواده ی شیو انتقامه! من اون رو به یه دادستان لو دادم و خودم فرار کردم پس اون همه کاری میکنه تا من رو گیر بیاره..و بدترین بلایی که بتونه رو سرمون میاره!..منم میخواستم اینطور باورکنم که دیگه تموم شده اما نمیتونم..
دستی به پشتش کشیدم و بغلش کردم..
تمام این مدت اصلا توجه نکرده بودم که چرا اون انقدر رنجیده به نظر میرسه..
=میدونی الان داری به کی دست میزنی؟!
پوزخندی زدم و از لوهان جدا شدم
-آره..اون برادرمه!
=خوبه! جور دیگه ای فکر کن که بکشمت!
/بیا بریم بچه!
لوهان قبل اینکه سهون بتونه برام شاخ و شونه بکشه خارجش کرد و من موندم با یه روح گل پیشگو!=/
-تو..تو چطور فهمیدی اون..
+راحته جانیی! ریشه های من همه جا هستن پس من همه چی رو میفهمم مخصوصا اینجا که متروکه است و روی دیوارهاش گیاه زده بالا!
-پس تو گل نیستی! تو پادشاه گل هایی!
اون با افتخار دوباره تبدیل به یه پسر قد کوتاه اما شونه پهن شد که میخواد بغلم کنه!!..
-هی نزدیکم ن..
برخلاف جثه ی ریزش زور زیادی داره و تقریبا دارم بین بازوهاش له میشم..
+ییبویی یه پادشاهه! اون گل هارو برای ملکه اش میاره!
-ملکه!؟
اون سر تکون داد و من تازه دوهزاریم افتاد
-یا! من ملکه نیستم! نمیبینی یه مردم؟!
اون لبخند از بین رفت و چشم های تیره ای برگشتن که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدن..
روی صندلی ای که لوهان روش نشسته بود افتادم و قبل افتادن صندلی همراه با من اون پسر ترسناک نگهش داشت و من سمتش برگشتم تا نفس راحتی..
شت چرا انقدر نزدیکه؟!
در حد چندمیلی متر با لب هاش فاصله داشتم و حسی مثل دویدن چندصد مایل گرفته بودم
+سهون و لوهان همینکار رو میکنن..دوست داری جای لوهان باشی؟!
قبل جواب دادن من و در اومدنم از این بهت لب هاش بهم رسیدن و یه جنگ وحشیانه و حرکات بی نظمی رو انجام دادن..
همه چیز خیلی خوب و وسوسه انگیز بود که گاردم رو پایین بیارم و بزارم به تخت بریم تا اینکه اون تبدیل شد..
-چی شده؟!
+هیچی!
دوباره به شکل پسریش من رو روی تخت انداخت و روم خیمه زد..تا..دوباره؟!
+آههه..نمیشه جان! نمیتونم مثل سهون باشم!..احساساتی که بشم تحمل اینکه پسر بمونم سخت میشه!
نیشخندی زدم و از بازوش کشیدم تا جامون عوض بشه
-عیبی نداره! بسپرش به من کوچولو!
همه ی وجودش از گل ها تشکیل شده حتی مزه ی لب هاش که من رو یاد طعم شربت گل رز میندازه
بوش هم عالیه! همه ی این اطراف رو آشغال ها پر کردن اما این بچه بوی گل های دشت رو میده..هر بخشش یه عطر..
داره سرم گیج میره!
+خوبی جان؟!
گازی از گردنش گرفتم که اون پشتم رو چنگ گرفت و از اونجایی که یه رکابی تنم بود مطمئنم فردا رد قرمزش رو پشتم میمونه
لباس شیک و سالمش رو به آرومی از تنش بیرون کشیدم و پایین تخت فرستادم و بعد سراغ شلوارش رفتم چون دکمه اش شکمم رو اذیت میکرد!
این صحنه..
از شدت خجالتش بود!
فقط یه سر لباس های خودم رو در آورده بودم که دیدم حالا باید از شر شاخه های روی تنش خلاص بشم که سینه ها و پایین تنه اش رو پوشونده بودن..
+نمیشه اینطوری ادامه بدیم؟!
-میتونی لوهان و سهون رو ببینی؟!
+اوهوم..
-اینطوری ادامه میدن؟!
تک به تک شاخه ها رو کنار زدم که اون رو تبدیل شده به یه پسر دیدم!
+دوست نداری؟!
-برام فرقی نداره!
