نور خورشید از بین برگها میرقصید و روی زمین خاکی میتابید.
جاده جنگلی کمی خنک تر بود و جین با دکمه های باز پیراهن نخودی رنگش، دستهاش رو توی جیب شلوارش برده بود و لخ لخ کنان با صندل هاش طی جاده قدم میزد و از سیگار بین لبهاش کام میگرفت.
عینک آفتابی روی چشمهاش دیدش رو راحتتر میکرد و نسیم خنکی بین موهاش میپیچید.
سنجاقک ها از کنارش رد میشدن و از سکوت محوطه کم میکردن.
سرش رو بالا گرفت و دستش رو بالای چشمهاش گرفت تا بتونه بهتر روبرو رو تماشا کنه و آفتاب بگذاره که خوب ببینه.
دوچرخه مشکی رنگی از انتهای جاده به سمتش میومد و جین ایده ای نداشت چه کسی روش نشسته. پس شونه بالا انداخت و به قدم زدن ادامه داد.
دوچرخه با سرعت از کنارش رد شد و کمی بعد با صدای بلند و مهیبی روی زمین افتاد و صدای ناله بلندی از درد سکوت رو شکست.
جین روی پاشنه پا برگشت و با دیدن نامجون که بین چرخ ها افتاده بود و صورتش از درد جمع شده بود ابروهاش بالا رفت.
دندونهاش رو دور فیلتر سیگارش محکم کرد و با قدمهای تند به سمت دوچرخه رفت.
خم شد و جسم فلزی سنگین رو از روی بدن نامجون بلند کرد و کنار انداخت.
کنار نامجون زانو زد و با پشت دست چندبار به آرومی به صورتش ضربه زد.
نامجون غرغری زد و به محض باز کردن چشمهاش هیسی کشید و لبهاش رو از درد به هم فشرد.
جین میتونست از تغییر حالات صورتش متوجه بشه که جایی از بدنش زخمی شده و احتمالا بخاطر ورود خاک به زخم میسوزه.
دستش رو روی زانوهاش گذاشت و دست آزادش رو سمت صورت پسر زخمی برد و موهاش رو کنار زد.
- نامجون؟ فکر میکنی پات شکسته باشه؟
نامجون آرنجش رو ستون کرد و کمی بالاتنش رو از زمین فاصله داد.
نوک انگشتش رو به زانوش زد و آخی گفت اما سر تکون داد و پاش رو کمی جمع کرد.
- من خوبم.
جین بی اهمیت شونه ای بالا انداخت و از جا بلند شد و با نوک صندلش دوچرخه رو کمی هل داد.
نامجون من و منی کرد و نهایتا بعد از سرفه ای دستش رو دراز کرد.
- میتونی کمکم کنی بلند شم؟
جین دوباره برگشت و سیگار رو روی زمین انداخت و زیر پاش له کرد تا خاموش بشه؛ قدم هاش رو سمت پسر بزرگتر برد و از کمر خم شد.
دست نامجون رو گرفت و کمکش کرد تا علاوه بر درد زانوهاش بتونه بشینه و خاک لباسهاش رو پاک کنه.
نامجون دستش رو به زانوش گرفت و با آهی از جا بلند شد و روبروی جین ایستاد.
مسیر نگاه جین از موهای خاکی نامجون به چهره اش که حالا چندسانتی متر از قدش بلندتر بود افتاد.
نگاهش رو پایینتر برد و سینه اش رو کوتاه دید زد؛ خندید و کف دستش رو روی سینش گذاشت.
- با همچین بدنی اینقدر دردت اومد نامجون؟
نامجون شونه بالا انداخت و پاچه های تا شده شلوار نخیش رو تا کرد.
- حرفهای کسل کننده نزن سوکجین.
جین ابرو بالا انداخت و بهت زده دستهاش رو توی جیب شلوارکش برد و عقبتر رفت تا به نامجون برای جمع کردن دوچرخش فضا بده.
- منظورت چیه؟
نامجون دوچرخه اش رو از روی زمین بلند کرد و برای اطمینان چندبار روی زمین هلش داد و بعد از اطمینان از سالم بودن دوچرخه مشکی رنگش، بدون نگاه به جین ادامه داد.
- حرفهای کسل کننده دیگه. درباره آب و هوا، چهره، قیافه، ابزار و تمام چیزهایی که مردم طی روز ازش حرف میزنن تا صرفا سکوت نکنن.
کمرش رو صاف کرد و سرش رو سمت جین برگردوند.
- بنظر میاد از اون آدمهایی هستی که از سکوت میترسن.
جین ابرو بالا انداخت.
- سکوت ترسناکه؟
- نیست؟
جین ناخودآگاه دستش رو روی دوچرخه نامجون گذاشت اما از شدت داغ بودن بدنه فلزیش دستش رو گرفت.
-منظورم اینه چرا فکر میکنی از سکوت میترسم؟
نامجون بالاخره لبخند کوتاهی زد و شونه بالا انداخت.
- بین سکوت و بحث رو باز کردن، دومی رو انتخاب کردی. نگرانش نباش. اکثر آدمها همین.
بهرحال، دوچرخه من جا برای تو داره. هوا هم گرمه و پیاده سخته.
جین به بینیش چینی داد و پشت سرش رو ماساژ داد. توی این دهکده کوچیک همچین افکاری رو نمیتونست به راحتی ببینه.
سرش رو تکون داد و یک پاش رو از بین چرخ دوچرخه رد کرد و روی قسمت فلزی پشت سر جای نامجون نشست.
هوا گرم بود و دیگه حوصله ای برای قدم زدن نداشت و پاهاش داشت درد میگرفت.
- میخواستم برگردم خونه پیش ماما. البته فکر کنم اینجوری مسیرت دور تر بشه.
اطرافیان جین همگی به متفکر بودن و خلاق بودنش آگاه بودن و جین از این خصوصیت لذت میبرد.
اما حالا نامجون جوابی بهش داده بود که باعث میشد جین جواب درخوری بهش نده.
البته گرمای هوا و خستگیش دلیل اصلی ساکت موندنش بود اما باعث نمیشد تا حس بدی بهش دست نده. حسی شبیه به معمولی دیده شدن و احمق فرض شدن.
نامجون سرجاش نشست و پاش رو روی پدال ها گذاشت و شروع به پا زدن کرد. دوچرخه شروع به حرکت کرد و باد بین موهای موجدار از شرجی هوای دو جوون پیچید.
- مشکلی نیست بهرحال من مسیرای فرعی رو بلدم. زود میرسیم.
جین بخاطر آفتاب و نور سوزانش اخم کرد و به رقص برگها نگاه کرد.
- آسیایی بنظر میای. همیشه برام سوال بود اینجا چیکار میکنی.
نامجون خندید و با زنگ دوچرخش به آقای ویلِ باغبون سلام کرد و از کنارش رد شد.
- روزهات رو با سوالا و درگیریای جالبی میگذرونی. چیزی برای پنهون کردن ندارم. آسیاییم و به سرپرستی گرفته شدم.
جین بدون فکر کردن لبخند زد.
- مثل آنشرلی.
نامجون ابروهاش رو بالا انداخت و نفس عمیقی کشید.
- اگه موهام قرمز رنگ بود شبیه تر میشدم.
و آروم خندید.
جین با خودش فکر کرد اگه اون هم یه سرپرستی گرفته شده بود برای یک آشنا یا همسایه اینطور راحت و بی ترس تعریفش میکرد؟
همین حالا هم بابت خیلی از چیزهایی که نداشت خجالت میکشید و ساعتها وقت میگذاشت تا توجه کسی رو راجع بهشون جلب نکنه.
میتونست مطمئن باشه اگه اون هم به سرپرستی گرفته میشد و کسی ازش میپرسید یا از خودش چیزی درمیاورد یا خجالت زده و ناراحت میشد.
بهرحال، جین خیلی اوقات اشتباه راجع به خودش حدس میزد.
مثلا آخرین بار فکر میکرد میتونه به خوبی کلوچه بپزه اما خب اشتباه فکر میکرد.
یا فکر میکرد تحقیقاتش قراره عالی پیش بره.
یا فکر میکرد انتهای افسردگیش به افکار مریض تموم میشه ولی اینطور نشد و جین حالا کاملا معمولی و عادی بود.
بخاطر همین داشت یاد میگرفت قبل از تجربه کردن حدس های عجیب نزنه و بذاره تا زمان و گذر اون بهش نشون بده که تو موقعیت های دشوار چطور عمل میکنه.
بی درنگ و رو هوا نگاهش رو به موهای پشت سر نامجون داد. موهاش کوتاه بنظر میومدن و دست کشیدن بینشون باید حس خوبی بهش میداد.
- متاسفم که پرسیدم.
نامجون سرش رو عقب تر برد و چینی بین پوست گردن و شونش بوجود اومد.
- متاسف برای چی جین. هرکس یک زندگی مخصوص داره دیگه. برای منم اینه.
جین سر تکون داد با اینکه میدونست نامجون نمیبینه. یا احتمالا اهمیتی هم نمیده و باقی راه رو ساکت شد و به منظره ها نگاه میکرد.
آفتاب کم کم بی جون تر میشد و رنگهای آسمون از آبی روشن به رنگهای ارغوانی یا نیلی میرفت.
جیرجیرک ها شروع به آواز کرده بودن و نسیم از بین بوته ها و گیاه های وحشی میگذشت و باعث تکون خوردنشون میشد.
جین فکر کرد احتمالا نامجون اسم تمام این گیاه ها رو بدونه.
دوچرخه ایستاد و نامجون دستش رو عقب برد و انگشت اشارش رو اروم تو پهلوی جین خوابیده فرو برد.
جین چشمهاش رو باز کرد و از چرت پرید. گوشه لبش رو با آستینش شلخته پاک کرد و چندبار پلک زد.
اولین منظره بوته های باغ ماما بودن.
سرش رو از شونه نامجون برداشت و مشتهاش رو باز کرد و پیراهن نامجون رو آزاد کرد.
پیاده شد و به شلوارکش دستی کشید و همونطور که با صورت پف کرده پلک میزد رو به نامجون ایستاد.
- معذرت میخوام بابت چرت زدن. حتما گردن و بدنت حسابی درد گرفتن.
نامجون خونسرد لبخند زد و پاش رو دوباره روی پدال گذاشت و سر تکون داد.
- فقط یکم خسته کننده شد که یک جور باید مینشستم. ولی پسر فکر میکنم بتونی توی هر شرایطی بخوابی.
جین دستاشو توی جیبش برد و قدمی به سمت باغ رفت.
- همینطوره. روزای تابستونی باعث میشن زیاد چرت بزنم. حوصله ام هم این روزها بیشتر سر میره بخاطر همین کاریش نمیشه کرد.
بهرحال؛ ماما شیرینی پخته و دوستهای من هستن. ممکنه بشناسیشون که بعیده. ولی بهرحال شیرینی ها خوشمزه ان.
چشمهای نامجون برقی زد و ابرو بالا انداخت.
- حقیقتش گرسنمه. شیرینی های هالمونی خیلی خوشمزه ان. پیشنهادتو رد نمیکنم.
جین خندید و خوشحال از معاشرت موفق آمیزش با کسی، بعد از افسردگیش، به سمت باغ قدم برداشت.