پنکه رومیزی فلزی و ظریف با صدای سرسام آوری میچرخید و باد خنکی به جسم روبروش میزد.
عصر گاه بود و هوا آروم آروم به سمت خنکی میرفت و اکثر حیوانات و آدمها به خونه های خودشون برمیگشتن.
کاناپه راحتی و صورتی رنگ ماما که با گلهای ریز قرمز و آبی تزیین شده بود برای جین بیش از اندازه راحت بود؛ پس تصمیم گرفت تمام بعد از ظهرش رو روی اون لم بده.
پسر به سقف خیره شده بود و گوشه لپش شکلات کوچیکی درحال آب شدن بود.
به اتفاقات چندروز پیش فکر میکرد و هنوز هضمش براش دشوار بود.
بئاتریس همچنان سر باز میزد و علاقه ای به ادامه رابطه اش با جین نشون نمیداد.
جین هم بالاخره خسته شده بود و اینبار سعی داشت تا بپذیره و باهاش کنار بیاد.
این بین فقط نامجون بود که اوضاع قبل رو در پیش گرفته بود و هرروز به باغ ماما سر میزد.
پسر قدبلندتر تمام مدت هیچ چیز از اتفاق اون روز به جین نمیگفت اما با رفتارهای کوچیک سعی میکرد حالش رو بهتر کنه.
این برای جین خیلی بامزه بود و وقتی نامجون نون قندیش رو نصف میکرد تا به جین بده یا با دوچرخه اش اون رو تا خونه و کتابخونه میرسوند، دوست داشت موهاش رو به هم بریزه و ازش تشکر کنه.
اما با اینکه مانعی نداشت، این کارهارو نمیکرد. او هم تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده و با میل محبت های نامجون رو پذیرا بود.
صدای در باعث شد جین از چرت بپره و افکارش به هم بریزه.
دستی چند بار تند تند به در کوبیده شد و باعث شد جین از جا بپره، سمت در بره و بازش کنه و بعد از دیدن نامجون تعجب کنه.
پسر که مشغول باغبونی باغ ماما بود، حالا با صورتی جمع شده و دردمند، و چکمه های گِلی توی خونه میدوید و به سمت آشپزخونه میرفت.
جین پشت سر پسر رفت و وقتی انگشت زخمی نامجون رو زیر شیر اب دید اخمی کرد و دستش رو جلو برد. مچ دست نامجون رو گرفت و دستش رو یکم بالاتر گرفت.
- انگشتت چی شده پسر!!
نامجون لبش رو گاز گرفت و به سختی لب زد.
- چیزی نیست فقط خیلی زخم بزرگیه
جین نچی کرد و به سمت کمد ماما رفت و چسب زخم و باند رو آورد.
شیر اب رو بست و نامجون رو روی مبل نشوند و جلوش زانو زد.
دست پسر رو روی دسته مبل قرار داد و بعد از استفاده سه چسب زخم و دو دور باند، حالا نامجون با لب زخمی از گاز گرفتن روی مبل نشسته بود و نفس های عمیق میکشید.
جین به میز تکیه داد و همونطور که با کنترل تلویزیون شبکه های بی محتوا رو بالا و پایین میکرد، غر زد.
- خودت باید ماما رو بخاطر پارکت ها و فرشش راضی کنی کیم.
نامجون به تلویزیون خیره شد و نیم نگاه کوتاهی به جین انداخت که خب پسر متوجهش نشد.
- جین
جین بدون اینکه نگاهشو از تلویزیون برداره روی کاناپه نشست و بهش تکیه داد و هومی گفت.
- متاسفم.
جین سرش رو برگردوندو بعد نگاه کوتاهی دوباره به صفحه شیشه ای خیره شد.
- بابت اون روز میگی نامجون؟
- بابت تمام این مدت میگم.
جین کنترل تلویزیون رو کنار گذاشت و سرش رو چرخوند.
- منظورت چیه
نامجون سرش رو پایین انداخت.