دوباره بوسه هام رو از سر گرفتم و ازش لذت می بردم..از اینکه وسط کار جنسیتش عوض میشد حتی بیشتر لذت می بردم و هیچی از شگفت انگیز بودن این شب کم نمی کرد..
از امروز فکر نکنم به هم غریبه باشیم به هرحال اون برای من شده بود
+الان..دوستم داری؟!
-آره بچه ی اغواگر!
****
روزها الان شیرین تر از هروقت دیگه ایه!
من همراه با یه معجزه هستم که حتی مشکلات رو به چشمم تبدیل به خوشبختی کرده!
-زیاد دور نشو!
دوباره پولی که از مردم گرفته بود رو به خانم پیر داد تا برای هردومون کیک برنجی گرم بگیره!
اون خیلی لوسم می کرد و تازگی حسابی وزن اضافه کرده بودم که عیبی نداشت..
چند وقت دیگه یه کارخونه ی جدید استخراج اینجا زده میشه که میتونم توش کار کنم و همه ی این چربی های اضافه رو آب کنم
+جان گا! اینم بخور!
-بسه دیگه دهنم پر شده!
از میوه هایی که توی ناکجا آباد گیرشون آورده بود توی دهنم گذاشت و بهم اخم کرد
+ضعیف میشی اگه چیزی نخوری!
میوه هایی که از دست اون میومدن بیشتر از همیشه شون خوشمزه میشدن یا طرز فکر من بود؟!
+سربالایی!!
خودش میدونست که اینجاها به کمک نیاز دارم و دوباره همراهم از روی سختی عبور می کردیم و بعدش توی سرازیری میذاشتم روی گاری بشینه و از سرعت بالامون جیغ بکشه
-هی ییبو!
+هوم؟!
-میخوای بعد تحویل اینها بریم دشت..تفریح کنیم؟!
+آره آره منم میتونم بهت یه نمایش قشنگ نشون بدم!
با خودم گفتم به شدت منتظرم که دوباره یکی از معجزه های زیباش رو ببینم چون قبلی رو لوهان خراب کرده بود و این بار میدونستم برای چی!
ساختمون نیمه متروکه مون رو با شاخه های تازه و گل های رنگارنگ جلا داده بود به قدری که لوهان می ترسید این حجم از زیبایی توجه مردم رو به خودش جلب کنه و بعضی ها نخوان این خونه دستشون باقی بمونه!
برای همین ییبو همه ی اون شاخه هارو غیر از همون ساده ها که فقط سوراخ های سقف و دیوار هارو پوشونده بودن ناپدید کرد
پول رو گرفتیم و دست تو دست هم سمت دشت پر علف دور از همه ی مردم رفتیم.
دوساعتی تا غروب باقی مونده بود و هوا خنک..جون میداد بخوابم..
+جااانن!!..نمایش من!
اوه درسته فعلا خواب نه!
دست هاش رو روی چشم هام گذاشت و من سرم رو به سینه اش تکیه دادم تا نور به چشم هام برگشت و البته کلی گل که فضا رو شبیه به بهشت میکرد
اما میدونی چی از این هم زیباتره؟!..
چهره ی اون موقع به وجود آوردن همچین نقاشی زیبایی..
و ماهرترین نقاش هنوز خداست چون ییبو رو کشیده و پدید آوردن همچین فرشته ای هرکسی رو میتونه قانع کنه!
+میخوای بازی کنیم؟!
چشم هاش دوباره برق شیطنت گرفتن و من میدونستم که اگه قبول نکنم اون بیخیال نمیشه و به زور بدستش میاره
-باشه!
دستم رو گرفت و بلندم کرد اما همونطور نگه داشت و من حس سوزش بد و کوتاهی از بدنم رد شد اونقدر کوتاه که قبل اینکه بگم آخ تموم شده بود!
+الان توهم میتونی پادشاه گل ها باشی؟!
-ها؟!
+فکر کن که چه گلی میخوای و تا کجا میخوای بلند بشه تا اون به وجود بیاد!
پس اون قدرتش رو با من تقسیم کرده بود؟! خیلی جالبه!
سعی کردم کاری که میگه رو انجام بدم و تقریبا موفق بودم..
ای تف توش!
اون به جای کمک کردن بهم بلند بلند بهم خندید چون اون گل بدذات زده بود توی چشمم!
-نمیتونم!
+میشه! انجام بده!
