بئاتریس پیراهن دخترونه و نخی پوشیده بود.
از اون دسته پیراهن هایی که آبی آسمونی رنگن و طرح گلهای بابونه سفید کوچیک دارن و بازوها رو برجسته تر نشون میدن.
صندل های قهوه ای رنگ دختر با کیف چرمی روی دوشش یک رنگ بود و هردو جلای چرمین داشتن و به زیباییش می افزودن.
منظره روبروی بتی برکه بزرگ آبی بود که کم و بیش با برگ درختهای بالاسرش سایه داشت و آبی به سرمای یخ و زمستون داشت.
گروه کوچیک جوونها یکی یکی توی آب میپریدن و باقی اونها از پاشیدن آب روی صورتشون جیغ میزدن.
جین دستهاش رو کمی عقبتر از کمرش ستون کرده بود و لبه برکه نشسته بود.
سایه دقیقا از روی صورتش کنار میرفت و آفتاب صورتش رو میسوزوند و سیگار بین لبهاش درحال سوختن بود.
با پلی شدن آهنگ بعدی از ضبط صوت، جین نچی کرد؛ عینک افتابیش رو بالا داد و دکمه فلزی رو زد و گذاشت آهنگ بعدی شروع بشه.
سرش رو همراه با ریتم جَز درحال پخش تکون داد و به نامجون که به سمتش شنا میکرد نگاه کرد.
با نزدیک شدن نامجون پاهاش رو تکون داد و روی پسر بزرگتر آب پاشید.
نامجون غری زد و با دستهاش موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد و بالا فرستاد.
از مسیرش کمی منحرف شد و کنار جین بیرون اومد و با بدن خیس و نمناک کنارش نشست.
بخاطر گرمای هوا آب و رطوبت زودتر بخار میشد و باعث شد هوا بوی خاک نم خورده بگیره.
نامجون دستش رو جلو برد و سیگار بین لبهای جین رو با دو انگشتش گرفت و بین لبهای خودش گذاشت و پک کوتاهی بهش زد.
جین کوتاه خندید و به برق رطوبت روی بازوهای نامجون نگاه کرد.
با خنده جین، نامجون سرش رو سمت جین برگردوند و لبخند زد و دوباره نگاهش رو به جوونهای روبروش داد.
روز گرم و زیبایی بود و نامجون بعد از مهمونی شیرینی های مربایی ماما با دوستهای جین دوست شده بود و حالا جزوی از اونها بود.
هرروز طبق معمول به باغ ماما و خونه جین میرفت و گلهارو مرتب میکرد اما اینبار به محض تموم شدن کارش با جین تا کتابخونه و بار کوچیک دهکده میرفت.
جین برای تحقیقاتش به کتابها و اینترنت نیاز داشت و البته که اگه نامجون مهمونش میکرد حتما کمی الکل هم میخورد.
بئاتریس گوشه لبش رو چندبار جوید و باعث شد تا رژ لب صورتی رنگش محو بشه.
از پشت نزدیک جین شد و پشت سرش ایستاد و مثل بچه ای که آماده غر زدنه ادامه داد.
- جین.. .
جین سرش رو بالا آورد و به بتی نگاه کرد.
دختر زیبا بود اما چشمهاش غمگین بود و جین نمیتونست دلیلش رو بفهمه.
دستش رو بالا برد تا طبق عادت نوک انگشتهای بتی رو لمس کنه تا بهش نشون بده که بهش علاقه داره اما بتی بدون تغییری پشت سرش ایستاده بود.
نامجون سعی میکرد نگاهش رو منحرف کنه و بهشون فضای خصوصی بده اما نمیتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره.
- تو دوستم داری؟
جین ابرو بالا انداخت. حتی نامجون هم همینطور.
- اگه نداشتم اینجا چیکار میکردم عزی-
بتی قدمی عقب رفت و با عصبانیت بین حرف های جین پرید.
- فقط بگو آره یا نه.
جین بدون مکث جواب داد.
- آره.
بتی بغض کرد و بعد از اخم عمیقی چند قدم دیگه عقبتر رفت. با نوک کفشش لگد محکمی به ضبط صوت زد و بعد از نگاه کوتاهی به جین فین فین کرد.
- دیگه نمیتونم. کافیه. تو که به زودی میری. نمیخوام چیزی رو تحمل کنم.
دختر داد زد و روی پاشنه پا چرخید و قبل از اینکه جین از جا بلند شه سوار دوچرخه اش شد و از برکه دور شد.
برکه تا چند ثانیه ساکت بود و همه از اتفاق یهویی و عجیب روبروشون شوک زده بودن.
حتی سیگار نامجون هم نمیسوخت و همه منتظر واکنشی به جین نگاه میکردن.
جین آهی کشید و چشمهاش رو بست و دستهاش رو دراز کرد و چند ثانیه روی خاکها خوابید.
نامجون سیگارش رو بین خاکها خاموش کرد؛ از جا بلند شد و ضبط صوت رو از زمین برداشت و با حوصله تکه های شکسته کوچیکترش رو هم توی مشتش گرفت.
هیچ چیز به جین نگفت فقط نگاه کوتاهی به چشمهاش کرد و کنارش نشست.