- من تمام اون شب تا صبح فکر میکردم. تو درست میگفتی. نه تنها نسبت به تو بلکه نسبت به همه دید بالاتری داشتم. همرو از بالا میدیدم و نمیتونستم جلوش رو بگیرم.
من دوست ندارم فکر کنی احمق حسابت میکنم.
چون اینطور نیست اصلا! تو باهوشی. دوست داشتنی ای و خب. آره.
جین ابرو بالا انداخت و نفس عمیقی کشید و روی رون پاش کوبید.
- من بابت اون روز قصد بدی نداشتم. گرچه احساس اذیت کننده ای بود اما اونقدری نبود که بخوام جلوی همه فریادش بزنم.
با اینحال خوشحالم باعث شدم یک قدم بیشتر خودت رو بشناسی.
نامجون سرش رو بالا آورد.
- هم خودم رو دارم میشناسم و هم تورو.
جین تک خنده ای کرد و نگاهش رو به نامجون داد.
نامجون اما اینبار بدون هیچ لبخندی با نگاهی جدی بهش زل زد که باعث شد لبخند جین روی لبهاش بماسه و متقابلا نگاهش کنه.
صدایی که از تلوزیون پخش میشد صدای فریاد های کابوی ها و صدای تیر تفنگهاشون و گاهی شاهین های بالای سرشون بود اما گوشهای نامجون سوت میکشید.
سر انجام به بینیش چین داد و همونطور که روی زانوش میزد به طرف تلویزیون چرخید.
- امروز بتی رو توی گل فروشی دیدم. وقتی من رو دید هم هول شده بود هم نگاهش تنفر آمیز بود.
فکر کنم با خودش هم کنار نیومده.
لبخند کوتاهی زد و به جین نگاه کرد. جین بخاطر انتظار کودکانه نامجون خندید و سر تکون داد و موهاش رو بالا فرستاد.
- چیکار میشه کرد. تلاش کردم برگرده اما انگار واقعا نمیخواد.
نامجون بدون حرف ابرو بالا انداخت و آرنجش رو به رون پاش تکیه داد و خم شد و دستهاش رو به هم کشید و از جا بلند شد.
- از ماما معذرت بخواه و ممنونم بابت کمکت جین.
من باید برم خونه.
جین سرش رو تکون داد تا جلوی در همراهیش کرد و همونطور که سیگاری رو گوشه لبش دود میکرد رفتنش رو تماشا کرد.
چند هفته بعد، جین خودش رو درگیر تموم کردن تحقیقات ناتمومش و مرتب کردن اهدافش کرده بود و به تاثی از نامجون تونسته بود بهتر از روزهای پایانی تابستونش استفاده کنه.
طی این مدت چندین بار بتی رو توی دهکده دیده بود اما دختر نگاهش نمیکرد. گرچه لبخندش هربار با دیدن جین میماسید و ناراحت میشد.
این مدت اوقات جین بیشتر با دوستهاش و بیشتر با نامجون میگذشت.
همه چیز تا اون زمان براش گلبهی رنگ بود و آرامش و سرخوشی خوشحالش میکرد.
از تراپیستش ممنون بود که پیشنهاد این سفر تابستونی سه ماهه رو داده بود و یجورایی داشت خودش رو برای دل کندن از اون دهکده آماده میکرد.
هرروز عکسهای زیادی از خودش و دوستهاش و مناظر میگرفت و همه اش رو نگه میداشت.
مغازه ها و هر جایی که تابحال نرفته بود رو میرفت و عصر با دوچرخه نامجون به خونه برمیگشت.
گرچه یکی دوباری وسط راه دوچرخه نامجون افتاد و باعث شد زانوی جین خراشیده بشه و بازوش کبود بشه؛ که البته باعث شد باهم دعوا کنن که فردای همون روز به لطف دو بستنی حل شد.
نامجون برای جین شخص تاثیرگذاری بود. انگار آدم متفاوت و جالبی بود که میل داشت باهاش معاشرت کنه و عاشق این بود که از نامجون چیزی یاد بگیره.
البته جین هم خیلی اوقات به نامجون چیزهایی یاد میداد اما نمیتونست مقایسه درست و واقع بینانه ای انجام بده.
وقت گذروندن با نامجون ایده خوبی بود و همیشه با جواب هاش لذت میبرد.
شاید جین داشت نسخه شکست نخورده خودش رو میدید.
شاید هم شکست خورده؟
اما مطمئن بود شخص روبروش شبیه ترین و متفاوت ترین شخص نسبت به خودشه.
دوست داشت اون شخصیت مرموز رو کشف کنه و میخواست با شناخت اون، به شناخت خودش برسه.
این نظام الگو برداری و قهرمان سازی برای جین تا اینجا موثر بود و باعث شده بود تا به ارومی سبک زندگیش رو تغییر بده و چیزهایی رو انجام بده و پیش ببره که میدونست کار درسته؛ اما هیچوقت حوصله یا جرات انجامشو نداشته.
خودش هم نمیدونست اینکار تقلید از نامجونه یا تلاش برای نامجون شدن یا الهام مثبت گرفتن.
اما خب اهمیت خاصی نداشت وقتی همه چیز آروم و خوب پیش میرفت و جین راضی بود.
ظهر ها که از کتابخونه بیرون میومد و آفتاب داغ به صورتش میتابید، منتظر نامجون می ایستاد تا با دوچرخه اش برسه. باهم کمی کولا، ابجو، برگر یا هرچیز ارزونی که میشه بخورن و باهم به خونه هاشون برن.
جین نمیدونست نامجون دقیقا چه درسی میخونه یا چه شغل ثابتی داره اما با توجه به تلاشگر بودن پسر میتونست حدس بزنه سعی داره درآمد کسب کنه. و جین اصلا دوست نداشت باعث بشه نامجون پول زیادی خرج کنه. از طرفی خودش هم دست کمی از نامجون نداشت. پس انداز هاش داشت تموم میشد و باید تا روز پایانی تابستون نگهشون میداشت.
پس تمایل داشت کمتر خرج کنه و به خوراکی های ارزون بسنده کنه.
البته گاهی توی مسیرشون از باغ هلوی آقای چارلی رد میشدن و پیرمرد لبخند به لب و لاغر اندام، اجازه میداد تا دو پسر به تعداد خودشون از باغش دو هلو بچینن.
اونموقع بود که نامجون و جین همونطور که زیر درخت هلو دراز کشیده بودن و بی توجه به کثیف شدن لباسهاشون از نسیم ملایم لذت میبردن، گازی به هلوهاشون میزدن و از هرچیزی که به ذهنشون میرسید حرف میزدن.
نامجون از تعریفهای مختلف تو دنیا حرف میزد و با دقت همه اشون رو برای جین تحلیل میکرد.
جین هم تا جایی که مطالعاتش اجازه میداد، حرفهای نامجون رو از لحاظ علمی رد یا تایید میکرد.
نامجون همیشه بعد از تموم شدن حرفهاش با هیجان به جین نگاه میکرد و سکوت میکرد تا پسر روبروش با دلایل موثق حرفهاش رو بررسی کنه.
وقتی جین حرفهاش رو تایید میکرد و توضیح میداد که تعریف کتابها چیه، نامجون احساس افتخار میکرد و وقتی حرفهاش رد میشد، با دقت گوش میکرد و اگه قانع میشد جین رو ستایش میکرد و اگه قانع نمیشد ساعتها با جین بحث میکرد و از ایده اش دفاع میکرد.
جین هم پا به پاش کوتاه نمیومد و تا قانع نمیشد به دفاع ادامه میداد.
گاهی بحث هاشون باعث دعوا هم میشد اما خب هردوشون بلد بودن دعوا رو چطور با خوراکی حل کنن و وقتی به خونه هاشون برمیگردن از خستگی و آرامش زود به خواب برن.