این دفعه سعی کردم آروم تر انجامش بدم و اون دیگه دست من بود..دست ذهن من!
با همه ی علف ها و درخت های اطراف که میتونستم بهم پیچشون بدم و حالت های مختلف بهشون بدم!
+خوبه! حالا بیا من رو بگیرررر
اون دستش رو به یه شاخه گرفت و باهاش بالا رفت..
منم از خدا خواسته دنبال اون آتیش پاره کردم با درخت خودم!
خندید و وقتی دقیقا کنارش ایستادم پایین پرید و گل هارو بالا فرستاد که خودش رو نگه داره!
اون چندین ساله که اینکار رو میکنه پس مسلما حرفه ای تر از منه اما میگیرمش چون بدجوری میخوام بین دست هام باشه!
زدم روی یک شاخه ی دیگه و خیلی بالا رفتم..
دنبال اون..اونقدری بالا رفتم که دیگه هیچ درختی رشدش رو ادامه نمی داد
چندین تا درخت بهم پیچ خورده بودن تا وزن ما رو تا این بالا تحمل کنن!
انقدر به هم ریخته که انگار توی جنگل دنبال سایه ی سفید میدویدم و بالاخره وقتی تلاش کرد از رو به روم سمت دیگه ی آسمون بپره باهاش پریدم و توی هوا گرفتمش!
بلند خندیدیم و آرنج همدیگه رو گرفتیم..
سقوط ازاد..
ولی میدونم اون حواسش به هردومون هست چون من یکی که به غیر از اون نمیتونم به هیچ گلی فکر کنم:)
لب هاش رو حین غروب افتاب به لب هام رسوندم تا موهای بلندش بین انگشت هام خزیدن..
-دوستت دارم ییبو..تو شگفت انگیز ترین و شیرین ترین بخش زندگیم هستی..
روی تپه ای از گل ها افتادیم و اون گل ها از زیرمون کم کم خودشون رو کنار کشیدن اما من گل خودم رو بغل گرفتم حتی با وجود پسر شدنش هم ول نکردم
+منم خیلی دوستت دارم جان!
-نه به اندازه ی من!..احساس میکنم زمانی که به ما اجازه داده بودن زندگی ای انتخاب کنیم من شیائوجان بودن رو خواستم تا تورو داشته باشم گل من!
اون در جوابم با هاله ای مخفی از اشک گونه ام رو بوسید و نوازشم داد..
چرا همون موقع نغهمیدم داشتی به چی فکر می کردی؟!
چرا ازت نپرسیدم که به چی فکر می کردی؟!
اصلا بهم جواب میدادی؟!
بهم میگفتی که وسط جهنم سر می کنم نه بهشت دروغینی که بهم نشون دادی؟!
*****
زندگی زیباست..عشق زیباست..یتیم بودن هم خوبی های خودش رو داره!
مثلا اینکه میتونم هر شب بغلش کنم و هرموقع خواستم ببوسمش بدون اینکه نگران باشم مادر و پدری نگاهم کنن!
ولی خب لوگه جای همشون رو گرفته!
=توی ساختمون من نه لعنتی!
دمپاییش محکم به سرم خورد و سهون با نیشخند تشویقش کرد
/عاشق هدف گیریتم عزیزم!
اداش رو در آوردم و دست ییبو روی سرم نشست و جایی که دمپایی بهش خورده بود ناز کرد تا خوب بشه..
واقعا خوب میشه!
=عوضی های لوس! برید بیرون!
به ییبوگفتم پسر بشه تا لوهان انقدر اذیتمون نکنه و اون با لبخند بزرگش انجامش داد!
دوست دارم اینکه توی بغلم تبدیل میشه و بزرگ و کوچیک میشه!
-هر دفعه که میبینمش سوپرایز میشم!
اون دو نفر توی عالم خودشون غرق شدن و من تونستم این بار دوست پسر خیلی جذابم رو ببوسم!..
اون یه معجزه است..یه شگفتی!
اما برای هیچکس مهم نیست که توی این روستای کوچیک و فقیر همچین کسی وجود داره..همچین گلی در اومده..
و این عالیه! تنها دلیل و مهم ترین دلیلی که دلم بخواد تا آخر عمر آشغال جمع کنم!
+جان!! بیا بازی کنیم!
-نمیشه..الان نه!
+دشت!؟
-نه!
+پارک؟!
-نه!
نمیتونه ببینه دارم مثل یه پسر خوب درس میخونم؟!
