تو والریس احترام به جایگاه خیلی مهمه
و ترکیبش با یسری افراد تاکسیک که کلا فک میکنن همه بدن و فقط اونا خوبن چیز خوبی از اب درنمیاد البته نه برای خودشون برای بقیه!
حالا همه این موارد و جمع کنین و بزارین رو هم و یه ادم ازش درست کنین...
درسته همون فرمانده عزیز و دوست داشتنی که من اوقات شریفش و خدشه دار کردم و بهش گفتم فوضول!
و نتیجش میشه اینکه پدر بنده که از قضا وزیر جنگ باشه با اخمای توهم نشسته روبروی من تا بخاطر بی احترامی به زیر دستش توبیخم کنه
با تحکم صدام کرد: یونا!من: بله؟
بابا: سه دلیل قانع کننده بیار برام(دستشو برد بالا) باز شروع نکن به گفتن جلوی زیر دستات و بگیر و خودش شروع کرد و اینجور حرفایی که همیشه میگی!
دلیل میخوام که دقیقا چرا وقتی فرمانده من وظیفش و انجاممیده بهش توهین میکنی؟!
هر بار من باید مشکل بین شما دوتا رو حل کنم؟شاکی گفتم: باباااا
غرید: زهر مار برا بار هزارم که تو قصر بهمنگو بابا
محض رضای خدا اصلا چرا پاشدی اومدی؟مگهنمیدکنی ممنوعه؟من: اوکی اوکی جناب وزیر شما الان دست پیش و گرفتی پس نیوفتی
خودتو نزن اون راه پدر...نه ببخشید جناب وزیر
خودتم خوب میدونی چرا اومدیم اینجا پس جای من خودتو عصبانی نشون نده!بابا پوزخندی زد: نگران چی هستی دختر؟
بنظر تو ممکنه ملکه شی؟ خیلی اخلاق قشنگی داری بقیه ام در عمارت بانوی شاهزاده رو بستن گفتن تا یونا نیاد زن شاهزاده نشه این درو باز نمیکنیم!ویوین: عالی جنابان نمیخواین دلیل این موافقتتون رو بهمون بگین؟
بابا: ما موافقت نکردیم
عمو ادامه داد: اصلا ازمون نپرسیدن ملکه انتخابتون کرده مام مثل شما مطلع شدیم.
چشمامو رو هم فشار دادم
ویوین: ولی من نمیخوام زن اونپسره دو قطبی شم!
عمو بدجنس خندید: اتفاقا به نفع منه تو زن شاهزاده شی قدرت من بیشتر میشه
ویوین با حرص دستاشو زد رو پاش
بابا دستاشو دورم حلقه کرد: دوتاتون نگران نباشین چون بخاطر حفظ ابرو خودمونم که شده نمیخوایم شما دوتا زن شاهزاده شین(با خنده ادامه داد) نامزدی هر کدومتون با شاهزاده فقط دردسره...
یجوری جلوشو میگیریمعمو سرشو تکون داد: والا مننمیدونم کی شمارو پیشنهاد داد هر کی بود نمیشناختتون وگرنه کی میاد با شما دوتا ازدواجمیکنه
و اینکه من و سزار میخوایم بریم تا با پادشاه صحبت کنیم اما هیییچ امیدی نیست بچه ها... دلتونو خوش نکنین.بابا: دقیقا حق با سیلاسه فقط میخوایم تیری تو تاریکی باشه.
ویوین: خب پس من و یونام پلن بی میچینیم.
دست وی وی و گرفتم و از جام بلند شدم: خببب ما بریم دیگ.
بابا: کجا؟
من: با دوست پسرم دور دور!
منکجارو دارم برم بابا؟ خونه دیگ!بابا: خیر دختر عزیزم به دوست پسرت بگو یکم صبر کنه چون شما هنوووز یه عذرخواهی به کناک بدهکاری.
ناباور و شکه نگاش کردم
خداوندا چرا فقط بیخیال نمیشن؟ واقعا ترجیح میدم زن شاهزاده شم تا ازین مثلا فرمانده عذرخواهی کنم.
چیزی و نگفتم و رفتم بیرون تو زمین تمرین و زدم به شونش تا متوجهم بشه.من: خب من عذرخواهی میکنم.
کناک: بابته؟
من: که بهتون عنوان فوضولو و دادم.
کناک سری تکون داد و زیز لب خوبه ای گفت و بی توجه بهم شروع کرد به سرباز بغلش صحبت کردن...
اینحجم نادیده گرفتن...حرصی بیشعوری زیر لب گفتمبرگشتم سمت بابا : امیدوارم برای جناب وزیر بزرگوار کافی بوده باشه
باشد که رستگار شوید!و همراه وی وی از قصر زدم بیرون
**************************************
*کناک اسم همون فرماندس*پارت ۲ تقدیمنگاهتان منتظر نظراتتان هستیم
یادت نره قاقالیلی بمالی برام (◡ ‿ ◡)
YOU ARE READING
♤ 𝒗𝒂𝒍𝒆𝒓𝒊𝒔 ♤
Adventureماه خون افسانه ای که نسل به نسل بین گرگینه ها چرخیده افسانه ای که برای زندگی جاودانه اس و قربانی از بین گرگینه ها انتخاب میشه حالا چه اتفاقی میوفته که دخترای گرگینه مون بخاطر فرار ازش برن تو دل خطر؟ ------------- ویوین:خدای من خدای من یونا چه گهی بخ...