𝕻𝖆𝖗𝖙 𝖙𝖜𝖊𝖓𝖙𝖞 𝖘𝖊𝖛𝖊𝖓

3.3K 322 80
                                    

اولین صحنه‌ای که با باز کردن چشماش دید، صورت غرق خواب فلیکس بود که انگار اتاق رو نورانی کرده بود
ناخودآگاه اجزای صورتش رو تک به تک از نظر گذروند و روی لبهاش متوقف شد
اون برجستگیای گیلاس مانند بدجور هیونجین رو به مزه کردنشون ترغیب میکردن
هیونجین بی اراده سرش رو نزدیک تر برد تا طعمشون رو بچشه که چشمای فلیکس باز شدن و هیونجین رو در فاصله‌ی کمی از خودش دید
خمیازه کوتاهی کشید و با لحن خوابالود و کشداری پرسید

_ساعت چنده؟

هیونجین نگاهش رو با بی میلی از لبای فلیکس گرفت و به ساعت نگاه کرد

+ وقت داریم فعلا
اولین کلاس امروز ساعت ۱۰ ئه

فلیکس سری تکون داد و پشت به هیونجین غلت زد و پتوش رو تو بغلش گرفت تا به بقیه خوابش برسه
هیونجین با نارضایتی بلند شد و بیرون رفت تا صبحونه رو برای امگایی که انگار امروز تصمیم گرفته بود خودش رو یکم لوس کنه توی تخت ببره

صبح بخیری به آجوما گفت و چشمش به پنکیک‌هایی افتاد که روی میز بودن و بخاری که از روشون بلند میشد و بوی خوشی که پیچیده بود تازه بودنشون رو نشون میداد
خانم مین با لبخندی که روی لبش بود و مشخص بود از اتفاقای شب قبل با خبره پنکیکی که برای زوج جوون درست کرده بود رو توی سینی گذاشت
در حالی که آب میوه رو داخل لیوان میریخت از نگاه هیونجین سوالش رو فهمید و گفت

÷ دیشب اومدم ببینم تونستی به فلیکس غذا بدی یا نه دیدم بغل همدیگه خوابتون برده
این صبحونه موردعلاقه‌ی فلیکسه با هم بخورید پسرم

هیونجین با لبخند سر تکون داد و تشکر کرد
بالا رفت و سینی رو آروم روی پاتختی گذاشت
کنار فلیکس روی تخت رفت و آروم از پشت بغلش کرد

+ نمیخوای بیدار شی بیبی؟

فلیکس غر غر زیرلبی کرد اما با حرکت بینیش و حس بوی شیرین پنکیک چشماش به سرعت باز شدن
هیونجین آروم به کیوتی پسر خندید و موهاش رو نوازش کرد

+ پس آجوما اشتباه نمیکرد

فلیکس با گیجی نگاهی به هیون انداخت اما با یادآوری پنکیکا بیخیال شد و دور اتاق رو با چشم دنبال منبع بوی خوب گشت
با دیدن سینی پنکیک چشماش برقی زد و سر جاش نشست
هیونجین با لبخند سینی رو برداشت و روی پاش گذاشت
برشی از پنکیک با چنگال برداشت و اون رو سمت دهان پسر برد
فلیکس ناخودآگاه دهنش رو باز کرد و با حس طعم شیرین پنکیک با دهن پر لبخندی زد
هیونجین همچنان محو چهره‌ی کیوت و دوست داشتنی امگاش بود و به این فکر میکرد که چجوری روز اول متوجه این حجم از شیرینی پسر نشده بود
بعد اینکه فلیکس توی چند دقیقه تموم پنکیک رو خورد و با حسرت به ظرف خالی نگاه میکرد با خنده پرسید
+ سیر نشدی؟
فلیکس با چشمای درشتش به هیونجین نگاه کرد و نالید
_ سیر شدم ولی خیلی خوب بود
هیونجین خنده‌ای کرد و فلیکس رو توی بغل خودش کشوند
+ چرا انقدر شیرینی تو آخه
گونه های فلیکس با حرکت یهویی آلفا رنگ گرفتن اما سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه
_ چ..چی میگی اصلنم اینطوری نیست
هیونجین سرش رو از پشت توی گردن امگا فرو برد و با نفس عمیقی عطرش رو به ریه‌هاش هدیه داد‌
با صدایی که حالا با حس خواستن شدیدش دورگه شده بود کنار گوش پسر لب زد

𝑀𝑦 𝑊𝑜𝑟𝑠𝑡 𝐸𝑛𝑒𝑚𝑦/ ℎ𝑦𝑢𝑛𝑙𝑖𝑥Where stories live. Discover now