-فقط همین؟
یک کتاب فوق قدیمی که شرط میبندم بهش دست بزنم پودر میشه جلوم گذاشتن و بهم یه کلید دادن تا زنجیر دورش رو باز کنم!
این همه خشونت به خاطر دادن این بود؟!+بازش نکن!
ییبو حتی بدتر از اونها رفتار می کرد! چرا انقدر این کتاب ترس داره؟!
به نظر من خونه شون بیشتر از همه چیز وحشتناکه! وایب خونه های جن زده میده!
هر لحظه اش آدم رو یاد مرگ و شکنجه میندازه..+من به اون دلیل پیشت نیومدم..
اونها من رو با ییبو تنها گذاشتن البته بعد اینکه در رو قفل کردن تا فرار نکنیم چون گویا یکی از رسوم قدیمی شون گذاشتن من رو به روی این مجسمه ی بزرگ از یه پیرمرد و خوندن کتابیه که سال های سال نگهش داشتن چون من کسی ام که گل رو پیدا کرده!
-نترس! بزار شروع کنم ییبو!..
اون با باشه ی نامطمئنی دستش رو کنار کشید تا من بتونم نوشته ی خرچنگ قورباغه ی دوران چین باستان رو بخونم!
وقتی اولین برگه رو باز کردم صدای طبل بزرگ-که فکر میکردم اونقدر بی استفاده مونده به کل نابود شده-توی باغ پیچید و کلی کلاغ فراری داد..
درست مثل جلوه های بصری یه فیلم..هیجان انگیزه!*****
سال های پیش توی همین روستا..همین شهر فراموش شده..
بهترین ابریشم های دنیا صادر میشد در صورتی که الان اصلا نمیشه اینجا ابریشمی برداشت کرد اون هم به این خاطر که..
راستش اصلا نمیدونم چرا! و این یعنی حق با اونهاست؟!حق با این نوشته ها که از آدم های بدذات و منفعت طلبی حرف میزنه که از هیچ کار فاسدی نمی گذشتن تا ثروتشون بیشتر بشه؟!
روزی راهب معبد از بالای کوه به این شهر و روستای نزدیکش اومد و ازشون خواست که به خودشون بیان و بعد یه توبه دسته جمعی فرار کنن چرا که خدا میخواد فردا مجازاتشون کنه!
کمی از مردم گوش دادن و اجرا کردن...ولی بیشترشون ترجیح دادن که به مال اموالشون بچسبن..خب خودتون میدونید چرا درسته؟!
اون نفرین سر موقع اومد و از آسمون روی سرشون بارید..
طلوع آفتاب با دونه های زیبا و خوشبویی که روی زمین میریختند و فرو می رفتن شگفت انگیز شده بود..
مردم روستای سرسبز و پر رونق از خونه هاشون بیرون اومدن تا شاهد همچین اتفاق نادری باشن و بعضی ها فریاد میزدن که این یه محبت آسمونیه!
اما این تخم ها همون مجازات بود..ومیخواید بدونید اینها چه ربطی به ییبو داره؟!
ربطش اینجاست که اون موقع ییبو اصلا به دنیا نیومده بود!
YOU ARE READING
𝐴 ℎ𝑒𝑙𝑙 𝑓𝑙𝑜𝑤𝑒𝑟(تک گل جهنمی🥀)
Fanfiction❤خلاصه داستان : زمین.. نه یکم کوچیکتر! چین.. خیلی کوچیک تر..نه حتی شهر نه! یه پسر کوچیک توی روستای کوچیک.. این روستا اونقدری کوچیکه که توی نقشه نمیتونی پیداش کنی! و من فقیر ترین پسر این روستامحسوب میشم..به قول اونها یه آشغال جمع کن! معمولا تا وسط ه...