+بدجنس!
حتما باید با لحن ناراحت و چشم های اشکیش دلم رو خون کنه؟!..
دست هاش رو از روی زانوهاش جدا کردم و به لبش رسیدم..!
- یه ماموریت برات دارم!
+چی جان گه؟!
-ازت میخوام من رو بکشی! شبیه ترین نقاشی به من!
اون با قدرت سر تکون داد و قبول کرد
+اگه جان گا این رو دوست داره باشه!
آخیش دوباره سر توی کتابم برگردوندم و با تکالیفی که لوهان بهم سپرده بود سر و کله زدم
+جان..
-آههه! ساکت شو دیگه بچه! نمیشه یه گل بی صدا باشی؟! مثل بقیشون!
در کسری از ثانیه پشیمون شدم که اعصاب نداشته و لحن مثل شمشیرم رو روی اون بچه خالی کردم ولی اون اصلا ناراحت نشده بود!
+جان تموم شد..
مثل یه ربات با لبخند کاملا واقعیش کاغذ رو بالا گرفت تا مقابل صورتم بگیره
+جان..این تویی!
بیخیال تجزیه و تحلیل شدم و اون تیکه کاغذ رو از دستش کشیدم تا ببینم این چطور منه؟!
-یه کاکتوس؟!
+هوم..تو یه..
-نکنه چشم هات مثل آدم عادی نیست و مارو شبیه به گل میبینیی؟!
احتمالی غیر از این وجود داره؟!
+نه جان! احمق!
الان یه گل داره بهم فحش میده؟! اگه انقدر معصوم نبود یه مشت تو دهنش میخوابوندم!
+این تویی! مثل توعه!
روش خم شد و دوباره بهم خیره شد
+تو کیوتی ولی خار داری!
دستی به ته ریشم کشید و خندید
+الان اخم میکنی ولی نازی!..خیلی!
نقاشیش رو از دستم کشید و با خط قشنگش روش اسمم رو نوشت..
بودن اون اینجا اصلا بد نیست..
اذیتم میکنه ولی همه اش رو فراموش میکنم وقتی اون بلده اینطوری حالم رو خوب کنه!
- پس به خاطر همینه که هیچکس سرپرستیم رو قبول نکرد؟!
این یه اتفاق رایجه..
چین به یتیم خونه هاش اونطور که کشور های اروپایی رسیدگی میکنن نظارت نداره..
شاید فقط بعضی ها!
اونجایی که من بودم از نوارخانه های قدیمی که الان توی فیلم ها میبینیم هم بدتر بود!
شبیه اردوگاه کار اجباری بود..پسرها مجبور بودن از کارخونه وسایل جا به جا کنند و دخترها بسته بندی کنند!
به خیال خودشون دارن بهمون کمک میکنن اما هیچی غیر از خستگی بهمون نمی رسید و وقتی اوضاع سخت شد عده ای رو بیرون انداختن تا هزینه ها کمتر بشه..
این اتفاق برای بزرگترها میوفته مثل من!
+من کاکتوس دوست دارم..
نمی تونستم بفهممش..
اینکه سهون و لوهان باهم بودن هیچوقت برام قابل درک نبود و فقط با خودم گفتم که به من ربطی نداره تا بتونم باهاشون زندگی کنم..
و الان میتونم کامل ایمان بیارم که چه قدر عشق قشنگه..
مخصوصا وقتی که اون من رو به آغوش بکشه و بگه مراقبمه!
+من گل خوبیم؟!
-بیشتر شبیه هاپویی!
از رو خودم کنارش زدم و اون اخم وحشتناکش رو برگردوند
+نمیخوام! سگ ها بدترین موجوداتن! اونها گل هارو له میکنن مگه نمیدونی؟! تازه یکی از اونها میخواست تورو بخوره!
دستی به سرش کشیدم و حس دست زدن به گلبرگ های گل داشت..
توی راه برگشتم به خونه همیشه لمسشون می کردم..گل های سر راهمو..
اون به خاطر همین عاشق منه؟!
+دوسش دارم جان گا..
حس هرتار اون بافت ابریشمی برای منم لذت بخش بود و بعد بوی خوشش توی هوا پیچید..
اگه جادوهاش رو ندیده بودم با همین عطر هم قبول می کردم که اون یه گل کمیابه با عطر تکش!
-آره از حیوون ها و آدم ها بدم میاد فقط گل هارو دوست دارم!