جمعیت به روال قبلی خودش برگشت و صدای خنده ها دوباره بالا گرفت.
- من دوستش دارم اه. دلم نمیخواد از پیشم بره.
جین بالاخره سکوت رو با درد و دل کوتاهش پیش نامجون شکست.
نامجون سرش رو کوتاه از ضبط بالا اورد و به جین نگاه کرد و دوباره مشغول شد.
- چرا دوستش داری؟
جین سر جاش نشست و شوک زده از اتفاق چند لحظه پیش موهاش رو بهم ریخت.
- خب بتی خوشگله. مهربونه. دوستم داره. مواظبمه و خب، همراهمه دیگه.
نامجون اخمی کرد و بدون وقفه ایجاد کرد در کار تعمیرش جواب داد.
- نکته همینه. تو دوستش نداری فقط ازش خوشت میاد و وابستشی.
جین سرش رو از بین دستاش بیرون اورد.
-چی؟!
- دوست داشتن بدون دلیل و توقعه. در ضمن دوست داشتن نمیذاره که طرفت بره و قهر کنه و تو همینجا بشینی.
جین چندثانیه نگاهش کرد و دستش رو به زمین گرفت.
- آخ . درست میگی. باید زودتر برم دنبالش.
نامجون اینبار اخم غلیظ تری کرد و تکه ای از ضبط با صدا شکست و کنار افتاد.
- نگفتم باید چیکار بکنی جین. اتفاقا الان وقت فکر کردنه.
کاری که اصلا انجامش نمیدی.
جین شوکه از عصبانیت کوتاه مدت نامجون سرجاش نشست و به برکه خیره شد.
- من احمق نیستم نامجون.
- گفتم احمقی؟
جین اینبار نفس عمیقی کشید و کلافه ادامه داد.
- همینطوره! تمام روز با رفتارهات بهم میخوای ثابت کنی چقدر از من بهتری و مناسبتر رفتار میکنی!
انگار که بالاجبار توی جمع احمقها قرار گرفتی ولی این وسط معاشرت باهاشون رو دوست داری.
[نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو به هم فشرد.]
اصلا ولش کن.
نباید عصبانی باشم.
متاسفم.
از جا بلند شد و بعد از تکوندن خاکهای روی شلوارش علی رغم انتظارش برای اینکه نامجون متوقفش کنه، از برکه دور شد.
نامجون بهت زده به جین نگاه کرد. هرچقدر خواست حرف بزنه نتونست و انگار حرف ها توی گلوش گیر کرده بودن.
نه.
درواقع هیچ حرفی نداشت.
حقیقت این بود که نامجون از بچگی از همه کسایی که توی دهکده بودن یک قدم بالاتر بود.
حرفهاش همیشه درست و منطقی بودن و درک بالایی داشت.
مودب بود و همه دوستش داشتن.
نامجون لحظه ای به خودش شک کرد؛ یعنی تمام این سالها این احساس مردم اطرافش بود؟
درواقع میدونست که جین و خیلی های دیگه اطرافش درک بالا و بلوغ مناسبی دارن اما انگار نمیتونست به اندازه کافی بروزش بده.
با خودش فکر کرد جین به تحسین نیاز نداره پس میتونه راحت باهاش برخورد کنه اما حالا میفهمید که رفتاری که باید نشون میداد تحسین نبود.
معاشرت سالم و دوطرفه بود.
بعد از ۱۹ سال نامجون تازه داشت توی زندگیش خلا حس میکرد.
خلائی که ناشی از محل زندگی یا نژاد یا درآمدش نبود. کاملا بستگی به خودش داشت و اونقدر واضح بود که تا بحال بهش دقت نکرده بود.
کلافه ضبط صوت رو کنار گذاشت و دو انگشتش رو دور بینیش فشرد و خودش رو توی آب سرد انداخت.
نوک پاهاش کف برکه رو لمس کردن و دوباره بالا اومد و آب توی دهنش رو با حرص تف کرد و دندونهاش رو از سرما به هم کشید.
سرش رو برگردوند؛ دیگه جین دیده نمیشد و احتمالا داشت با بتی بحث میکرد.
بتی؛ نامجون مطمئن بود اگه احمق نباشه حداقل از جین احمق تره.
حس میکرد بتی برای جین مثل یک جاکلیدی عروسکی خیلی زیبا باشه روی زیپ کیفش.
نه بیشتر نه کمتر.
زیبایی و راحتی و حس خوب دریافت میکنه اما به عنوان یک جاکلیدی.
جدا شدنش دردناکه اما نهایتا بازهم؛ جاکلیدی جاکلیدیه.
نامجون امیدوار بود جین بتونه بین تلاطم احساسات و عصبانیتش این واقعیت بتی رو درک کنه و..
و بقیه اش چی؟
ذهن پسر به سمت جواب سوال رفت و چشمهاش رو ریز کرد.
اگه قرار باشه تنها بمونه هیچ فرقی با حالا نداشت.
شاید فقط جای مارکهای هرازگاه روی گردنش دیگه نبودن و پوست سفیدش بی نقص بمونه.
نفسش رو رها کرد و حباب ها از زیر آب و کنار بینیش بالا اومدن و دونه دونه ترکیدن اما حباب افکار مشوش نامجون هنوز نترکیده بود.
