زمین..
نه یکم کوچیکتر! چین..
خیلی کوچیک تر..نه حتی شهر نه!
یه پسر کوچیک توی روستای کوچیک..
این روستا اونقدری کوچیکه که توی نقشه نمیتونی پیداش کنی!
و من فقیر ترین پسر این روستا محسوب میشم..به قول اونها یه آشغال جمع کن!
معمولا تا وسط های نزدیک ترین شهر باید برم که فقط اندازه خورد و خوراکش گیر بیارم!
راضیم! زندگی من خیلی خوب میگذره..
درس میخونم همراه با آدم هایی که هم اندازه خودم پول دارن پس خوبه!
من قانع بودم تا اینکه اون..پسر؟!..دختر؟!..اون همینطور یهویی وارد زندگی بیخود من شده بود!*****
=هی آشغال جمع کن!
+هوی پسره ی کثیف با توییم!
شاید جمع کردن آشغال های بازیافتی شغل مهم و سختی نباشه اما یه قانون خیلی بزرگ داره!
جواب هیچ بچه پولدار مغروری رو نده وگرنه گاری رو از دست میدی!
و از دست دادن گاری یعنی از دست دادن زندگیت!
اونها وقتی بهشون توجه نکنم میزارن و میرن پس با خیال راحت کارم رو ادامه دادم و بعد گشتن بین اون سطل سبز رنگ سراغ یکی دیگه رفتم که دیدمش..
شاید یه ساعت کامل بود که داشتم به چهره اش خیره می شدم..
+راه نمیوفتی؟! میخوام مدرسه ببریم جان گا!
-تو کی هستی؟!
خندید و پاهاش رو روی گاری تاب داد..
دختر دبیرستانی مقابلم زیادی بی شرم رفتار می کرد اما نباید باعث دردسر میشدم پس گاری رو توی سربالایی هل دادم و ..آه خیلی سخته!
+سنگینه؟!
-آره پس بهتره بیای پایین خانم و یه نصیحت برادرانه دخترها نباید اینطوری بشینن جلوی یه پسر غریبه! ممکنه آدم بدی باشم!
+اوه..دخترها واقعا حق ندارن اینطوری باشن؟!
-معلومه!
گاری سنگین بود و اگه ولش می کردم تمام راهی که بالا اومدیم رو مجبور بودم برگردم چرا بیخیال نمیشه؟! نمیبینه اعصاب ندارم؟!
+اگه دختر بودن رو کنار بزارم چی؟!
-ها؟!..چی دا..
اولین بار بود و دقیقا جلوی چشمم اتفاق افتاد..جثه ی کوچیک و ظریفش حتی موها بلند و لختش همه شون از بین رفتن و یه پسر جذاب و موکوتاه سمتم اومد..
ترسیدم و گاری رو ول کردم که اون گرفتش و پشتش ایستاد
+حالا کمکت بکنم جان گا!؟
-تو..تو چی هستی؟!
+اسمم ییبوعه و اون دختر اسمش بوبوعه!..من..من آدم نیستم جان..
قلبم توی دهنم می کوبید و اون با قد کوتاهش روی صورتم خم شد تا جمله اش رو با یه لبخند شیطانی به پایان خوشی برسونه
+من یه گلم:)!
-ها؟!
آره یه گل که توی زندگی سراسر بیابون من در اومده بود..
وسوسه می شدم بچینمش اما نه..من فقط مراقبش بودم!
من همه کاری می کردم تا مثل شازده کوچولو اون گل دوستم داشته باشه ولی ما چیزی فراتر از اون داستان قدیمی بودیم!
+ممنون من رو رسوندی!بازم میام دیدنت چون تو..تو پسرخوبی هستی!
-خواهش میکنم ولی ترجیح میدم نبینمت..
+چرا؟!
چشم هاش پر اشک شد و سرش رو پایین انداخت که زیر موهای بلندش..وایسا! دوباره دختر شده!؟
-خب..خب تو عجیبی و..و منم دنبال مشکل تازه ای مثل تو نیستم!
+من میتونم تو حل مشکلاتت کمک کنم جان جان!!
-نمیتونی!
نیشخندی زدم و از پیشش دور شدم که پاش رو جلوی چرخ گذاشت دوباره اون پسر جلومه! دیگه دارم قاط میزنم!
+میتونم بادیگاردت باشم!
-نچ!
فکر کردم بیخیال میشه و میره مدرسه اش اما اون تمام روز دنبالم کرد حتی الان که توی راه روستای خودمم و تقریبا غروبه!
+میتونم برادرت باشم!
-بسه!
+خواهر چطوره؟!
-وات د هل؟! تو مگه نباید بری خونه ات؟!
+من خونه ای ندارم چون بوبو یه گله!
دیوونه است؟! شاید از یه تیمارستان فرار کرده! ببرمش پیش پلیس؟!
+هی هی! بهم گوش بده! من یه گل بزرگم!!
باشه باشه منم باور کردم!
+میخوای ببینیش؟!
دوباره جلوی گاریم سبز شد و من بی اعتنا راهم رو ادامه دادم و خودش راحت کنار کشید
+نشونت میدم!
با خستگی خندیدم که چرخ گاریم دیگه حرکت نکرد..دوباره؟!
به پایین نگاه کردم و اون دومین معجزه ی دیوونه ی غریبه بود!
-این دیگه چیه؟!
چرخ لای کلی گل و علف گیر کرده بود انگار چند ساله که تکونش ندادم!
+بهت گفتم جان گا من یه گلم! و اون برای منه!
با یه بشکن اون شاخه و گل های روش از اونجا دور شدن و سمت جنگل برگشتن..
این دیگه زیادی ترسناکه مخصوصا این موقع روز ..
BINABASA MO ANG
𝐴 ℎ𝑒𝑙𝑙 𝑓𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟(تک گل جهنمی🥀)
Fanfiction❤خلاصه داستان : زمین.. نه یکم کوچیکتر! چین.. خیلی کوچیک تر..نه حتی شهر نه! یه پسر کوچیک توی روستای کوچیک.. این روستا اونقدری کوچیکه که توی نقشه نمیتونی پیداش کنی! و من فقیر ترین پسر این روستامحسوب میشم..به قول اونها یه آشغال جمع کن! معمولا تا وسط ه...