+اوه پس تو نه گی ای نه استریت؟! تو گل گرا به حساب میای؟=/
-شاید؟..اگه همچین چیزی وجود داشته باشه!
آخه خدای من! گل گرا؟!
کی به گل ها جذب شده که من دومیش باشم؟!
ولی حقیقت به جز این هم نمیتونه باشه!
+خیلی خوبه! چون چه دختر باشم چه پسر بازهم گلم!
اون بلند و احمقانه خندید و با ذوق شدیدش دوباره سرگرم نقاشی شد منم برگشتم سر تکالیفم!
اون یه گل کشید..
رنگ سیاه ولی با نورهای رنگی رنگی..
اون گفت من یه گلم..دیدم قشنگه گذاشتم توی اتاقم...
من اون نقاشی رو به دیوار زدم و ازش نپرسیدم که چرا اون سیاهه..
چرا از دیدن برگ های افتاده روی زمینش حس جهنم میده..
من هیچی نپرسیدم و اون بهم میگفت؟! بهم می گفت اون گل زیبایی نیست؟!
*****
سریع تر...سعی کردم حتی سریع تر..
-اینجا چیکار میکنی ییبو؟! میدونی چقدر نگرانت شدمم؟!
اون سر پایین رفته اش رو بالا گرفت و با چشم های اشکی از وسط پیاده رو بهم خیره شد
کی جرعت کرده اذیتش کنه؟!
=پس تو کسی هستی که طلسم رو بیدار کرده؟!
زن و مرد پیری بهم نزدیک شدن و من گارد گرفتم که اگه اذیتمون کردن حسابشون رو برسم ولی اونها حتی بیشتر از این بودن!
دو نفر از پشت سر من رو داخل اون کوچه ی تنگ انداختن و دوباره همون دوتا پیری بالام ظاهر شدن
=از کجا این گل رو پیدا کردی؟!
اونها میدونن؟! به ییبو گفتم به کسی نگه چرا همچین کاری کرده؟!
+من بهشون چیزی نگفتم..اونها..
=دهنت رو ببند شیطان!
اون مرد روش چیزی پاشید که فقط باعث شد ییبو ه حالت دخترش در بیاد و بیافته..
-اینجا چه خبره!؟ دارید باهاش چیکار میکنید!؟
زن چیزی در گوش فرد دیگه گفت و اونها کنار کشیدن تا خودش به ما توضیح بده!
/تو نمیدونی چیکار کردی؟!
-چی رو چیکار کردم؟! من چی رو نمیدونم؟!
/اون..این گلی که با رضایت باهاش دوست شدی یه هیولاست! یه طلسم قدیمی برای این شهر که همه فراموشش کردن به جز خانواده من!
-اون که به کسی کاری نداره!..چطور میتونه یه طلسم باشه؟!
/همه ی جواب هات رو دارم اما..باهام بیا! میزارم خودت ببینی!
ییبو از دستم کشید..
نمی خواست ما به اونجا بریم..
احتمالا باور داشت که من طرف اونها رو میگیرم..
اون چشم ها و اخمش همه اش از وحشت بودن..
از اینکه دوباره تنها باشه..
توی تاریکی جنگل برای خودش پرسه بزنه چون فقط یه گل توی وجودش زندگی میکنه:)
-بیا بریم ییبو!
به خواسته اش توجه ای نکردم و دستش رو محکم گرفتم..
من تغییری نمی کنم پس الکی نترس!
من با یه مشت خرافه و افسانه گلم رو خشک نمی کنم!
*******سلام از اونجا که واقعا با این کاپل راحت ترم پارت دوم خدمت شما❤^^
و پارت بعد دیگه میفهمیم ییبو از کجا اومده😄💔
.راستی تا حالا توی پارت دوم اسمات نذاشته بودم چرا اینجا شد؟
YOU ARE READING
𝐴 ℎ𝑒𝑙𝑙 𝑓𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟(تک گل جهنمی🥀)
Fanfiction❤خلاصه داستان : زمین.. نه یکم کوچیکتر! چین.. خیلی کوچیک تر..نه حتی شهر نه! یه پسر کوچیک توی روستای کوچیک.. این روستا اونقدری کوچیکه که توی نقشه نمیتونی پیداش کنی! و من فقیر ترین پسر این روستامحسوب میشم..به قول اونها یه آشغال جمع کن! معمولا تا وسط ه...