~6 : فراری!!

74 32 12
                                    

به خونه نگاه کردم چون نمیتونم واردش بشم تازه دیدم چقدر بهش نیاز دارم!

+نمیریم پیش لوگه؟!

با تیله های معصومش بهم از پایین خیره شده و این زیبایی دخترونه همیشه میتونه قلبم رو به رقص دربیاره اما من نمیتونم انقدر راحت زندگیم رو از دست بدم!

+کجا میریم؟!

مثل دفعه اولی که دیدمت جلوتر از تو و بی توجه به اینکه پشت منی شروع کردم به راه رفتن..
این بار دستهام مشت شده بود و پاهام می لرزید انگار که خیلی خسته باشم با این حقیقت که من اصلا حس خستگی ندارم!

+میشه نریم؟!..من مراقبتم!

-ییبو!

اون متوجه شد که چقدر ضعیف شدم و حالا یه پسر قوی من رو توی آغوشش مخفی کرده بود!

لطفا بزار یه راه حل برای هردومون پیدا کنم!

میدونستم جمله ای که توی ذهنم بهش گفتم رو شنیده و چشم هام رو باز کردم تا باهاش رو در رو بشم


لطفا..التماست میکنم یکم برای دل من تلاش کن نه امنیتم!

دست هاش عقب کشید و لبخند کوچکی زد..

+باشه..باشه جان گه!

وارد معبد قدیمی شدیم و دستش رو محکم گرفتم..
دوباره طبل به صدا در اومد و پیرزن و شوهرش سراسیمه به استقبالمون اومدن

=تو! پسره ی چشم سفید! باید به هشدارهام گوش میدادی الان چطور میخوای جلوی نزدیک شدن نفرین رو بگیری؟!

من اصلا نمیدونستم داره از چه خرابکاری ای که ما مرتکب شدیم حرف میزنه و از قیافه مون به اندازه کافی مشخص بود!

=دنبالم بیاید!

راه سنگی که با برگ های زرد پوشیده شده بودن رو زیرپام گرفتم و هرقدم..هر شخ شخ..بهم یه ترس عجیب میداد..

ترسی که از عواقب این کار نشات می گرفت!

+عاشقتم جان گه!

ییبو لازم دونست دوباره بهم یادآوری کنه گویا اونم میترسه که من با شنیدن و پی بردن به اتفاقات آینده و سرنوشت مون عقب بکشم..نه من اینکار رو نمی کنم!

-منم عاشقتم! و ما تا مدت ها کنار هم زندگی میکنیم!

این بار اون یه لبخند بزرگ زد و گونه ام رو بوسید که من رو به دنبال اون پیرزن توی اتاق قدیمی و تاریک بفرسته

*****

=تو تقصیری نداری جان..

-ییبو هم تقصیری نداره!

پیرزن آهی کشید و شمع هارو یکی به یکی روشن کرد

=اعتماد چشم و گوش بسته چیزیه که گل میخواد..

اون میخواد؟! همه میخوان..
پوزخندی زدم و کتابی که روی میز قرمز رنگ بین چندین نماد عجیب غریب بود توی دستم گرفتم

=این بار به حرفم گوش بده!

نذاشت کتابم رو باز کنم و ازم خواست که جلوی میز به صورت دوزانو بشینم

=بعد خوندن بخش بعدی کتاب اگه راه درست رو پیدا نکنی هیچکس نمیتونه کمکت کنه..

اون رفت و حالا من توی بازکردنش دودل بودم..

نه جان! تو تصمیمت رو گرفتی و الان باید یه راه حل برای خودت و ییبو پیدا کنی! یه بارم که شده از مغزت استفاده کن!

میدونم هیچوقت به ادبیات چینی و تاریخ اهمیت ندادی اما این بار باید حداکثر برداشتت رو انجام بدی فقط به خاطر اون گلی که منتظر خودت گذاشتی شازده ی احمق!

*****

به عنوان تنها باقی مانده از یه ارتش هزاران نف..گلی! اون میتونه دوباره همچین کاری کنه؟!

این کتاب فقط بهم میگه که ییبو نیاز داره همه ی احساسات و قدرت های انسانی و فراانسانی رو یاد بگیره..توی خودش ذخیره کنه تا بتونه دنیا رو از بین ببره!

آخرین چیزی که برای روز موعودش نیاز داره من هستم..نیمه ی زندگی اون برای تکامل!

پس برای همین اسمم کشاورزه؟!
بهش آب میدم و خاکش رو مغذی میکنم تا عاملی برای نابودی من بشه؟!

کتاب حرفی از زنده بودن من نزده..
نمیگه اون میتونه خودش رو کنترل کنه یا نه..
اینکه راه خوشبختی ای وجود داره یا نه..

فقط دو چیز رو خوب توصیف میکنه یکی کشتار و دیگری اشک..

کتاب توی نوشتن آینده لرزونه..
نوشته ها با احتیاط خاصی نقش بستن و من باز نمیدونم قراره چه نقشی توی این طلسم شیطانی داشته باشم!

-من گل بدیم؟!

فقط به راهی که ماه روشنش کرده بود و امتداد تاریکش خیره شدم..

اون چشم های جادویی داره..
وقتی تغییر جنس میده اونها هیچوقت برقشون رو از دست نمیدن و من باور میکنم که اون باز گل من یا همون ییبوی کیوت و نادونه!

+نمیدونم..این تیکه کاغذها مشخصش نکردن..

خیلی خوب از بدی های تو گفتن و من هم زیاد دیدم..

اما شما هم تاحالا به این برخورد کردید؟!
به اینکه بعضی آدم ها برای ما انقدر خوب جلوه میکنن که اگه همه ی دنیا دست به دست هم بدن تا با مدارک کافی ثابت کنن اون گناهکاره باز ما پای حرفمون میمونیم..

ما درک نشدنی هستیم..آدم های کور..از درون واقعیت رو میبینیم اما تصمیم داریم توی رویا زندگی کنیم تا هرگز نفهمیم چه بلایی سر بقیه آوردیم..

ییبو سرش رو پایین انداخت و دوباره سنگی که از اول راه اسم توپ گرفته بود رو شوت کرد

ببخشید ییبو اما الان من حتی خودم رو هم آدمی خوبی نمیبینم!

=هی عوضیی!

کسی از پشت سر داد زد و من برگشتم که تونستم موهای عسلی روشن لوهان گه رو توی تاریکی ببینم

𝐴 ℎ𝑒𝑙𝑙 𝑓𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟(تک گل جهنمی🥀)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora