1

123 17 0
                                    

صدای وزش باد بین برگ درختهای توی باغ گوش هاش رو نوازش میداد.
حس میکرد پشه یا مگس یا حشره ای شبیه به اینها روی بدنش حرکت میکنه پس دستش رو بالا اورد و با نوک انگشتهاش سینه برهنش رو با ناخونش خراشید و ناامید از وجود حشره ای نچی کرد و توی تختش غلت زد.
شب، شرجی بود و صدای جیرجیرک ها شنیده میشد.
جین با بالاتنه برهنه روی تختش دراز کشیده بود و بخاطر عرق شقیقه هاش نمیتونست راحت بخوابه.
تو فکر این بود تا شلوار و هر پوشش دیگه ای داره رو از تنش خارج کنه اما حوصله نداشت تا اینکار رو بکنه.
سرجاش نشست و از پنجره طبقه بالای خونه به حیاط نگاه کرد.
گربه سفید رنگی از گوشه باغ رد شد و تمام مسیر نگاه جین رو دزدید.
پوفی کرد و چند دقیقه در سکوت موهاش رو بهم ریخت و بعد شروع به زمزمه دعایی که از کلیسا شنیده بود کرد.
هیچ ایده ای از اینکه دعا چه مفهومی داره نداشت فقط خوش آهنگ بود و جین از چیزهای خوش آوا خوشش میومد.
نه اینکه علاقه ای به ادیان نداشته باشه. اما اون ساعت از روز یا شب یا زمانی بین این دو برای پیدا کردن مسیر حقیقت زیادی دیر و خسته کننده بود.
منظره بیرون کم کم رو به روشنی میرفت و سرمه ای جاش رو به آبی میداد.
ناامید از خواب دوباره از جا بلند شد و همونطور که با دستش خودش رو باد میزد پشت میزش نشست.
تماشای دفترچه کافی بود تا خمیازه بکشه و بدون گرفتن مداد دوباره خواب به چشمهاش یادآوری کنه که باید استراحت کنه.
به پشتیِ صندلی تکیه داد و پاهاش رو روی میز گذاشت و به سقف خیره شد و گذاشت افکار نیمه شب یا نیمه صبحی به ذهنش هجوم بیارن.
اون موقع از روز به واقع هیچ چیز نیاز نداشت.
نه تحقیقاتش نه پولش نه اهدافش نه ماما نه اون گربه حنایی رنگ که هرروز تا اولین خیابون همراهش میاد و نه حتی کوچیکترین غذا یا آبی.
حتی جای نیش پشه ها هم اذیتش نمیکرد و پوستش آسوده بود.
انگشتهای پاهاش رو از هم فاصله داد و از دویدن هوای خنک سحرگاهی بین اونها لبخندی زد.
درک درستی از زمان نداشت و یادش نمیومد کی بیدار شده.
در واقع نیمه بیدار بود اما همین هم تجربه جالبی بود.
اینطور نبود که جین بخاطر این به خونه ماما اومده تا خودش رو پیدا کنه.
حداقل تظاهر میکرد فقط برای تفریح و زمان خریدن برای انجام کارهاش به اینجا اومده و خوشبختانه تاثیر مثبتی هم داشت.
با خودش فکر کرد ماما هرروز که از خواب بیدار میشه تمام مدت تنهایی صبحونه حاضر میکنه و از پایین پله ها با خوشرویی صداش میکنه؟
کمی خجالت کشید که کمکش نمیکنه و میذاره تا واریس ها و آرتروز های ماما اذیتش کنن.
پیرزن ریزنقش و لبخند به لب جلوی چشمهاش اومد و باعث شد خلا کوتاهی برای بغل کردن اون زن مهربون بین دستاش بیاد.
از جا بلند شد و دوباره توی تختش دراز کشید.
تشک زیرش بخاطر کهنگی قیژ قیژ کرد و فرو رفت اما باعث نشد تا جین تکونی بخوره.
جاش هنوز گرم بود اما بالشتش خنک شده بود و این اتفاق خوبی بود.
بین شرجی هوا و نسیم خنک سحرگاهی چشمهاش رو بست و گذاشت تا نسیم کوتاه چند تار موی پیشونیش رو برقصونه.
- هالمونی رزهای اون سمت باغچه رو هم باید مرتب کنم؟
ماما با صدای اروم و لرزون جواب مثبتی بهش داد و شخص توی حیاط با قدمهای پر از خش خش ناشی از عبور بین برگها به سمت بوته های سمت غربی باغ رفت.
جین با کلافگی از خواب پرید و سرجاش نشست و بالشتش رو روی پاش گذاشت.
از پنجره پایین رو نگاه کرد و با دیدن نامجون توی باغ مادربزرگش نچی کرد. از جا بلند شد و بدون اینکه پیراهنش رو برداره فقط با شلوار از در خارج شد.
پله هارو با قدمهای بلند و تند طی کرد و بدون توجه به معاشرتی که بیرون شکل میگرفت سمت دستشویی رفت.
دقت نکرد ماما یا نامجون متوجه حضورش شدن یا نه یا بهش صبح بخیر گفتن یا نه.
اما برای اطمینان از هر سلامی سری تکون داد و وارد دستشویی شد.
بعد از شستن صورتش ، بدون مرتب کردن موهاش از دستشویی بیرون اومد و به سمت در رفت.
با خوردن نور به چشمش چشمهاش رو بسته تر کرد و اخم عمیقی ناشی از بدخوابی و کج خلقی و افتاب روی صورتش شکل گرفت.
ماما با دیدنش برگشت و نگاهش رو از نامجون گرفت و بهش صبح بخیر گفت.
جین هم سری تکون داد و لبخندی زد و هردو نگاهشون رو به نامجون دادن.
نامجون با سختی درحال هرس کردن بوته های گل رز بود و به هیچکس توجهی نمیکرد.
درواقع کاملا بین برگها مدفون شده بود و اصلا نمیتونست کسی رو ببینه.
جین به چارچوب در تکیه داد و دستهاشو توی جیب شلوارش برد.
- ماما واقعا این موقع از صبح چرا باید یکی بیاد خونه مردم تا باغشون رو هرس کنه.
ماما عقب عقب اومد و دستش رو روی میز کنار در گذاشت و روی صندلی کنارش نشست و زانوش رو ماساژ داد.
- میتونی جلوش رو بگیری؟
جین شونه بالا انداخت و بینیشو چین داد.
- میتونم وقتم رو صرف غر زدن درباره اینکه چقدر گرسنمه و صبحونه میخوام بکنم ماما.
خندید و منتظر به پیرزن نگاه کرد. وقتی ماما هم اروم خندید دستاش رو از جیبش بیرون کشید و روی پاشنه پا چرخید.
- پولش رو همونقدر که توافق کرده بودین بده. این روزها همه بیشتر از مقداری که کار میکنن پول میخوان.
قدمی به سمت آشپزخونه برداشت که با شنیدن صدای نامجون برگشت.
- صبح بخیر. من راجع به پول همون اول توافق کرده بودم آقای سوکجین.
جین خونسرد سری تکون داد و کمرش رو خاروند.
- صبح بخیر کیم. متوجهم اما میل آدما به پول رو نیازشون بهش مشخص میکنه نه کاری که براش کردن.
نامجون بدون مکث جواب داد.
- اون اسمش ولعه. فرق میکنه.
جین کلافه از حوصله نامجون برای بحث و حس اینکه ناراحتش کرده روش رو ازش برگردوند و شونه بالا انداخت.
- فراموشش کن. میتونم برات یه لیوان شیر گرم بیارم‌. میل داری؟
پشت میز آشپرخونه قرار گرفت و در یخچال رو باز کرد و نیم نگاهی به نامجون انداخت.
نامجون با اخم محوی بین ابروهاش و لبهای کمی جمع شده سرش رو تکون داد و دستکش های باغبونیش رو بیرون کشید و توی سطل انداخت و به سمت ماما رفت.
جین حدس میزد دوباره داره درباره اینکه اون برگها جون دارن و میتونه بهشون انواعی از کودهای گرون و خاص بده حرف میزنه.
بحث هایی که جین ازشون سر در نمیاورد و حتی به نظرش ماما هم سر درنمیاورد و فقط سر تکون میداد.
با همه اینها جین نامجون رو با پشتکار میدونست و اینکه در کنار تحصیل و تحقیقاتش کار پاره وقت میکنه براش تحسین برانگیز بود.
گاه گاهی که به یاد نامجون میفتاد برای خودش ناراحت میشد که به اندازه اون پشتکار و تلاش نداره.
نه تنها نامجون بلکه به هر کسی که توی دهکده کار میکرد این حس رو داشت.
از اون بیشتر این براش جالب بود که نامجون برای هر کاری که انجام میده تمرکز کافی رو داره.
مثلا اگه داره گلکاری میکنه توی کارش متخصصه.
یا اگه داره آواز میخونه یا تحقیقاتش رو مینویسه بازم توی کارش متخصصه.
جین به سختی در طول روز وقتش رو برای کارهاش میذاشت و تماشای نامجونی که هم کار میکنه هم تحصیل براش عجیب بود.
هنوز داشت فکر میکرد چرا اون نمیتونه انقدر قوی پیش بره و متاسفانه جوابی نداشت.
نون تست رو بین دندونهاش گذاشت و لیوان هارو آماده کرد.
نامجون داشت حین صحبت کردن موهای نسبتا کوتاهش رو مرتب میکرد. انگار که ماما ازش تعریف کرده و باعث خجالتش شده.
مربا رو بیرون اورد و روی سه نون تست با چاقوی فلزی کشیدش و به قرمز شدن سطحش نگاه کرد.
منظره جالبی بود اما جین یاد باقی روزش افتاد که قراره چقدر به بطالت و خستگی و یکنواختی بگذره.
پوفی کرد و انگشت شستش رو لیسید.
بهرحال دوستهای جدیدی اینجا داشت و حوصلش اینبار حداقل کمتر سر میرفت.

Summer Wine [Namjin]Where stories live. Discover now